سفارش تبلیغ
صبا ویژن

باز هم باید برمیگشتی.باز هم برگشتی.در را باز کردی..کوله بار خستگی ها و ناامیدی هایت را زمین گذاشتی.

دور تا دور خانه را نگاهی انداختی و با چشمان بی رمق و سردت همه جا را مرداب کردی!همه جارا سرد کردی!

زباله های بوگرفته...مواد غذایی کپک زده ...گل سبز گلخانه ای که شاخه های بلند بی رمقش از تشنگی نقش زمین شده ..نخل کوچک فانتزی خشک شده..همه به یادت می انداخت که چگونه با عجله..از خانه بیرون زدی و حالایادت آمده که چقدر سفرت به درازا کشیده شده..

حتی عقربه ی ساعت هم داشت  روی 7و بیست دقیقه جان میکند..روی 7..!!!7 شب.

7شب یعنی 19..

19..19..19 سالگی ام را به تماشا نشسته ام.مرگ از درو دیوار نوزده سالگی ام میبارد. صدای خنده های بی جوابم همچنان در گوش خانه میپیچد. حالا با آمدنم خانه در حسرت لبخندم.. چشم در چشم نگاهم میکند و دست و پا میزند.

من هم نگاهش میکنم. فریاد میزنم:دوستت ندارم.خانه جان میدهد.

میروم سراغ گلم...برگ های بیحالش را نوازش میکنم.اشکم شبنم برگ هایش میشود. آرام درگوشش میگویم:تو هم انگار طاقتت به مادرت رفته.. انگار هنوز زنده ای دخترم .آب را با سخاوت تمام در گلدان جاری میکنم. صدای نفس عمیق گل را میشنوم.

تمام یخچال را میشویم.سه پاکت زباله ی تمام را به بیرون میفرستم.خانه را مرتب میکنم.باتری ساعت را عوض میکنم. شاخه های خشک نخل را جدا میکنم.بر روی مبل لم میدهم.نگاهم را دور تا دور خانه میچرخانم.

هیچ چیز تغییر نکرده است.

خانه در حالی که مرده چشمانش باز مانده و به چشمانم خیره شده است.نگاهم یخ میزند..با چشمانی باز.با نگاهی سرد و خیره !جان میدهم.

بگویید..اگر کسی در این میان فرصت کرد..لا اقل مرا کفن کند.خواهش میکنم...مرا کفن کنید.

............................

پ.ن:چه زود مردم.چقدر جایم خالیست.چقدر دلم برای خودم تنگ شده است. بگذارید فقط یک بار دیگر.. خودم را.. ببینم.

 


خاطره شده درشنبه 89/8/8ساعت 6:37 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

یکی به این ها بگوید..

باری که بر دوش 19 سالگی ام گذاشته اند...خیلی سنگین است.19 سالگی ام خم و خمود شده است. 19 سالگی ام دارد میشکند

19 سالگی ام دارد نابود میشود...

رب اشرح لی صدری...

پروردگارم. سینه ام را گشاده کن. آنقدر که برنجم اما نرنجانم. که اگر برنجم تو هستی...اما اگر برنجانم تو را از دست خواهم داد. که تمام بندگانت بر تو عزیزو کریمند .

رب اشرح لی صدری...

رب من.. سینه ام را گشاده کن. که همه ی دردهایم در سینه ام بماند. که همه چیز بین من و تو بماند. بین ما دوتا.. بین خودمان دوتا...

اله من... مگر نگفتی دلت برای گناهکاران تنگ میشود.حالا من میدانم تو هم دلتنگم هستی.میشود سرم را روی پایت بگذارم؟میشود گاهی در خواب روحم را نوازش کنی؟میشود گاهی جای اینکه اشک بر گونه ام خشک شود تو آنرا پاک کنی؟

میدانی کجا تورا خوب شناختم.آن جا که بندگی ات را نکردم. اما تو همچنان خداییت راکردی...!آن وقت فریاد زدم که :من  خدایم را با غفرش میشناسم نه با غضبش..!

حالا... خدای دلتنگی ها.دلم تنگ است.خیلی دلم تنگ است.

یادت هست که هروقت دلنوشته ای را آغاز میکردم..آن بالا.. گوشه ی دفترم مینوشتم:بنام او که همواره تنهایی مرا میشکند؟

همیشه دلم به تو خوش بود. به تو که همیشه هستی  و همیشه به فکرمی.

دست سرد وخالیم را بگیر...

 

 


خاطره شده درجمعه 89/7/30ساعت 1:37 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

(لطفا دقیقا با لحن گوینده ی راز بقا بخوانید)

این گونه جانوران دوپا معمولا در تمام دنیا به صورت پراکنده یافت میشوند.اما در مناطقی مانند ایران که سواد از سر و کول مردم بالا میرود متراکم تر هستند. حتما و قتی در کوچه و خیابان قدم میزنید آن ها را بار ها مشاهده میکنید در حالیکه سر چها راه ایستاده اند و هوا میخورند!!!!!یا در صفاییه ها قدم میزنند یا در بوستان ها به شلنگ دراز قلیان ها پک زده و دودش را در حلق مردم میکنند. یا...

این موجودات ،لیسانسه نام دارند.

لیسانسه ها جاندارانی  هستند که 9 ماهه متولد شده ،10-12 سال مراحل مقدماتی آموزش را دنبال کرده و بعد در سن 18 سالگی بعد از یک امتحان 4 ساعته ناگهان بزرگ میشوند و محیط زندگی خود را تغییر داده همگی به خوابگاه های دانشگاه ها کوچ میکنند.

4 سال در آن مکان تحصیل کرده و سپس عمل انتزاع بقا صورت میگیرد. بطوریکه هرکس زودتر کار پیدا کند یا پارتی کلفت تری داشته باشد زنده میماند و دارای زن،خانه،ماشین و احتمالا بچه میشود. اما ضعیف تر ها با مهر لیسانسه ی بیکار بر پیشانی، به دل جامعه باز گشته و چهار راه نشینی،الافی،عیاشی،چشم چرانی و انواع و اقسام مخ زنی را بر میگزینند.بعضی از این موجودات که دارای قدرت و اراده ی بیشتری هستند برای ادامه ی حیات دست و پنجه نرم کرده و به کارهایی مانند کارگری،دست فروشی،آب حوض کشی،چاه باز کنی و ... روی می آورند.

برای تقریب این اطلاعات به ذهن مبارکتان یکبار از شاگرد بقال سر کوچه تان سوال کنید که میزان تحصیلاتش چیست تا بفهمید لیسانس حسابداریست یا آن عمله ی کوچه بغلی که لیسانس معماری دارد یا لیف فروش سر بازار که لیسانسه ی صنایع دستی است.یا من که لیسانس ادبیات هستم و میدانم روزی نویسنده ی بزرگی...ببخشید .اوستایم صدایم میزند. انگار چاه یک جا گرفته است.

..............................................................................

پ.ن:این یکی از انشاهای طنزم بود.دیدم چرک نویسش افتاده رو زمین ممکنه به سطل زباله ی تاریخ بپیونده ترجیحا ثبتش کردم.

پ.ن2:حراف جان..شما درس بخون. شما حتما کار پیدا میکنی!!!

پ.ن3:من لیسانس ادبیات نیستم . من تازه ترم 3 ام. هیچ ربطی ام به ادبیات ندارم.این نوشته رو از زبون یه لیسانسه ی ادبیات نوشتم.


خاطره شده دردوشنبه 89/7/19ساعت 4:43 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

1.قرار است فردا بیاید.قرار است فردا به دنیا بیاید . همان که آشنای دل من است. همان که تا دلم میگیرد بر اتاقچه های رو به روی ایوان آینه اش مینشینم و به گنبد طلایی اش زل میزنم واو از نگاهم  دردم را جرعه جرعه مینوشد.

و خدای من و او خوب میداند قلبم چگونه برای آمدن دوباره اش میتپد. گاهی وقتی بی پناهی تمام ذهنم را،تمام افکارم را اشک میکند ،با چشمانم ضریحش را در آغوش میگیرم و آرام زمزمه میکنم:بانوی من... مادرم کنارم نیست.مادرم میشوی؟و بعد سرم را روی پایش میگذارم و...

فردا قرار است بیاید ...آنکه قم را مامن دل بی قراران کرده...

کاش زود تر فردا شود.

میلادش مبارک.

 

 

2.میگویند قرار است بیایی.قرار است قدم بر چشم قم بگذاری.قرار است صدایت در فضای قم طنین آرامش برانگیزد.قرار است یاس های خانه ی مان با ورود تو عطر افشانی کنند و خبر آمدنت خانه به خانه بپیچد .

شنیده ام قرار است با آمدنت بغض ما را بشکنی.آخر تو خوب میدانی چقدر قمی ها دلتنگ ترند برای تو.از وقتی خبر آمدنت آمده ذهن ها مشغول است. پدر و مادر ها سفر هایشان را لغو کرده اند. ما محصل ها فکر پیچاندن کلاس هارا هم کردیم.بعضی در فکرند کجا و چگونه جلوی ماشینت ظاهر شوند تا به چهره ی نورانیت نیم نگاهی بیاندازند و قلبشان صاف شود از نور دیدگانت.کودکان در فکر نوازش دستانت هستند و بزرگان به فکر دستبوسی .هرجا میروم سخن از آمدن توست. بعضی پلاکارد زده اند و سردر دکانشان را گل افشان کرده اند که تو می آیی.بعضی به شوق آمدنت هر روز کوچه را آب میزنند و باز روز های باقیمانده را با انگشتان دست میشمارند...که کی می آیی.

میگویند قرار است بیایی و قم بی قرار است.. هرچه صدای گام هایت نزدیک تر میشود قلب هایمان تند تر می تپد.

چقدر دلمان برای صدایت تنگ شده است. چقدر دلمان برای دیدن چشمانت تنگ شده است. چقدر دلمان تنگ شده است تا فریاد بزنیم جانم فدای رهبرو تو صدایمان را بشنوی.چقدر دلمان تنگ شده است که خاک پایت را ببوسیم.ببوییم به سفیدی چشمانمان بکشیم و بینا شویم.
زود تر بیا که بغض گلویمان را شکسته و خود نشکسته است. زود تر بیا که هنوز داغ عاشورای پاره پاره ی پارسال بر دلمان است. زودتر بیا که ببینی آتش قرآن به آتش کشیده چیزی از دلمان باقی نگذاشته است. بیا که سر بر شانه ات زار بزنیم. بیا که از آرامشت آرامش بگیریم. بیا که بر زخم های کهنه ی مان مرحم شوی..که تو پدر مایی.. آقای مایی..مولای مایی..که تو نایب امامی.. !همان که فرموده در نبودش دامن تورا ببوییم و ببوسیم.
آقا بیا...خودم چشمم را فرش راهت میکنم. بیا و دست یتیمی بر سر ما هم بکش.که ما یتیمیم از نداشتن امام.
دلمان به بودنت خوش است. به آمدنت خوش است. منتظریم آقا جان.زود تر بیا..

جانم فدای رهبر


خاطره شده درجمعه 89/7/16ساعت 8:27 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

با توجه به فرارسیدن میلاد تنها حراف عالم تصمیم به شرح خلاصه ای از زندگی ایشان  نمودیم .باشد که از ما کادوی تولد نطلبد:

سه نقطه ی سه نقطه مشهور و ملقب به "حراف" در تاریخ دهم مهر سال جاری منهای 19 سال  در یکی از بیمارستان های تبریزو حومه،سر به دنیا گذاشت(اون تو سزارینه که پا به دنیا میذارن).

در یک سال و چند ماهگی حرف زدن را با کلمه ی ترکی (بل دیزمن آی)به معنای شوهر خاله آغاز کرد که این کلمه را برای صدا زدن مادرش به کار میبرد.

در چهار سالگی آموخت که قاشق را سر و ته نگیرد.در 5 سالگی خانه را به قصد مهد کودک ترک کرد و بعد از یک سال اقامت در آنجا به پیش دبستانی هجرت کرد.در آنجا استعداد های خود را در آموختن شعر بروز داد و با حفظ اشعار پاییزه و پاییزه،یه توپ دارم،حسنی نگو بلا بگو،دکتر چه مهربونه و باز تلفن زنگ میزنه آن را نمایان کرد.بعد از حفظ این اشعار گرانمایه از همان کودکی خلاقیت خود را در شاعری به کار گرفت و "حسنی نگو بلا بگو" را به "مملی نگو بلا بگو "تغییر داد. این اتفاق مبدا تقویم شاعری ایشان شده و ایشان از همان سن خود را به عرصه ی شاعران پرتاب کرد.

دوره ی ابتدایی و راهنمایی را که با موفقیت گذراند رسما به یک "خر خوان" تبدیل گشته و همه ی اطرافیان را به شکل کتاب(فقط درسی)،خودکار یا روان نویس،پرگار،نقاله ،غلط گیر ،جامدادی،کلاسور(ترجیحا پاپکو)،و...میدید.

در دوره ی دبیرستان نا خواسته به دوستیابی پرداخته و هی دوست پیدا کرد.چنانکه آشنایی بنده با ایشان هم همان زمان با این دوره  و اینگونه به انجام رسید:

در حین درس دادن استاد بنده در حال کشیدن کاریکاتور شوهر یکی از دوستان بودم که ایشان که از قضا بغل دستی هم بودند بسیار مودبانه،بچه مثبتانه و خر خونانه به بنده فرمودن:ببخشید میشه نقاشی نکشید. من نگام میفته به نقاشیاتون حواسم از درس پرت میشه!!!!و از همان موقع کلنگ دوستی ما بر زمین دبیرستان کوبیده شد.بطوریکه دیگر چشم دیدن یکدیگر را نداشتیم.

از سال سوم دبیرستان به تلاش برای کنکور مشغول شدو از بس تست چهار گزینه ای میزد هی چهار پاره میسرود.در اواخر سال پیش دانشگاهی به خاطر مشغولیت ذهن به کنکور از سرودن شعر باز ماند و به بیماری افسردگی از نوع" شعر گریزیسم " مبتلا شد .بطوریکه که با خواندن هرگونه شعر به خلصه ای عمیق فرو رفته اشک در چشمانش حلقه زده و تصاویری مانند استاد شعر..غزل..قصیده ..نو..و تک تک اعضای انجمن...در جلو چشمانش رژه میرفتند.

بعد از قبولی در کنکور و تبعید شدن به یکی از دهات های نزدیک تهران -که اشتباها تازگی استان هم شده-رسما از شاعری استعفا داده و ذهن مبارک را در تار های عنکبوتی دانشگاه گرفتار کرد.ایشان در حال حاضر زنده هستند و به فعالیت های:وبلاگ دانشگاه آپ کنی..نشریه چاپ کنی،خاطر خواه ضایع کنی،درس خوانی،امتحان دهی،همچنان شعر گریزی و... مشغولند.

ضمنا اصرار نفرمایید.ایشان قصد ادامه تحصیل دارند.

تولد میمونشان میمون تر باد.


خاطره شده درپنج شنبه 89/7/8ساعت 11:10 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

یک نفر تاریخ دفترچه بیمه اش تمام شد،مرد.

...

من امروز نصف یک کیک خانواده را به تنهایی خوردم.خانواده ی من دونفره بود.

...

اتاق پر از هوای دلگیره شبه...نفس بکش.
...
انگار کسی ناخن بر گلبرگ روحم کشیده است.(تا به حال ناخن بر گلبرگ کشیده ای)

...

سر کلاس ساعت 11:20
تا این ساعت بیاید 12 شود من هزار باره جان داده ام.یک نفر ذهن مرا سر گرم کند.
یک نفر فکر مرا در دست هایش محکم بگیرد .فشار دهد و بعد در قفسی رها کند.این ذهن،این فکر،این روح مرا متلاشی کرد.

...

ماهی شده ام. بیرون از تنگ تلذی میکنم. راستی..دست کسی خالی نیست که مرا به آب بیاندازد؟
...

بالای سر جنازه ی زندگی ام ایستاده ام. و برایش فاتحه میخوانم. پروردگارم. امتحان است یا عقوبت ؟از من چه میخواهی؟الحمدلله یا استغفرلله؟

...

امشب از شب های دیگر شب تر است.

...

مرگ به من نزدیک است.با دست هایش صورتم را نوازش میکند.موهایم را کنار میزند و میگذارد سیر تماشایش کنم.مرگ مرا در آغوش میگیرد آنقدر که شب ها از خیالش خوابم نمیبرد.مرگ بین نفس های من است. بین دم و بازدم.دم.مرگ. بازدم.مرگ .دم. مرگ. بازدم.مرگ...امتحان کن!کافی است یکی از این دو دیگر نیاید . همه چیز به مرگ میرسد ...

...
وخدا یعنی ..اشک بریزی! اما چند دقیقه بعد..نا باورانه لبخندی عمیق بر لبانت خانه کند.  دیگر به چه زبانی به تو بگوید دوستت دارد؟

...

گاهی تنها راه فرار تو از افکار دیوانه کننده فقط همین است.. که برای بچه ی این و آن نقاشی بکشی و لبخندهای دروغی ترسیم کنی.. بر صورت های کاریکاتوری ای که.. میل به گریه دارند.


خاطره شده دردوشنبه 89/7/5ساعت 3:58 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

بسم رب

سلام.
این چند روز تا میومدم متمرکز شم برای نوشتن پست جدید ،دلتنگی برای مادرم ذهنمو مور مور میکرد.پس چند تا دست نوشته از سالنامه ام رو به عنوان پست جدید انتخاب کردم.

........................

لطمه ی روحی.
لطمه ی روحی یعنی سخت مریض باشی ،اما مادرت فقط یک نصف روز بتواند دستان سرد زیر سرمت را در دستان گرمش جای دهد.فقط یک نصفه روز از دوهفته ی تمام بیماری تو.و حسرت هزار هزار نگاه محبت بارش بر دلت بماند.
لطمه ی روحی یعنی چون مادرت پرستارت نیست خوب نشوی.
لطمه ی روحی یعنی تفریق دانه دانه دلخوشی ها از زندگی.
لطمه ی روحی یعنی حسرت یک لحظه ..فقط یک لحظه هم خانواده بودن با مادر.
لطمه ی روحی یعنی برای ماندنش در دلت التماس کنی و در ظاهر اورا با لبخندت به خدا بسپاری...

 دلم کمی  مادر میخواهد...

89/2/22

...........................

جای خالی

چقدر سخت است شبی مثل امشب دلت مادر بخواهد..اما مادری در کار نباشد.

آنوقت دوست داری تمام شب را در دفتر دل نوشته هایت بنویسی مادر.

مادر.مادر.مادر.مادر.مادر.مادر.مادر.مادر.

مادر.مادر.مادر.مادر.مادر.مادر.مادر.مادر.

مادر.مادر.مادر.مادر.مادر.مادر.مادر.مادر.

مادر.مادر.مادر.مادر.مادر.مادر.مادر.مادر.

مادر.مادر.مادر.مادر.مادر.مادر.مادر.مادر.

مادر.مادرمادر....

آنقدر بنویسی تا دفترت از مادر پر شود.تا جای خالی ها پر شود.تا جای خالی مادر پر شود.

پر نمیشود.حتی اگر تا اخر عمر بنویسم.

راستی  عمر من چقدر است؟

30/4/89

.....................................
نشسته بودم تنها.انگار ذهنم را میخواندی.آرام آمدی کنارم.دستت را زیر چانه ام گذاشتی و سرم را بالا آوردی.گفتی:"نبینم دخترم پکر باشه...بخند"

نگاهت کردم و لبخند بی رمقی را تحویلت دادم.باز سرم را به زیر انداختم.حرفت را تکرار کردی:"مامان..نبینم غصه دار باشی...بخند دیگه"

همان لبخند را کمی با مکث تکرار کردم.

نگاهم کردی.نخندیدی. بغض کردی با صدای ضعیف تری گفتی:"اگه ناراحت باشی دل منم میگیره ها..."

فقط نگاهت کردم.نمیدانم به چه بهانه ای مرا در آغوش گرفتی و ناگهان تمام سکوت ها و  لبخندهای دروغی ام را به اشک تبدیل کردی.شانه ات با غصه هایم خیس شد.

انگار میدانی در دلم چه میگذرد که هر بار می آیی کوله بار غصه هایم را از من میگیری و به دوش میکشی.

راستش را بخواهی..گاهی حس میکنم وقتی از هم  جدایمان کردند که هنوز نه من معنای تورا فهمیده بودم و نه تو معنای... .

و حالا هرچند وقت یک بار که دیدارمان تازه میشود حسرت در نگاه هردوی ما موج میزند.

گاهی بی نهایت دلتنگت میشوم.

زورم به جبر روزگار نمیرسد...

25/5/89


خاطره شده دردوشنبه 89/6/22ساعت 5:24 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

میگویند کسی که بازی بلد باشد همیشه پیروز است.کسی که خوب بازی  میکند پیروز است.

حالا او که با احساس من بازی میکند پیروز تر است یا من که با کلمات؟

فکر میکنم او پیروز تر است.چون وقتی با احساسم بازی میکند و خرد میشوم به سراغ کلمات می آیم و تازه بازیگر بازی میشوم.

آری..او پیروز تر است.من همیشه سرشکسته ی بازی هستم. همیشه!

..................................................

پ.ن

بیا...این هم بلند بالا و ذوق آورنده(مراجعه شود به صفحه کامنت پست قبل!)

تقصیر من نیست.از کوزه همان تراود(طراود)که در اوست.

راستی اینجا کسی بازی با احساسات بلد نیست؟


خاطره شده درجمعه 89/6/5ساعت 11:54 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

حتی اگر یاس هم باشی شاخه های نازکت را زیر پا له میکنند.یاس بودنت را کنار بگذار.ریشه بدوان.تنه ات را ضخیم کن.طوری که نتوانند تو را از پا دربیاورند.
تو اگر فریاد شوی آنها تو را نمی شنوند.اگر بغض شوی تورادرگلو میشکنند.اگر اشک شوی تورا نادیده میگیرند.اگر آه شوی نمیسوزند.اگر بی طاقت شوی صبوری میکنند.اگر بمیری کسی را جایگزینت میکنند.حتی برایت فاتحه هم میخوانند.بی آنکه بفهمند...بخواهند بفهمند با تو چه کرده اند.
گل بودی.اما تورا نازک و لطیف و بی خطر ندیدند.
تا خودنمایی کردی خارت را چیدند ونشانت دادند..نه لطافت گلبرگت را به احساسشان فهماندند نه عطرت را به مشام..فقط خارت را به رخت کشیدند.دردش را به تنت خریدی و به خود پیچیدی.
حالا فریاد بزن. شاید کسی بفهمد روحت چقدر درد میکشد.شاید کسی باغبان باشد.به فریادت برسد.شاید کسی...
چرا نمیگذاری بغضت بشکند؟!
فریاد بزن.اشک هایت را فریاد بزن...
شاید آرام شوی..


خاطره شده درسه شنبه 89/6/2ساعت 3:31 صبحبا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

پیش نوشت:میدونم این پست تکراریه.اما برای شرکت در موج حجاب دوباره به نمایش در میاد.
مصاحبه خبری این موج در نشریه الکترونیکی چارقد
.............................

من سیاهی چادرم را به رخ می کشم وآنها رنگین کمان بد حجابی شان را...‌‌
من سادگی پوششم را به رخ میکشم وآن ها ناخنواره و شلوار جینشان را...
‌من چفیه ی برادرم را به رخ میکشم و آنهای زنجیر طلای
BFشان را... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌
من دینمرا!!من دینشان را به رخشان میکشم ..
و آنها همچنان از حقیقت میگریزند.
و اینچنین در نمایشگاه کتاب قدم میزنم.
او عقب میکشد.من محکم تر میگیرم.او عرضه میکند.من می پوشانم.او نیشخند میزند .من
لبخند پاسخ میدهم. او مرا مسخره میکند.من ساکت در چشمانش خیره میشوم.
رفیقش بازویش را میگیرد . او را بین پسران هل میدهد و همه با هم قهقهه میزنند.
برادرم با دستهایش حریمی از غیرت برایم میسازد تا حتی تنه ام به تن  نامحرمی نخورد.
با تمام این تفاوت ها انگار با هم آشنایی دیرینه ای داریم. فطرتمان یکی است. روحمان هم یک سرچشمه دارد.اما نمیدانم چرا همواره خدایشان را از خدای من جدا میکنند. و همان خدا خوب میداند دنیای من با سیاهی این چادر بسیار نورانی تر از دنیای رنگبندی شده ی آتهاست.
تعدادشان خیلی زیاد است. آنها همه اند و من ..فقط منم.
اما در این تنهایی بی غیرت ترین مردان هم برایم شخصیت قائلند .حتی اجازه ی ورود لفظی به حریمم را هم به خودشان نمیدهند.
هرچند اینجا هیاهوی بی دینی است و بی عفتی و بی غیرتی غوغا میکند اما من در پس این پوشش و سیاهی چنان آرامشی دارم که آنرا با هزار قهقه ی مستانه و جلوه ی گری رنگارنگ آنان عوض نمیکنم.

 


خاطره شده دریکشنبه 89/5/31ساعت 1:30 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

<   <<   46   47   48   49   50   >>   >

Design By : Pichak

جاوا اسکریپت