سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بنام او که همواره تنهاییم را میشکند

میگفتند زمین گرد است  ...من باور نمیکردم

 اماحالا چند وقتی است شده ام مثل کسی که دور خودش میگردد و هرچند وقت یک بار خودش را سرجای قبل میبیند ...

هرشب تصمیم میگیرم متفاوت باشم.اما تفاوتهایم تکراری است همیشگی...

دیشب تازه فهمیدم که من دقیقا مانند دیشبی در سال گذشته ام.

و دیشبی در سالهای گذشته

و من تمام این دیشب ها در حال متفاوت شدن بودم.

روزگارم کروی شده...

نه گوشه ای دارد برای تکیه زدن و استراحت کردن...

نه حاشیه ای برای به حاشیه رفتن...

نه زاویه ای برای منزوی شدن...

یک روزگار کروی که هرچند وقت یک بار خودت را در گذشته ی خودت میبینی...

اما راستش...این دیدن هم سرشار از غریبگی است.

حتی این روزها دختر پشت آینه را هم نمیشناسم.

دستم به او نمیرسد.

انگار یک آینه غربت فاصله است...از من..تا من..

...................................

پ.ن1:

شام غریبان امسال راخواهر شش ساله ام به پا کرد

 

پ.ن2:

به لطف بی بی ..چند دقیقه ای مهمان سفره ی عزاداریش بودم..

پ.ن3:

محرم امسال ،کمی محرم تر بود...

 


خاطره شده دریکشنبه 89/9/28ساعت 4:44 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

برای من؟

بالش؟. . . . . . . . .نرم ترین و راحت ترینش برای شما.....من با تمام شب ها پیمان بی خوابی بسته ام.

غذا؟. . . . . . . . .لذیذترین ها شهد کامتان.....گرسنگیِ من، سیرِ سیر است.

نور؟.   . . . . . . .خورشید گرمای جانتان...............یخ دلم آب نشدنی است.

آب؟. . . . . . . . اقیانوس ها ارزانیتان..............من سال هاست سراب مینوشم.

همدم؟. . . . . . مهربان ترین ها مونستان باد............دمی نمانده تا همدمی بماند..

قلبم؟ . . . .  .تمام جسمم فدای جسمتان.............روحم مستاجر خوبی نیست..

نفس؟   . .  .  . . .آسمان هدیه ی  وجودتان.............سر ما را زیر آب  کردند...

خدا؟............برای من.

نگاهش برای من..میخواهم اشکم را ببیند..

رافتش برای من...میخواهم نبود محبت ها را جبران کنم.

غفرش برای من...میخواهم از غفلتم بگذرد.

امتحانش برای من...میخواهم فرصت تقرب پیدا کنم.

رضایش برای من....میخواهم  مرضیه شوم.

عقوبتش برای من....میخواهم به هر بهانه ای به من توجه کند.

پروردگاریش برای من....میخواهم در دامن خودش انسان شوم.

حسین(ع)اش برای من...میخواهم دردم را فراموش کنم.

زینب(س)اش برای من.....میخواهم صبر بیاموزم.

عباس(ع)اش برای من....میخواهم محتاجانه حاجت روا شوم.

رضا (ع)و مشهد الرضایش برای من.....میخواهم نگاهم را به ضریحش گره بزنم.

معصومه(س) اش برای من....میخواهم سرم را یتیم گونه روی پایش بگذارم و سیر گریه کنم.

قائم آل محمد(ص)(عج)اش برای من......می خواهم فریاد بزنم:به خدا یتیم نیستم. به خدا امام دارم....

دنیا ارزانیتان...حسبنا الله!

پ.ن:ناشیانه و بی دقت قلم زدم. ببخشید


خاطره شده درجمعه 89/9/5ساعت 5:48 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

بسم الله الذی جعلنا من المتمسکین بولایه امیر المومنین(علیه السلام)/الحمدالله!

شنیده ام که امشب شب عید است.شنیده ام که فردا در غدیر نه! در زمین.. نه! در کهکشان ها  نه.!در عرش تا فرش خلقت غوغایی بر پا میشود.

شنیده ام قرار است دستی آسمانی ،دست مردی آسمانی را به آسمان ببرد.

شنیده ام قرار است واقعه ای رخ دهد که کورها هم آنرا میبینند.. که کر ها هم آنرا میشنوند. که لال ها هم آنرا شهادت می دهند.

شنیده ام شهادتی به شهادتینم اضافه میشود.

شنیده ام ...

فردا علی(ع) ولی تر میشود. فردا علی مولا تر میشود. فردا علی و رسول یکی تر میشوند. فردا خدا ،خداییش را،رحمتش را،رافتش را،احسن الخالقین بودنش را به  رخ مخلوقاتش میکشد.

شنیده ام فردا عید است. عید غدیر است.

من نمیتوانم بنویسم.

من از غدیر یک مادر سید میشناسم که عیدی میدهد. همانکه با نام حسین (ع)اشک در چشمانم حلقه میزند. مثل کسی که داغ پدردیده باشد. نه"مثل".بگویم "عین"بهتر است.

من از غدیر این شعر را میشناسم:دلا امشب به می باید وضو کرد / و هر ناممکنی را آرزو کرد.

و این را که آرزو کنم.. هر ناممکنی را..

من از غدیر کمی دلگرفتگی میشناسم.شاید برای روز های بعد از غدیر.

من از غدیر کمی امید میشناسم . برای شفا گرفتن روحم.

من از غدیر..

نمیتوانم بنویسم. من از غدیر نمیتوانم بنویسم.

فقط:

عیدتان مبارک!

............................................

پ.ن:از وقتی بچه بودم پدرم به من آموخت که تورا علی(ع)خطاب نکنم. امیر المومنین خطاب کنم.سینه صاف

 کنم. سرم را بالا بگیرم. چشمم،قلبم را مطمئن کنم و فریاد بزنم یا امیر المومنین!

عیدتان مبارک.


خاطره شده درچهارشنبه 89/9/3ساعت 6:28 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

گاهی برای زنده ماندن و نجات از افکار کشنده باید یک فرشته ی کوچک که چند ماه دیگر به این دنیا و آدم هایش ضمیمه میشود را سوژه قرار دهی ولبخند را به لب مادرش بنشانی ...

و این میشود شاید دلچسب ترین تبریک!و دلنشین ترین لبخند.

             

 

این کار مال سه روزه پیشه. لطفا نظرتونو بگید. 

خواهشا تصویر رو سیو نکنید.


خاطره شده دریکشنبه 89/8/30ساعت 10:21 صبحبا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

بیا با هم قسمت کنیم.

 نیمی  مال من... نیمی  مال تو...

نیمی از سجاده ات مال من.. نیمی ازمهرم مال تو...

نیمی از دانه های تسبیحت مال من.. نیمی از الله اکبر و الحمدلله و سبحان الله ام مال  تو..

نیمی از قنوتت مال من... نیمی از سجودم  مال تو..

نیمی از" ربنا آتناهایت" مال من... نیمی از  "ربنا لاتزغ قلوبنا" هایم مال تو..

نیمی از دست های خالی و سردت مال من... نیمی از اشک های روی گونه ام مال تو..

نیمی از یا ستار و یا رحمانت  مال من... نیمی از "یاغفور" و "یا رحیم"ام مال تو...

بیا با هم قسمت کنیم.

 ناله هایت مال من..  التماسهایم مال تو..

نجواهایت مال من..  راز و نیازم مال تو...

عاشوراهایت مال من... توسل هایم مال تو...

ندبه هایت مال من.. سمات هایم مال تو...

بیا قسمت کنیم. بیا همه چیزمان را قسمت کنیم.شاید خدا گناهانمان را قسمت کند ..

آنقدر قسمت کند که گم شود بین تقلاهای من.. بین تماناهای تو.

شاید خدا قسمت کند رحمتش مال من.. رافتش مال تو..

شاید خدا قسمت کند.. شادی ها مال من.. لبخند ها مال تو..

با من عهد ببند ...!با چشمان من عهد ببند !

 که خوبی هایت را گرو بگذاری تا بدی هایم راببخشد.

باتوعهد میبندم با شکستگی دلت عهد میبندم

که اشک هایم را گرو بگذارم تا لبخند را به تو هدیه کند.

بیا قسمت کنیم.

بیا عرفه را هم با هم قسمت کنیم.

الهی به امید تو..

 


خاطره شده دردوشنبه 89/8/24ساعت 11:9 صبحبا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

پیش نوشت:اصرار فرمودید طنز بنویسیم. موضوع غم نوشته مان را برداشتیم کردیم طنز نوشته. از بی مزگی یخ کردیم. حالا  طنز نوشته و غم نوشته را میزنیم تا خودتان خوب مقایسه بفرمایید و دریابید که از کوزه همان برون تراود که در اوست!

طنز نوشته:

خواب..

فعل و عمل خوابیدن از نظر لغوی اش را که نمیدانیم و از نظر اصطلاحی به معنای استراحت بدن است که طی این عمل چشمان فرد بسته شده و بدن به حالت   stand byمیرود.بطوری که با کمترین تکان!!یه کم محکمتر.. یه ذره سفت تر... تکان شدید.. بله من معذرت میخوام.. با مشت و لگد یا نهایتا یک پارچ آب سرد فرد از حالت خواب در آمده و به مرحله ی چرت انتقال پیدا میکند.خواب در بعضی افراد با صداهایی مانند خر.. پف.. خوااااااف..پیشششش(بصورت کشیده)و... همراه است که البته در افراد گوناگون دارای تنوع است و خود دسته بندی مستقلی را میطلبد.(درباره ی مرحله ی چرت بعدا توضیحاتی ارائه خواهد شد)

ضمنا این فعل را با نام های دیگری مانند لالا کردن یا لالیدن!،کپیدن یا کپه ی .. . را گذاشتن!!،استراحت کردن ،و... نیز میخوانند.

تحقیقات و تجارب انسان ها نشان داده است که خواب یک امر نیمه ارادی است و نیمه ارادی بودن خواب از این جهت است که خواب رفتن بسته به شرایطی متغیر است و از این شرایط میتوان به شدت  استهلاک و فعالیت  بدن در طول روز ویا اشتغالات ذهنی در وقت خواب اشاره کرد.برای مورد اول مثلا اگر طرف دختر خانه ی کوزت مانندی باشد که از صبح خانه تکانی کرده،شیشه هارا شسته،پله هارا دستمال کشیده،شیر گاو هارا دوشیده،وبلاگ آپ کرده و... شب دیگر نیازی به تصمیم به خوابیدن ندارد و خود به خود سیستم بدنش به حالت turn off رفته ودر واقع.. جنازه میشود.  

اما در باره ی مورد دوم چه مثالی  بهتر از خودمان؟.بالش را میگذاریم که بخوابیم.. چشممان را میبندیم .. افکار را مانند سپاه قوم مغول میبینیم که به سمت چشمانمان هجوم می آورند پس با ترس و وحشت چشمان را باز کرده و چند لحظه بعد آیکون خمیازه را به تصویر میکشیم. برای تغییر حالت پهلو به پهلو شده و باز چشمانمان را میبندیم. ناگهان یک فکر بصورت موذییانه ذهن مارا تسخیر کرده و ...دو ساعت کامل را بدون اینکه بفهمیم بیداریم در آن فکر دست و پا میزنیم. ساعت را نگاه میکنیم 2 نصفه شب و باز پهلو به پهلو میشویم و چشممان را میبندیم وفکر بعدی...ساعت 3.. ساعت 4..ساعت 5. ..!ممکن است در این میان چرت هم زده شود یا اس ام اسی به رفیقی داده شود یا اشکی ریخته شود یا..که این هم در افراد مختلف متفاوت است.

 وسط نوشته:دریابید که آخر طنز نوشته را هم ول کردیم به امان خودش...حوصله نداشتیم.

غم نوشته:

بنام آنکه فرمود:و جعلنا نومکم ثباتا..

خواب را مایه ی آرامشتان قرار دادیم.خداوند میفرماید خواب را مایه ی آرامش من انسان قرار داده است.اما من نمیدانم که چرا هنوز معنای این آیه را نمیدانم.

شب که میشود. همه میخوابند..حیوانات.. گل ها.. درختان.. خورشید. حتی تاریکی هم روی زمین دراز میکشد. تمام شهر میخوابند.. اما من با چشمان باز به سقف سفید گم شده در سیاهی خیره میشوم.. این روز ها از شب بیزارم. از خواب بیزارم. چشمانم از آرامش شب بیزارند. نمیخوابند. پلک میزندد و من بی اختیار  خود خواهی چشمانم را تماشا میکنم.و نا خواسته صدای تپش ثانیه شمار را دنبال میکنم.و آرام زمزمه میکنم.. بمیر دیگر!

اما او نمیمیرد. هیچ وقت!و این تراژدی مضحک هر شب در اتاق سرامیک شده ی سفیدی که بدون لامپ سیاه سیاه است تکرار میشود.و یک جمله هر شب در یک سالنامه بدون نور و با خط خوردگی ثبت میشود که:امشب از شب های دیگر شب تر است.و تکرار و تکرار و تکرار..

آنوقت باید به فکر هایی که تا به حال در ذهن تو کله معلق میزدند و تو نگاهشان هم نمیکردی..باید تسلیمشان شوی و فکر کنی و فکر کنی و فکر کنی..و بشکنی و بسوزی و خرد شوی و بمیری و آخر باز هم بفهمی که هنوز هم بیداری و هنوزهم نیمه شب است. آنوقت از سر استیصال با خدایت نجوا میکنی که:چرا صبح نمیشود؟فکر هایم تمام شد. من هم تمام شدم. بس است...

پ.ن:قضاوت با شما.

اتاق پر از هوای دلگیر شبه.. نفس بکش..


خاطره شده درپنج شنبه 89/8/20ساعت 5:57 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

بنام آفریدگار لبخندها...

گاهی اوقات که خیلی به خاطر مبارک ما گیر میدهید و ناخنک میزنید به فکر فرو میرویم که عجب...!کار ما این روز هابه کجا کشیده شده است.ما را زمانی به عنوان یک طنز نویس میشناختند.باور بفرمایید به جان تک تک مخاطبان وبلاگ راست میگوییم .اغلب طنز مینوشتیم. اما حالا کارمان به اینجا کشیده شده که درد حراج میکنیم و همدرد میخریم.

البته بنده هنوز درست سر در نیاورده ام که کارم به کجا کشیده شده است و چه کسی آنرا دارد میکشد؟؟ و بعد از این قرار است توسط چه کسی به کجا کشیده شود ؟؟ و اصلا چرا باید کارمان را کشان کشان به آنجا ببرند؟؟خب بغلش کنند ببرندش!! و تا به حال کارهای چند دختر 19 ساله را کشیده اند و برده اند آنجا ؟؟و نمیشود حالا کار ما اینجا باشدو آنجا را بکشند بیاورند اینجا!!؟؟ما خودمان پولش را حساب میکنیم و ...

ما هیچ نمیدانیم. فقط میدانیم که این بکش بکش را خوب احساس میکنیم...!

آخرین کامنت پست قبل(زحمت نکشید . خصوصیش کردم نتونید بخونید!!)،نق زدن های فلفل نمکی،حرص خوردن های مامان و...ما را بر آن داشت  که دیگر خود را اینقدر به شکل ناله!!در منظر عموم(اعم از آشنا و غریبه!)ظاهر نسازیم و موجبات ناراحتی روحی دیگران (اعم از گریه،مویه،ناله،جیغ،خودزنی،کندن گیس،چاک دادن گریبان،کوبیدن سر به دیوار به صورت شدید یا ضعیف!و...)را فراهم نیاوریم.

و بعد از هر پست به اصطلاح خنده آور!!!پی نوشت بزنیم که:"تو شریک شادیام باش!واسه غصه هام خدا هست!!!"

که شما بخندید و ماهم کش آمدن کارمان را به تماشا بنشینیم.

................................................

پ.ن:الان برای چه میخندید؟این پست طنز نبود!


خاطره شده دردوشنبه 89/8/17ساعت 9:19 صبحبا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

بدترین وضعیت آن است که تو خودت هم با خودت سازگاری نداشته باشی!چه رسد دیگری و دیگرانش با  تو!

یک نگاه به خودت بیانداز...هر جایت را که نگاه میکنم برای خودش سازی میزند و تو در یک آن با تمام سازها...!!!

معلوم است دیوانه میشوی!

معلوم است فریاد میزنی مرا کفن کنید...مرا زنده به گور کنید.. مرا...!

لبانت میخندد.جسمت آرام آرام ضعیف میشود.روحت قهر  میکند.بغض گلویت را قلقلک میدهد.نگاهت سکوت میکند.

لبانت میخندد.دستت میلرزد و پایت سست میشود.نگاهت برای خودش سنتور میزند و روحت حالا دارد بغض میکند.گلویت فشرده میشود...

لبانت میخندد.پاهایت از زانو خم میشود.نگاهت حرف میزند.بغض گلویت را کبود میکند.روحت اشک میریزد.

لبانت میخندد.سنگ زانوانت را خونی میکند.نگاهت فریاد میزند.بغض گلویت را پاره میکند...روحت زار میزند..

اما این لب های نفرین شده همچنان میخندد...اما این لب های لعنتی همچنان میخندد..اما این لب های..

نیشت را ببند!لبخند و قهقهه جواب اشک های تو نیست!

دنیا دنیا اشک میریزی بدون آنکه قطره ای اشک گونه ا ت را ببوسد...

آن وقت باز هم صدای قهقه ی خودت گوشت را کر میکند..

هان.. با تو ام...نیشت را ببند.

تو.. خودت.. هم.. خودت  را دوست نداری..!!!


خاطره شده درشنبه 89/8/15ساعت 3:30 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

صبور کوچکم سلام.مرا که میشناسی؟همانم که شب ها در آغوشش میخوابیدی.که روزها شریک غم و شادیش میکرد تورا...به اجبارش را نمیدانم.خودت که چیزی نمیگفتی.

تورا در آغوش میفشردم، آنچنان که مادرم در حیرت میماند، که حس مادری چه زود در مونث بروز میکند.نمیدانم چند سال باتو بودم. چند سال از کودکیم. میگفتند از سه سالگی همدمم شدی. خیلی سال شد...کارت به جایی کشید که میگفتند سیاه زشت کچل.. به تو میگفتند. اما من حتی نفهمیدم کی پسر عمو دانه دانه ی موهای مشکی فر فریت را کند. من فقط تورا میبوییدم. میبوسیدم. من فقط با دختر همسایه با تو خاله بازی میکردم. و گاهی هم تورا میگذاشتم که بالشت اشک هایم شوی.با تو میخوردم. با تو میخوابیدم.با تو بیرون میرفتم. خرید میکردم.تورا اینگونه میشناختم که عاشق صندلی بالای اتوبوسی.. همیشه تورا آنجا مینشاندم.یادت هست نازنین؟

راستی تو در کدام اثاث کشی گم شدی؟در کدام خانه تکانی به زباله ها پیوستی؟در کدام مرحله از رشد من در برابر چشمانم بچه گانه آمدی؟دقیقا از چه روزی دیگر تورا دوست نداشتم؟لعنت به آن روز من.الان کجا هستی؟ به من بگو.. از کدام خرابه ی دور افتاده داری صدای آشنایم را میشنوی؟

آآآه.بهانه ی خاله بازی های کودکانه ی من.بیا تماشا کن که حالا.. من بدون تو.. با روزگار.. چه خاله بازی ای به راه انداخته ایم.برو بیایی داریم.بزن و بکوبی داریم. خاله بازی میکنیم و مثل شطرنج مهره بیرون می اندازیم. خاله بازی میکنیم و مثل هفت سنگ.. سنگ پرتاب میکنیم. خاله بازی میکنیم و مثل لی لی پا میکوبیم..خاله بازی میکنیم و مثل گرگم به هوا از هم فرار میکنیم.خاله بازی میکنیم و مثل قایم باشک از هم قایم میشویم.!بدون اینکه بخواهیم یکدیگر را پیدا کنیم..خاله بازی میکنیم و مثل...

مزخرف است بازی بزرگترها..
کوچک من. اگر میدانستم بزرگ شدن و تورا به دورانداختن اینقدر برایم سنگین تمام میشود... اگر میدانستم خاله بازی روزگار اینقدر جان کاه است.به خدای تمام عروسک ها قسم هیچ وقت تورا از آغوشم رها نمیکردم و هیچ وقت نمیگذاشتم به من بگویند:دیگر بزرگ شدی!!

حالا میشود برگردی؟میخواهم باتو بازی کنم. میخواهم تو مادر شوی و من عروسک تو.حالا میخواهم من در آغوش تو گریه کنم.

محتاج یک عروسکم

پ.ن:روزگار.. قاتل  تمام عروسک هاست.


خاطره شده درسه شنبه 89/8/11ساعت 9:19 صبحبا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

باز هم باید برمیگشتی.باز هم برگشتی.در را باز کردی..کوله بار خستگی ها و ناامیدی هایت را زمین گذاشتی.

دور تا دور خانه را نگاهی انداختی و با چشمان بی رمق و سردت همه جا را مرداب کردی!همه جارا سرد کردی!

زباله های بوگرفته...مواد غذایی کپک زده ...گل سبز گلخانه ای که شاخه های بلند بی رمقش از تشنگی نقش زمین شده ..نخل کوچک فانتزی خشک شده..همه به یادت می انداخت که چگونه با عجله..از خانه بیرون زدی و حالایادت آمده که چقدر سفرت به درازا کشیده شده..

حتی عقربه ی ساعت هم داشت  روی 7و بیست دقیقه جان میکند..روی 7..!!!7 شب.

7شب یعنی 19..

19..19..19 سالگی ام را به تماشا نشسته ام.مرگ از درو دیوار نوزده سالگی ام میبارد. صدای خنده های بی جوابم همچنان در گوش خانه میپیچد. حالا با آمدنم خانه در حسرت لبخندم.. چشم در چشم نگاهم میکند و دست و پا میزند.

من هم نگاهش میکنم. فریاد میزنم:دوستت ندارم.خانه جان میدهد.

میروم سراغ گلم...برگ های بیحالش را نوازش میکنم.اشکم شبنم برگ هایش میشود. آرام درگوشش میگویم:تو هم انگار طاقتت به مادرت رفته.. انگار هنوز زنده ای دخترم .آب را با سخاوت تمام در گلدان جاری میکنم. صدای نفس عمیق گل را میشنوم.

تمام یخچال را میشویم.سه پاکت زباله ی تمام را به بیرون میفرستم.خانه را مرتب میکنم.باتری ساعت را عوض میکنم. شاخه های خشک نخل را جدا میکنم.بر روی مبل لم میدهم.نگاهم را دور تا دور خانه میچرخانم.

هیچ چیز تغییر نکرده است.

خانه در حالی که مرده چشمانش باز مانده و به چشمانم خیره شده است.نگاهم یخ میزند..با چشمانی باز.با نگاهی سرد و خیره !جان میدهم.

بگویید..اگر کسی در این میان فرصت کرد..لا اقل مرا کفن کند.خواهش میکنم...مرا کفن کنید.

............................

پ.ن:چه زود مردم.چقدر جایم خالیست.چقدر دلم برای خودم تنگ شده است. بگذارید فقط یک بار دیگر.. خودم را.. ببینم.

 


خاطره شده درشنبه 89/8/8ساعت 6:37 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

   1   2      >

Design By : Pichak

جاوا اسکریپت