سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سرت را بیار پایین .باز هم پایین تر.آها..حالا خوب است. حالا میتوانی غرق شوی.حالا میتوانی  در دریای هوس ها و خواسته هایت فرو بروی  و آرام آرام نفس نکشیدن را تمرین کنی.آفرین. خوب است.در فرار کردن از نفس لوامه ات بی نظیری.آنقدر ماهرانه چراغ فطرتت را خاموش میکنی که حتی فرصت سوسو زدن را هم پیدا نمیکند. و فقط دودش قلبت را سیاه میکند.حالا چقدر دوست داشتنی شده ای موجود کثیف بی لیاقت!خوب در مقابل خدا قد علم کرده ای!لعنت بر تو و بر تمام خواسته ها و داشته هایت که تو را در لجنزاری دور از انسانیت غرق کرده اند....

 

دیر است میدانم.اما دیر آمده ام پس دیر میگویم:
22 بهمن به خیر گذشت اما نه بصورت کشککی!!!
رهبرم تبریک می گویم بیداری امتت را!قلت و حماقت دشمنانت را !قابلیت سربازانت را !

آنقدر جان بر کف در صف سربازانت ایستاده است که روز پیروزی انقلاب جشن پیروزی بگیریم نه عزای بر اندازی! تا کور شود هر آنکه نتواند دید.

 

از کنار باغچه که میگذری نرده ای را میبینی که درختی به دور آن پیچیده و بالا رفته است.خشک خشک.از بالا تا پایین را دقیق تر نگاه میکنی .. فقط یک جوانه ی کوچک آن پایین !یعنی حیات.
مثل کسی که در کماست و در لحظات آخر و در اوج نا امیدی انگشت کوچکش را کمی تکان میدهد.یعنی حیات!
مثل فردی که سرتا پا گناه است و بعد از انجام گناه فقط کمی به فکر فرو میرود. یعنی حیات.

خدایا... هنوز زنده ام.. به دادم برس.

...

...............................................................................................................
پ.ن:
1.اگر گه گاهی شعله های سرد در من زبانه میکشد به من حق دهید. حراف را کامنت باران کردید و به پست گذشته ام نیم نگاهی نینداختید. دیگر نمیخواهم...!از این به بعد فقط برای دل خودم مینویسم.

2.نمیدانم چرا این روزها زندگی اینقدر طولانی شده است.دیگر حال زندگی کردن ندارم. 


خاطره شده دردوشنبه 88/12/3ساعت 11:20 صبحبا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

1-شایسته نیست که تمام عمر را بخوابی و در حاشیه ی خوابت کمی هم زندگی کنی.و این کمی زندگی شاید مساوی باشد  با چند دقیقه ای که مثلا در روضه ی امام حسین(ع) می گذرانی و یا شب قدری را طی میکنی و یا روز عرفه ای را...!

و همان وقت هاست که یک هو  (یهو-ییهو-ناگهان-دفعی-...)متحول میشوی و انواع و اقسام عهد نامه ها و قول نامه ها را به خداوندت که انحصارا در آن وقت از رگ گردن به تو نزدیک تر شده تحویل میدهی و به قول ((مستور ))روی ماه خدا را هم میبوسی و..

و حدودا یک تا دو ساعت بعد از این هیجانات عرفانی عمبق و ریشه ای ...میشوی بد تر ز آنچه بودی!

 

2-شایسته نیست از شدت ننوشتن بنشینی و کتاب بخوانی  و هزار باره ارمیای امیر خوانی را بر سر شجاعی بکوبی و سانتا ماریای شجاعی را بر سر امیر خوانی و من گنجشک نیستم مستور را بر سر هردو یا هردو را بر سر مستور  و به همین ترتیب داستان ها  را با هم مخلوط کنی و شخصیت ها را در هم بیامیزی  و به جان هم بیاندازی ...!اگر این رمان ها و داستان ها تورا به آنچه می خواهی نمی رسانند خودت بنویس.

 

3-شایسته نیست جرات نه گفتن تو بیش از حد باشد.حد اقل برای نه هایت تو ضیح ارائه کن.شایسته نیست وقتی کسی از تو میپرسد هنوز مفهومی به معنای دوست داشتن  در وجودت هست؟صریح و بی مقدمه بگویی نه!

 

4-شایسته نیست بگویی پست میزنم و دل وراج هارا خوش کنی و پست نزنی.و شایسته نیست وراج ها هر چرت و پرتی که به ذهن مقدسشان خطور میکند مقدس بپندارند و بنگارند.(خطاب به حراف)

 

5 -شایسته نیست وقتی سه هفته انتظار دیدنش(ش:مادر) را میکشی و این روز  دیدار فرا میرسد  یک هو مسموم شوی و به زیر سرم و آمپول بروی.میمردی سمبوسه نمی خوردی؟

 

6-شایسته نیست امسال به جای شادی آمدن بیست و دو بهمن اضطراب آشوب و اغتشاش داشته باشیم. دلم شور میزند برای عزیزترین هایم.

 

کاش همان وبلاگ دارالمجانینم را نگاه میداشتم .بیشتر مناسب حال و روزم بود.

 


خاطره شده دردوشنبه 88/11/19ساعت 11:28 صبحبا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

بیش تر از انکه با احمدی نژادی ها پرسه بزنم در میان  حامیان موسوی بودم تا حرف های جدید بشنوم و نشنیده قضاوت نکنم.
میشنیدم و از در و دیوار می خواندم : رای ما،رای شما ،رای مردم  رای به سید فاطمی میر حسین موسوی!

یادم است این متن بازوبند ماموران جلسه ای بود که زن شهید رجایی سخنران آن بود .زن شهید رجایی را شرح نمیدهم .همین جمله بس است:

گیرم پدر تو بود فاضل، از فضل پدر تورا چه حاصل؟!

سبز پوشیده بودند و عکسی به دست گرفته بودند:امام (ره)،رهبر معظم انقلاب و سید محمد خاتمی و زیرش بزرگ نوشته بودند :"سلام علی آل یاسین!!
دین،دین،دین!چقدر معنوی است اینجا...اسلام از سر و روی همه میبارد ... البته اگر اسلامیت اسلام فقط به رنگ سبزش باشد.
این کاندیدا از اولین حرف اسمش تا اخرین حاشیه ی شال سبزش سیادت میبارد.سید را هم که... استغفرالله.سکوت کن. سید است و شبه معصوم.
رفتم از یکی از ماموران آن جلسه سوالی بپرسم ،دستبند سبزی از روی نفاق مصلحتی به دستم بستم تا از او به طور کامل جواب بگیرم و خدا نکرده کتک نخورم.

- سلام. ببخشید...1سوال داشتم. اگه کسی از من پرسید آقای موسوی سیده یا نه چی جواب بدم؟
-سلام خانمی. خب معلومه.بگو سیده.
-اوکی. خب بعد اگه پرسید پس چرا ایشون خودشون صریحا اعلام نمیکنن سیدن  و فقط از نماد سبز استفاده میکنن چی جواب بدم؟
-خب بش بگو اصلا نماد سبزش به خاطر سیادتش نیست .تو قرعه کشی رنگش سبز در اومد.
-آهان. مرسی.خب اگه گفت چرا به اسم سیادت رنگ سبزو میارید وسط چی بگم؟آخه رنگ سبز رنگ سیادته و این دستبند ها نماد تربت امام حسین(ع)!!
-چی؟ول کن این خرافات رو بابا..سید سید!میر حسین رو عشقه...!

نگاهی به متن بازو بندش انداختم "رای ما ،رای به سید فاطمی میر حسین موسوی"تشکری کردم و رفتم و البته جواب سوال آخرشو ندادم که پرسید :خانم شما طرفدار میر حسینید؟

موج تبلیغات اون روز همان پوستر آل یاسین بود و یادم است در راه برگشت ،عکس امام،رهبر و خاتمی که بر زمین افتاده بودرا بر می داشتم و عکس امام و رهبر را جدا میکردم.

اینگونه تبلیغات باقی ماند تا بعد از انتخابات و اعتراضات بعد از آن.شعار ها همان بود+شعار هایی که مسئولین نظام  را به تقلب متهم میکرد .البته وقتی راه قانونی به آن ها نشان داده شد کسی از آن ها جرات اقدام نداشت. یعنی همه حرف بود و حرف.

بعد از کمی آرام گرفتن جامعه  کم کم سران این موضع سبز اعتراف کردند که ...نه! ادعای تقلب در انتخابات اساسا امری اشتباه بود و دلایلی را که قبلا ما برایشان می آوردیم به خودمان تحویل دادند.

و گذشت... تا روز قدس فرا رسید.

بعد از تظاهرات مردم و شعارهای:"وای اگر خامنه ای اذن جهادم دهد"و "خامنه ای خمینی دیگر است"،سبز پوشانی نمایان شدند از همان سبز پوشان قبل از انتخابات . از همان سبز پوشان سید پرست.و همان هایی که قبل انتخابات  عکس امام میگرفتند و نایب امام... اینجا فریاد زدند:خامنه ای الهی مجتبایت بمیرد..همان هایی که دم از امام حسین (ع)میزدند و فاطمیون و اسلام.

همیشه پارادوکس باعث زیبایی نیست .اینجا این پارادوکس سبز پوشان تلخ تمام شد.چون حقیقتشان را جلوه دادند . شاید اینجا هم حقیقت تلخ بود.
گذشت و گذشت و 13 آبان هم به خیر گذشت.

16 آذر اما عده ای قلیل کار های ناشایستی کردند.عکس های امامی که قبل از انتخابات بر سر میگذاشتند 16 آذر پاره کرده به دیوار آویزان بود.

از آن سه سید فاطمی فقط خاتمی ماند.از آن رنگ سبز فقط انقلاب مخملی ماند.از شعار معروف و با سابقه ی انقلاب فقط استقلال،آزادی و جمهوری ماند+ایرانی بدون اسلام.

از چادر های مشکی و چفیه های سبزشان فقط موهای پریشان ماند و ندای کشف حجاب.

حتی دیگر نام میر حسین هم کمتر به میان آورده شد. مهره ی سوخته همیشه به کنار میرود.دیگر حرف از بر اندازی نظام است.

راستش را بخواهید وقتی خواستم این پست را بزنم  اولین جمله ای که به ذهنم رسید این بود:چیزی که عیان است،چه حاجت به بیان است.

برای فهم این مسائل دقت لازم نیست.دقت را آنجا به کار ببرید که نیاز است.وعقل را آنجا به کار بیندازید که وقتی کسی مساله دار میشود برای پوشاندن و توجیه ،سابقه ی انقلابی اش را وسط میکشید. حال آنکه امام انقلاب فرمود:"میزان،حال افراد است"

دقت را آنجا به کار بگیرید  .. وقتی شخصی را به بهانه ی انقلابی بودن و شکنجه دیدن ،نایب رهبر میدانید و نمیدانم چرا همزمان با پادشاه عربستان سر و سرّی  دارد. پادشاهی که اتفاقاآمریکا را هم می پرستد و شیعیان را هم قتل عام میکند.

آری دقت کنید وقتی رهبر میگوید نظرات رییس جمهور از نظرات این آقا به من نزدیک تر است یعنی چه؟! و از خودتان گاه گاهی سوال کنید اگر بعضی آقا زاده ها مستندا مفسد اقتصادی هستند چرا پدرانشان سکوت و حتی حمایت میکنند؟

آری برای این موضوعات حاجت به بیان است..هرچند زبان سرخ سر سبز میدهد بر باد.


خاطره شده دریکشنبه 88/10/13ساعت 2:7 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

ذهنم مشغوله.. مشغول تر از همیشه..

اینقدر این روزها با خودم فکر میکنم  که نه غیر صدای خودم صدایی میشنوم و نه غیر از تجسم افکارم چیزی میبینم دلم میخواد یه جوری از دست خودم خلاص شم..

استاد روان شناسی میگه:دانشمندان کشف کردن  که آدما فقط در یک زمان توانایی دارن که تکلم ذهنی نداشته باشند و اون فقط موقع دعا و نمازه.

اما این شامل حال من نمیشه. چون آدم نیستم. تا به نماز می ایستم تازه یادم میاد فلان چیز رو کجا گذاشتم یا باید چه چیزی رو به همسر یاد آوری کنم  یا اینکه به مامان زنگ نزدم  یا...

ذهنم مشغوله.. اونقدر که حتی سر کلاس هم چیزی نمیفهمم. خیره خیره استادو نگاه میکنم... به حدی که از چشمای خیره ی من میترسه و نگاهشو برمیگردونه....

با ذهنی پر از واژه میام تا بنویسم اما نمیدونم چرا تا پای این دجال میشینم لال میشم. انگار این روزا هدف زندگیم رو  گم کردم. دارم پَست میشم.. دارم پَست و پَست تر میشم. دیگه هیچ سر بالایی ای تو وجودم نمیبینم....میگم چرا چند وقته زندگی راحت میگذره... صبح، راحت شب میشه .. شب ،راحت صبح میشه.. چون اصولا سر پایینی رفتن خیلی راحته.. آدم میدوه تا سقوط کنه... !مثل من .. فقط با این تفاوت که من آدم نیستم.

گاهی با خودم میگم کاش جای حراف بودم،تا مجبور میشدم تو دانشگاه برای حفظ کردن خودم و اعتقاداتم هرروز یه جنگ جهانی دوم با خودم راه بندازم. هرروز اشک بریزم. هرروز از خدا استعانت بخوام. هر روز بدترین هارو ببینم و شکر کنم. هر روز..

اما الان فقط دارم غافل و غافل تر میشم. اینقدر خوبی های دور و برم زیاده که دارم شک میکنم. نکنه این ها همش بدیه و شماره چشمم رفته بالا؟!اگه این ها خوبیه پس چرا من اینقدر بدم؟ چرا رو من تاثیر نداره؟ اصلا چی درسته چی غلطه...!

گیجم. گیج گیج... میترسم بمیرم و به خودم بیام...

کلاسم داره دیر میشه....!هرچند نمیدونم برای چی میرم اما میدونم نباید غیبت بخورم. حق غیبتمو نیاز دارم. فعلا!

 

 

 


خاطره شده دریکشنبه 88/9/8ساعت 1:31 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

 

بنام خالق تنهایی ها...

با خودم گفتم چرا همیشه باید طنز بنویسم. مگه آدمای شاد تو دلشون غصه ندارند؟

اومدم که غمگین بنویسم و درد دل کنم.

اما انگار آدمایی که همه اونها رو با صفت شر و شلوغ و شاد بودن میشناسن(واج آرایی ش) بلد نیستند ناراحتیشونو  مثل شادی هاشون شرح بدن ... به خاطر همین وسط کاغذم با خط درشت نوشتم:

من فقط

 شانه ای می خواهم

 برای گریستن...

 


خاطره شده دریکشنبه 88/8/24ساعت 1:6 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

به نام آنکه مرا بخشید...

1-دل شکستم و دل نشکستم.دل شکسته ام و دل شکستم . شاید هم دل شکسته ام و اصلا دل نشکستم. همه اش به اجبار بود.حراف. من 18 سال است که به اجبار کار انجام میدهم. از همان آغاز که به اجبار متولد شدم تا همین الان.فقط خواستم بگویم اینجا پا بر جاست مثل زندگی من. مثل نفس های من. سرشار از تردید!

2-خداحافظی کردم. برای همیشه! شب قدر بود . خداحافظی کردم. میدونستم دلتنگ میشم اما گفتم خداحافظ. میدونستم . خیلی چیز هارو میدونستم و باز با گریه هلش دادم که برو.باید دعا میکردم که از ذهن و قلبم بره. اما به ظاهر رفته. فکرش رهام نمیکنه. حتی یک لحظه!
آدم خیلی وقت ها از خیلی چیزهایی که دوسشون داره خداحافظی میکنه. گاهی وقتا اون چیز دوستداشتنی گناهه.(متنم سرشار از ایهام هاییه که فقط یک معنی داره!)

3-یادم نیست شماره سه ایی که اوندفعه نوشتم و به خاطر یک نگاه سنگین مجبور شدم چرک نویسشو پاک کنم چی بود. یادم نیست!

4-نویسنده ی وبلاگ گوربان با واژه ها بازی میکنه تا احساسات رو تحریک کنه. فقط برای اینکه برای کوچولوی چهار ماهه اش که داره بهشتی میشه دعا کنیم.فقط به امید اینکه شاید دعای کسی مثل من به خدا برسه و...
پسر همسایه پاش رفت زیر ماشین. بیمارستان بستری شد. یهو تو بیمارستان کلیه اش درد گرفت ازکار افتاد . دیالیز کردن. یهو ریه اش عفونت کرد.و یک هو دیشب خبر دادن پسر همسایه مرد. و یک هو زندگی 5ساله اش ...و یک هو تنها بچه ی شش ماهه اش...

 خدایا من چقدر بی دردم.  شکر. شکر. شکر.

5-سبز پوشان در تهران تظاهرات کردند. بعد از تظاهرات قدس.
مردم فریاد زدند وای اگر خامنه ای اذن جهادم...سبز پوشان فریاد زدند خامنه ای الهی مجتبایت بمیرد...!من رهبرم را دوست دارم. همانطور که ماموستای سنی نماینده ی خبرگان مردم کردستان که دیروز ترور شد دوست داشت. میگفت :ما در عرض چندرهبر نداریم فقط یک رهبر است . فقط یکی و در طول آن همه مطیع رهبر.
او سنی بود؟؟؟؟
من شنیدم که رهبرم  در نماز جمعه با اشک میگفت من جان ناقابلی دارم.. جسم ناقصی دارم.....شنیدم که خطاب به امام زمان میگفت برای شهادت آماده ام.
من شنیدم که میگفتند.. الهی مجتبایت بمیرد...!
رهبرم . الهی بمیرد آنکه تورا نخواهد. آنکه آرمان تورا نخواهد. آنکه شادی دلت را نخواهد. آنکه روشنی چشمت را نخواهد. آنکه لبخند لبت را نخواهد.آ>که  عزتت را نخواهد.و  الهی بمیرم اگر سکوت کنم در برابر آنکه نیت کند کمی از اقتدارت بکاهد.
چیزی ندارم.
جانم فدای  تو.


خاطره شده درجمعه 88/6/27ساعت 8:58 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

به نام پروردگار من.

باز هم در پی پستم. ولیکن نتوانم که نگارم.در این ذهن پر از ماسه و سیمان و ملاتم دگر واژه ندارم !!!
ماه رمضان است و دلم لک زده تا پست زنم باز..پستی که دهد مزه ی خرما و کمی بامیه و زولوبیا با کمی آبجوش...ویه کم لیمو هم روش.

..پستی که در آن عطر دعا باشد و بوی سحر و لحظه ی افطار ...شب قدر ...نگاه همه بیدار...
پستی که در آن عفو شود صفح و همه صفح شود غفرو خدا باز کند در به روی رحمت  و بی منت و مردم همه در نعمت و شیطان پر حسرت .
دلم لک زده تا پست منم روزه بگیرد. عطر رمضان را دهد و خوش خبری آرد و تبریک بگوید .

.آآآآآآه ای کاش که این ماه دلم را دل تاریک مرا خوب بشوید..
افسوس همه  حسرت و آه است و تلاش من تباه است.
بر سفره ی زیباو  پر از نعمت  الله، ازمن خبری نیست.
اشکم به روی گونه کی برد شده جاری ....از من اثری نیست.
نه روزه ی من روزه ی عشق است، نه طاعت من طاعت مقبول به درگاه...کشم آه.
پستم چه نچسب است و دلم غرق به غصه است و بغضم که شکسته است و این ذهن که بسته است و این روح که خسته است و...

..................................................

پی نگار:

عفو:بخشیدن گناه

صفح:نه تنها بخشیدن بلکه به روی طرف هم نیاوردن

غفر:میبخشد ... به روی خود نمی آورد و چیزی هم به گنه کار پاداش میدهدکه از صفات پروردگار و نهایت لطف است.

طاعاتتان قبول.
التماس دعا

 


خاطره شده درسه شنبه 88/6/3ساعت 2:24 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

دییییییییینگ.صدای زنگ در خونه!

یوهوووووووووووووووووووووووووو..

سلام بابا.. خوبی ؟ خوشی؟ دلم برات تنگ شده بود.چند ثانیه خیره تو چشمای بابا.

با سرعت میدوم طرف اتاق. اول آبجی کوچیکه .. وای عزیزم .گلم. بهارم. نفسم. عشقم . امیدم . گل گلی. غنچه من .. عروسک. دلبرک.. کمبود لغت  و اتمام ابراز احساسات!

چند ثانیه خودمو جا میکنم تو چشمای آجی کوچیکه.

وای.. مامانم سلام. هیچی نمیگم . فقط میرم در آغوشش. شایدم میاد تو آغوشم.هیچی نمیگم.

ا.. در اتاق من سلام.. درو باز میکنم. وااای عزیزم اتاقم . سلام. خوبی؟ میدونم دیگه هیچ کس نیست با در و دیوارت حرف بزنه... !

کمدم . عزیزم. خوبی؟ میبینم که کتابای داداش جای کتابامو گرفته.. بی معرفت  خوب جامو خالی نگه داشتیا. نه شوخی کردم. غصه نخور.

سلام رایانه ی بابا. سلام اسپیکر. سلام میز .سلام مانیتور.سلام اسکنرنقاشیام.سلام پرینتر

واای سلام دیوار رو به رویی.جای نقاشی های من. اینقده دلم برات تنگ شده بود. دیروز داشتم به دیوار خونه ی همسر میگفتم که باید قدر نقاشی هامو بدونه و مراقبشون باشه. گفتم اون نقاشیا مال تو بودن و حالا...

چقدر جای میزمن تو اتاق خالیه. انگار کلا دکور اتاق به هم ریخته...

وای قالی عزیزم. سرمو میذارم رو زمین و میبوسمش.

ا.. طوطیا..سلام نبات.سلام کاسکو..

.به سلام.مخاطبای عزیزم. سلام حراف جون جونم.. سلام پولی جونم..متنتو خوندما...!سلام ساقی رضوان .. نیستی نجواهای شبانه منو ببینی.!.سلام غلام آقا جون.!سلام قیچی جان،تازه رفیق!.سلام من نوعی.. خوب به التماسام بها دادیا...!سلام به همه.

خوبید؟

دلم واسه تک تکتون تنگ شده بود.

شنیدید میگن هیچ جا خونه ی خود آدم نمیشه.. به خدا راسته . هیچ جا خونه ی خود آدم نمیشه!

راستی...من دارم دیوونه میشم؟

 

بدون شرحه دیگه...!


خاطره شده درپنج شنبه 88/5/15ساعت 11:40 صبحبا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

بسم رب المنتظر(به فتح یا کسر ظ! لا تفاوت بینهما)

به من گفت سه ساله وب مینویسی و نوشته ای راجع به امام زمانت نداری. چند ساعت به جمله اش فکر کردم و بعد با خشونت تمام به خودم گفتم:بی معرفت!
و قلم زدم:
انتظار...من انتظار را با حروفی آشنا تر از حروف الفبا هجی میکنم.
من انتظار را از حضور تا ظهور مرور میکنم.
من انتظار را می بویم.؟
 من انتظار را نفس میکشم .
من انتظار را...

بی خیال شعار و شعار.
میشینی سر دعای توسل.از اول :بسم الله!اللهم انی اسئلک رو میگذرونی...یا سیدنا و مولاناها را رد میکنی.توسل میکنی...توسل میکنی...اما منتظری... میرسی به یا ابا محمد ایها الزکی العسکری یابن رسول الله....آروم آروم قلبت تیر میکشه...چشمات گرم میشه...انتظارت لبریز میشه و برای بلند شدن آماده میشی ...پی امامت میگردی..آخر رو به قبله می ایستی و سمت کعبه امامتو پیدا میکنی..
دستتو رو سرت میذاری :یا وصی الحسن والخلف الحجه.. ایها القائم المنتظر المهدی یابن رسول الله ...اشک رو گونه هات میشینه..سینه ات از غم تیر میکشه...
دلت نمیاد بشینی..معمولا تا آخر دعا رو ایستاده میخونی.

شب قدر میشه.قسم میدی بعلیٍ...بالحسنِ...بالحسینِ...بعلی بن الحسینِ...قسم میدی...به بهترین ها.. به تمام کسایی که پیش خدا آبرو دارن.. اما منتظری...انتظار...انتظار...
دنبال امام زمانتی..میرسی به آخرین حجت.بلند میشی.قسم میدی:بالحجه

و بعد از اون آروم و در گوشی طوری که هیچ کس نفهمه با امامت درد دل میکنی:
آقاجونم...میبینی منو؟چشمامو میبینی؟به گنبد آبی یک مسجد خیره میشه... به بهانه ی تو...!میبینی زبانمو؟به دعای عهد میگرده.. به بهانه ی تو!
نمازمون با اذان انتظاره... به بهانه ی تو..
میبینی آقا؟بهانه جور میکنم برای ظهورت...بهانه میتراشم برای اومدنت...گفتم تحویل سال جمعه است.. بهانه ای برای آمدنت...به زور و دونه دونه علائم رو کنار هم میذارم و زمان رو به آخر میرسونم و غافل از قهقهه ی مستانه ی ثانیه ها فریاد میزنم آخر الزمان است.. شاید بهانه شود برای آمدنت...
میگم آیت الله بهجت فرمودند پیران هم امید داشته باشند به دیدار تو ...وعده ی بهجت، بهانه ای برای آمدنت...
هرسال منتظرم نایبت نام سال رو سال ظهور بذاره....تا شود بهانه ای..برای آمدنت...
بدها و بدیها رو میشمارم و اسم تمومشونو دجال میذارم ...تا بهانه ای شود برای آمدنت...

اما کمی فکر میکنم..آقای من .. دلم غرق غصه است و نفسم غرق گناه
و میدونم که امامی و طاقت گمراهی ذلیل ترین هایی مثل من راهم نداری.. می آیی و هادی میشوی پس :
بهانه میشوم آقا.. برای آمدنت...

پی نگار:
1- از مشهد اومدم .آقا جواب سلام همه رو دادند. اما من نشنیدم که براتون بیارم.
2-پست قبلی جو گیر(غم گیر) شدم گفتم آخرین پست از منزل پدری. حالا یادم اومده اگه پستی هم باشه از منزل پدریه..چون خودم رایانه ندارم.


خاطره شده دردوشنبه 88/4/29ساعت 1:50 صبحبا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

سلام.

خواستم راجع به کنکور مطلب بنویسم حوصله نداشتم.تصمیم گرفتم کاریکاتوری رو که سرجلسه پشت فرم نظر خواهی کشیدم رو دوباره بکشم و بزنم تو وب.

انتظار کنکوری برای توزیع برگه ها:

 

اانتظار کنکوری برای توزیع برگه ها


خاطره شده دردوشنبه 88/4/8ساعت 7:30 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

<   <<   51   52   53      >

Design By : Pichak

جاوا اسکریپت