سفارش تبلیغ
صبا ویژن

وقتی بودی . ..

گاهی سعی میکردی غم هایم را زیر و رو کنی . .

لبخندم را از بین انبوه بغض ها پیدا کنی . .

بیرون بکشی . . . . .

خاکش را بتکانی . . .

بگذاری روی تاقچه ی لب هایم . . .

بعد هم بنشینی و هی تماشایش کنی و تازه تازه لبخند بزنی . . .

این روز ها در انزوای تنهایی ایم . . .

چقدر جایت خالیست. . .

----------------------

پ.ن:طراحی ام پیش نمیرود . . .

نگاهت جاذبه دارد . . .

مدادم روی چشمانت جا خوش کرده

پ.ن:کابوس دیده ای . . .دل تنهای من . . .

آسوده بخواب . . . بر روی پای من . . .

من تا خود صبح . . .با چشمهای ترم . . .از چشم های تو . . کابوس میبرم . . .

نترس چیزی نیست . .دل تنهای من . .آسوده تر بخواب . . با لای لای من . . .

کابوس دیده ای . . .


خاطره شده دردوشنبه 90/12/29ساعت 9:25 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

کاش وقتی سرزنش میکنیم

قضاوت میکنیم

حکم میتراشیم

نگاهمان را عوض میکنیم

مجازات میکنیم

طرد میکنیم

وقتی یک هو برای خودمان عقل کل میشویم

کلییییییی کسی میشویم

آن بالا بالا ها سیر میکنیم

سرشار از "حق" میشویم

...

کاش فقط یک لحظه

نه

کمتر از یک لحظه

یادمان بیاید

ما

"خــــــــــــــــدا"

نیستیم

"آدم " ها  . . . لطفا کاری نکنید که "آدم " ها از شما بترسند. . .

جای ترس از خدا

جای ترس از اعمال خودشان

. . . .

کاش روزی بیاید 

که شـــرع

عـــرف شود

 . . .


خاطره شده دریکشنبه 90/12/28ساعت 2:56 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

14ساله بود


ترکش به گلویش خورد

به خاک افتاد 

بریده بریده در تلاطم خون زمزمه کرد:

خدایا ببخش . . .تقصیر عمرم را . . .

کفاف نداد بیشتر بندگی کنم . . .


خاطره شده درجمعه 90/12/26ساعت 10:44 صبحبا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

تو اگر بودی

جای تمام این استخاره های مدام

درب خانه ات را میکوبیدم و میگفتم

السلام علیک یابن رسول الله

بی "چاره" شدم

بگو چه کنم

و تو

کمکم میکردی

------------

میگویند حضور داری و ظهور نداری

امام حاضر من

من نماز استغاثه خواندم

درب خانه ی تورا کوبیدم و گفتم :

بی "چاره " ام

کمکم کن . . .

آقا چرا درب خانه ات را باز نمیکنی . . .؟

مگر نه اینکه تو . . . امام . . . منی ؟

هم مسکینم..هم یتیمم...هم اسیر  . . .

خلق خدا که از بی معرفتی هایم خبر ندارند

میبینند و میگویند اربابش جوابش را نداد . . .

آقا

به حق خوبی های خودت  . . .

 . . .



خاطره شده درجمعه 90/12/26ساعت 10:30 صبحبا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

دل بریده بودم

دل کنده بودم

گفتی بیا . . . صد بار

هر بار رویم را بر میگرداندم و میگفتم "دلم"به آمدن نیست

بریدم دلم را . . .


در لطف و مرحمت . . ."جبر" . . . . را به حد اعلا رساندی...مجبورم کردی مورد لطفت باشم

دستم را کشیدی  و گفتی :بیا

آمدم . . .

حالا من . . . حالا تو . . . حالا خاک شلمچه

حالا گم شده ای که با دست هایی سرد ,مفقود شده ی خودش را در بین خاک های شلمچه جست جو میکند . . .

شاید پیدا شود . . . خودش...هویتش...پلاکش..نام و نشانی اش...

حالا تو . . . نزدیکتر از همیشه ...

حالا من . . . شکسته تر از همیشه

دور از تمام رنگی رنگی های شهر

به رنگ خاک

حتی دور از افراط ها و احساسات بی حد دخترانه

آرام و متلاطم

گونه بر خاک گذاشته ام . . . و دلگیر..دلگیر..دلگیر....

از تو...ای  خدای قتلگاه شلمچه ....خدای غروب اروند ..از تو..ای خدای "ابالفضل"های  طلاییه . . . ای خدای عطش فکه ...

از تو میپرسم :

ح ا ل ا... ک ه ...چ ه ؟

دستم را گرفتی و آوردی ام اینجا..به سجده انداختیم که چه ؟

قرار است "خوب"م کنی؟

این بار قرار است . . . ؟

............................................

لعنت به این نا بندگی ها   . . .

لعنت به این ناشکری ها . . .

داشتم در شکسته های خودم ذوب میشدم  . . .

تمام میشدم

مهمانم کردی روی آسمانی ترین زمین ها

تپید . . . گونه ام . . . بر تبرک خاک

به لبم نشاندی

"یا مولاتی یا فاطمه اغیثینی  ". . .

اغیثینی . . .

اغیثینی . . .

اغیثینی . . .

چادرم خاکی بود . . . استغاثه هایم بوی کوچه گرفت...

شملچه . . .

رمز یازهرا . . .

شهدای پهلو شکسته

. . .من . .

چادر خاکی . . .

نماز استغاثه . . .

تو  . . .قرار بود که خوبم کنی . . .

و من حالم خوب است

آرامِ آرام 

در آرامگاهی . . .که نسیم . . .زائر غربت قبر هایش است

خوش به حال نسیم . . .

چه خوب میداند . .

آرامگه یار کجاست . .

-----------------------------------------------

پ.ن:

سیلی آنروز به رویت چه غریبانه زدند

آتش آن بود که در خرمن پروانه زدند

یک کبوتر وسط شعله تقلا میکرد

جرمش این بود که اسرار هویدا میکرد

با گل و غنچه تو دیدی درو دیوار چه کرد

دیدی ای دل که غم عشق دگر بار چه کرد

کمر صبر در این کوچه کمان خواهد شد

چشم نرگس به شقایق نگران خواهد شد

تا در این خانه گل خنده ی زهرایم بود

من ملک بودم و فردوس برین جایم بود

عمر کوتاه تو گنجایش دنیا را بس

وین اشارت ز جهان گذران مارا بس

خانه ی دوست کجا صحن سپیدار کجاست

ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست . .

*تمامی مصرع های دوم از غزلیات حافظ است

*نام شاعر رو نمیدونم . خدا با حضرت زهرا (س) محشورش کنه ان شاءالله


خاطره شده درچهارشنبه 90/12/24ساعت 1:9 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

قانون پذیریم حرف نداشت 

مطیع ِمطیع

مثل مرغ عشق دستی فال فروش ها


مرغ عشق هایی که مرغ عشق نیستند  

آنقدر موقع عاشقی نامهربانی دیدند و هنگام هجوم و دفاع برایشان مانع تراشیدند

که دیگر چیزی از عنصر"مرغی" و "عاشقی" برایشان باقی  نمانده

فقط

 لابه لای دویست تومنی ها و کاغذ های فال

نام "عشق"دارند و بی "عشق"ترینند

__قانون پذیری خوب نیست__

باید قانون گریز بود

من هم وقتی از زیر بار قوانینش شانه خالی کردم

وقتی گریختم

قانون گریز که شدم

نـــفــس احــســـاســم فـــواره زد

مرغ عشق ها هم باید قانون گریز شوند

یکبار که از بیرون کشیدن سرنوشت جعلی یک آدم

از بین کاغذ های فال

سرپیچی کنند

سرنوشتشان  عوض میشود

یکبار که عاشقی کنند  و سکون دستی  فال فروش را به پرواز بکشانند

میشوند مرغ عشق

. . .

اصلا خدا را چه دیدی

شایدخود  فال فروش هم هوس پرواز کرد

. . .

جدی بگیر

این حرف ها را جدی بگیر

حرف از رهایی است . . . میفهمی؟


خاطره شده درپنج شنبه 90/12/18ساعت 8:8 صبحبا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

دیروز بالاخره فهمیدم

دیروزبطور ناگهانی فهمیدم


دیروز وقتی استادمان دقیق ترین نکته ی  افعال ناصبه ی کتاب نحو را شمرده شمرده

 وبا وسواس زیاد برایمان توضیح میداد

__دقیقا همان موقع __

فهمیدم که خوردن چند دانه تمشک

در هوای بهاری و معطر

در جاده ی چالوس

میتواند مرا از شر خاطره های تلخ و گزنده ات خلاص کند

آخر من هیچ وقت با تو تمشک نخورده بودم

هرچقدر تمشک بخورم تورا فراموش تر میکنم

به خاطر همین سریع کنار نوشته های عربی و نامفهوم کتابم نوشتم:

تمشک

باید تمشک بخورم

بگذارم در دهانم و با طعم ملسش یک هو ذهنم خالی شود

خالی خالی

میفهمی خالی یعنی چه؟

یعنی یک تکه عمرت را از زندگی ات جدا کنی  و بیندازی اش دور

دور تر از آنی که باز دست احساست به آن برسد

یعنی یک تکه را جدا کنی و جایش طعم ملس تمشک بگذاری

دلم تمشک میخواهد

این روزها

تمشک خونم کم شده است


خاطره شده درچهارشنبه 90/12/17ساعت 10:50 صبحبا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

بالای برگه حک شده بود :

سررسید 1390

 آسایشگاه روانی "سامان"

روز یکشنبه 14 اسفند


و در میانه ی صفحه :

اینجا منم

و

یک دنیا . . . به وسعت انزوای یک اتاق 3 در 4

با دیوار هایی از جنس آدم

و

 لبخند های قاب شده ای که چسبیده اند روی این دیوارها

و من هی تماشایشان میکنم و میگویم به به!

چه دلگشا!

. . . . . . .

نشسته ام گوشه ی این اتاق و هی کتاب های ادبیات را بی ادبانه  ورق میزنم

امشب حالم خوب نیست . . . با آرایه ها اصطکاک پیدا کرده ام

ساعت هاست دارم برایشان توضیح میدهم که سرو نماد استواری نیست

نماد بی احساسی و بی تفاوتی است

اما این روان شناس دیوانه مدام میگوید سرو باش..سرو !!!

هه!

درختی که نه با رفتن بهار برگ زرد میکند و نه با آمدنش جوانه میزند

اصلا عین خیالش نیست

هیچ فرقی برایش ندارد نوازش نسیم بهار  یا سیلی سوز زمستان

ایستاده و بر و بر تماشا میکند... ایستاده تا بر و بر تماشایش کنند

اصلا تا به حال از یک سرو تاریخ تولدش را پرسیده اید ؟

سروها حساب عمرشان  را ندارند

بسکه بی خیال فصل هارا گز میکنند

بی لبخند . . بی اشک

اما من حساب عمرم را دارم

الان هزاران سالم است . . . بعد از تو عجیب پیر شدم

. . . . . . .

هربار با آرایه ها بحثم میشود

ناجوانمردانه کنایه ها ی برنده شان را در زهر اغراق فرو میبرند ومجروحم میکنند

منطق ندارند آرایه ها

حرف حساب حالی شان نمیشود

مثل رییس این آسایشگاه

چند شب پیش هم سر یک ایهام بحثمان بالا گرفت

نوشته بودم "لیلا" ی من

گیر داده بودند که "لیلا " ایهام دارد

رگ غیرتم زده بود بیرون

__بیشتر از چشم های ورم کرده ی "سیاوش" که از پشت عینک ته استکانی اش پیداست__

هی میگفتم لیلا ایهام ندارد....لیلا فقط برای من است

فقط لیلای من است

اما آرایه ها همه اش برایم قصه ی آن مجنون خل و چل را تعریف میکردند و . . .

آخر هم تمامشان را پاره پاره کردم

این آرایه های بی ناموس را

گفتم لیلا فقط لیلای من بود 

الانم هست

هستی ..

مگرنه ؟

هستی . . .فقط کمی دور تراز همیشه

زیر جوانه ی سبز  محبوبه هایی که روی خاک قبرت  کاشتم

نگذاشتم برایت سنگ قبر بگذارند

زیر این محبوبه ها خیالم راحت است که مدام لبخند میزنی

و با عطرش مست میشوی و خواب میروی

مثل همان روز ها . . .

لیلای من . . .


خاطره شده دریکشنبه 90/12/14ساعت 10:4 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

باید

دستی بلند شود .آسمان را بگیرد .بکشد پایین

 هوای اینجا

عجیب . . . دَم دارد


 باید یک دستمال خیس اشک را بگیری جلوی دهانت

و فقط با تمام توان بدوی

تا به آخر دنیا  برسی

سر تاسر زندگی را  شیمیایی زده اند

نفس بیجا بکشی

کارت تمام است

هوا آلوده است

میفهمی؟

. . .

----------------------

باید کسی

ابرها را قلقلک بدهد

آنقدر که اشکشان در بیاید

یا بِچِلاند

یا بِگِریاند

یا مثلا عصاره ی ابر ها را بگیرد و . . .

نمیدانم

به هر حال یک فکری به حال این تَرَک ها بکنید . .

چشم است

آب که نباشد

تـــَرکــ  که بردارد

خون میتراود

.........................

باید فکری به حال من بکنید

این روز ها

از شیشه ها سست ترم

زمــــیـــــــن نخـــــــــــورده . . . تـــَرَکـــ بـــر میدارم

مـــثـــــــــل خــــــــــاکـــــــــــــ

. . .

پ.ن:هــــــــــــوا ســــــــــــرد اســــــتــــــــ . . .

بهار لطفا . . .با اردیبهشت اضافه

--------------------------

فایل صوتی همین متن در رادیو پیامرسان :

کلیک کنید

تلاشی از برادر محترم جناب حسام



خاطره شده درشنبه 90/12/6ساعت 12:30 صبحبا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

هرچه میگذرد

بیشتر مطمئن میشوم

پایدار ترین و شیرین ترین زندگی ها

همان خاله بازی دوران کودکی است


که شاید مهم ترین اتفاقش به صدا درآمدن زنگ خانه باشد

. . . دیلینگ دیلینگ دیلینگ. . .

و نشاندن یک مهمان خیالی بر روی زمین کنار عروسک ها

و طعم چای داغی که

از فنجان پلاستیکی خالی سر کشیده میشود

با قندهای سفید کاغذی

 . . . بی دغدغه. . .

 گاهی که مهمان افتخاری خاله بازی های خواهرم میشوم

طعم زندگی را با تمام وجود حس میکنم

وقتی با محبتی خالص کاسه ی خالی اش را کنارم میگذارد و میگوید :

بفرمایید آش!

و من هم کودکانه

فارغ از سن و عقل و منطق و حقیقت

قاشق پلاستیکی را در دهانم جای میدهم و با ولع دستپختش را مز مزه میکنم

"بــَـــه بــــَـه"

خالص تر از لبخند آن لحظه اش هیچ جای دنیا پیدا نمیشود

وقتی من از طعم آش داغ نخورده  لذت میبرم

لذتی بیشتر از تمام آش هایی که خورده ام و. . .

*. . .فقط خورده ام. . .*

چقدر بوی محبت دارد تعارف هایش

چقدر معنای "حبیب خدا" دارند مهمان هایش

چقدر کیفیت دارد مهربانی اش...لبخندش ...

 حال و هوای خانه اش آرام است

چقدر رنگ و بوی زندگی دارد

قالی کوچک یک متری اش

گهواره ی پارچه ای عروسکش

ظرف های خالی پلاستیکی اش

. . .

_این "مثلا "قابلمه اس

_ اینم "قوری"ه

کتاب ادبیاتم  را نشانم میدهد

_ این یکی "مثلا"سینی ِــه

و من چـــقـــدر این "مثلا"هارا دوست دارم

مثال ها , تشبیه ها

مجاز هایی کودکانه  که از حقیقت های ما حقیقی ترند

گاهی آنقدر غرق بازی اش میشوم که نگرانم میشود

میخندد و تذکر میدهد :

"آبجی الکــــیـــه هـــــــا "

خوش به حالت 

نمیدانی باید فقط به تمام این* الکــــــــــی ها*دل خوش کــــــرد

اصلا

هرچه شیرینی است برای الکی هاست

آخر

"راستکی" ها . . .

گاهی . . .

خیلی خیلی "الکی"

آدم را "راستی راستی" پیر میکنند

. . .

راستی ...دوست داری  . . مادر بزرگ خاله بازی هایت شوم؟


خاطره شده دردوشنبه 90/12/1ساعت 12:27 صبحبا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

   1   2   3      >

Design By : Pichak

جاوا اسکریپت