سفارش تبلیغ
صبا ویژن

فکر میکردم از آخرین باری که تماس گرفته ام و جوابی نشنیده ام و خیره به صفحه ی موبایل به خواب رفته ام سه چهار ساعتی گذشته است . فکر میکردم ...

ولی  با صدای موبایل نشنیده ای که از  خواب پریدم ، فهمیدم فقط نیم ساعت از آخرین ناامیدی ام گذشته  .


نیم ساعت خواب  اما ، رکورد شکنی است،  برای چشم های لجباز من .

آفتاب، از پنجره آمده و روی پاهایم دراز کشیده و لابد منتظر است مادرانه برایش لالایی بخوانم و دامن بزنم به این خواب آلودگی ِ نیم روز .

من ولی آشفته تر از این حرف هام .

دوباره که انگشتم را روی call بگذارم و تماسی حاصل شود و پاسخی نه ! حتما این آشفتگی بیشتر هم خواهد شد .چادر نماز را کنار می زنم و آرام خودم را از روی زمین ِ گرم آفتاب خورده بلند میکنم و میکشم جلوی آینه .

راست گفتم که آشفته ام !

یک جوری خیره  میشوم که انگار در آینه چند شماره ی دیگر از تو نوشته اند . ولی ننوشته اند .

میدانم در این ساعت و با این آشفتگی به هر شماره ی ناشناسی در هر کجای جهان ، زنگ بزنم حتما بعد از بوق اول پاسخ خواهد داد : بله . الو ؟ hello . سلام علیکم . hi . و ... همه در دسترسند و همه سرشان خلوت است و همه گوشی هایشان شارژ دارد و همه اتفاقا منتظرتماسند و ..

بله

در این مواقع ِ اشفتگی همیشه قانون همین است که فقط تو در دسترس نباشی و تو هزار اتفاق برای گوشی ات افتاده باشد و تو به هر دلیل بی منطق و با منطقی ، پاسخگوی تماس  ما نباشی ! لطفابعدا تماس حاصل فرماییم ...

هومم...

قهر های بچگانه ی از روی ناچاری ام را دوست دارم . وقتی گوشی را به گوشه ای می اندازم و در فکرم با اخم میگویم : دیگه زنگ نمیزنم !

و چند دقیقه بعد باز انگشتم را نا امیدانه روی کال میگذارم و ...

تماس که میگیرم  ، کسی غیر از تو پشت خط است که بوق های کج و معوجی میزند و هر بار به بهانه ای ردم میکند . سمفونی ِ " تو نیستی " راه انداخته است برایم ...

مزخرف است این سیم کشی های ارتباطات

دلم باد صبا میخواهد

یا نسیم سحر

یا هرچه که خبری از نفس های عمیق و چشمان آرامت به من بدهد ...

همین

*متن توصیفی انتزاعی است



خاطره شده درشنبه 92/9/30ساعت 4:51 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

مبل

سقف

بخاری

پنجره

فرش

سرامیک

میز

اف اف

تلفن 

...

هزار بار دیگر هم که این دست هارا بگذارم زیر چانه و به همه ی این هایی که اسم هایشان را بلند بلند گفتم خیره شوم ، باز هم همه ی تو خیال است . نه مبل تویی ، نه سقف ، نه تلفن ..

من ظرف هم که بشویم یکی در میان جواب دیالوگ های نشنیده ی تورا میدهم و گاهی هم به صدای قهقهه ات گوش میدهم و لبخند میزنم .

هرچند ، تو هیچ وقت قهقهه نمیزنی و من مدام اینجایش را اشتباه میکنم .

اینکه دیشب خواب ازدست دادنت را دیدم در حالیکه تو اصلا برای من نیستی،  میتواند دلیل خوبی باشد ، که تو برای منی ، نه ؟ اگر نبودی که من کابوس نمیدیدم !

آدم ها فقط به خاطر ترس از نداشتن داشته هایشان کابوس میبینند .هوممم... چه کابوس خوشایندی .

دیشب خواب دیدم از دستت داده ام و امروز برعکس همیشه حتی قاشق چنگال هارا با ذوق میشستم و گاهی هم با پشت دست ِ کفی ، اشک هایم را پاک میکردم !

اینکه اصراردارم هرطور شده اشک هایم را پاک کنم فقط به خاطر این است که صحنه ی رمانتیکی است و من از اجرای این سکانس خیلی لذت میبرم . هنرمندانه است از بس .

به هر حال پیشنهاد میکنم بیایی و با من ظرف بشویی .

نه

گاهی دوست دارم خیلی منطقی و دور از احساس باهم صحبت کنیم .

مثل نامه های اداری مثلا :

بدینوسیله از جنابعالی درخواست میگردد ، تشریف بیاورید و در کنار بنده با من ظرف بشویید . _خط خطی _ با من ظرف هارا شست شو دهید . _خط خطی_ بدینوسیله از حضور جنابعالی درخاست _خطخطی_ درخواست میگردد تشریف بیاورید و .....

***

الان که دارم با تو حرف میزنم هم به مانیتور خیره شده م .

هزار بار دیگر هم که این دست هارا بگذارم زیر چانه و به مانیتور خیره شوم ، باز هم همه ی تو خیال است...


* نوشته صرفا جهت تمرین قلم و انتزاعی است


خاطره شده درچهارشنبه 92/9/27ساعت 9:46 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

روزهای زیادی از واقعه ی تولدم میگذرد

وحالا کوچکترین غصه های دلم هم قد کشیده اند.

برای خودشان مردی شده اند این غم های زنانه.

زورم هم به بازویشان نمیرسد

شد ه اند همه ی کاره ی این دل .میخندانند . میگریانند . بیدار میکنند . میخوابانند . . .

وضع نابه هنجاری است در مملکت دلم .

به فکر یک کودتا هستم

یک کودتای غم انگیز ...

یک کودتای سخت باران زا ...




خاطره شده دریکشنبه 92/9/24ساعت 8:7 صبحبا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

سلامی به یاران غارت زده

به هم گعده ای های دانشکده

به آنان که از  علم و دانش پرند

غذاهم خورشت علف میخورند


به یاران ِدربه در بی پناه 

فشرده شده در دل خوابگاه

جوانان  علم از بُن آموخته

به دلدادگان غذا سوخته

به شب زنده داران در واتس آپ

متهجد اندر دل کافی شاپ

به این درسخوان های تا حد ّ ِ پاس

به این عالمان رها در پلاس

به جزوه نویسان بی خانمان

زچشم تمام رفیقان نهان

به امداد غیبی که از آسمان

تقلب رساند سر امتحان

سلامی به ماست و سلامی به چیپس

به دختر به خانم به مو به کلیپس !

به علم نهفته درون سرش!

به آباءو اجداد و ... تا آخرش ...

سلامی به کوهان ِ بر سر ، نشین

سلامی به راننده و سرنشین !

سلامی به بیماری ِ قرن ما

به آقا پسر های دختر نما

به انکس که مو بر سرش کاشته

هرانچه خدا کاشت، برداشته !

سلامی به استاد و تدریس او

به فریاد ِسوز آور  ِ هییییییس او

به هرم نگاه پر از رافتش

به نمره ، به خودکار پر برکتش

به تدریس مطلق ز روی کتاب

به این رسم شوم حضور و غیاب

سلامی به واحد سلامی به پاس

به جز جگر ، خواهش و التماس

به استاد ، غلط کردم ِ آخرش

به گریه ی پشت در دفترش

سلامی پر اخلاص و از عمق جان

به نمره گرفتن به زور ِ زبان !

***

سلامی  به دانش سلامی به جو

ز گهواره تا گور دانش بجو


*روز دانشجو بردل سیاه یزید لعنت !


خاطره شده درجمعه 92/9/15ساعت 11:29 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

قصه ...

قصه از همان روزی شروع شد که خدا مهر شقایق را به دل بلبل انداخت .

همان وقتی که بلبل گرد شقایق میچرخید و شقایق ، نسیم به نسیم ، روی بر میگرداند و لکه ی داغ بین ِ گلبرگ هایش را از نظر بلبل پنهان میکرد .

بلبل اما آسان تر از این حرف ها _دل_ سپرده بود ...


قصه از همان روزی شروع شد که پیچک نیلوفر ِ خانه دست به تنه ی درخت گرفت و کم کم کم بالا آمد و جوانه زد . یا از همان روزی که باران ، گونه ی گلبرگ محمدی را بوسید ...

نمیدانم . نمیدانم آنروز که یکی بود و یکی نبود قصه ی ما نوشته شد  ، دیگر چه اتفاق های عاشقانه ای افتاد . فقط میدانم تو وقتی قدم بر میداشتی ، انگار به جای یک شاخه رز ،یک فصل ، بهار پشت سرت پنهان کرده بودی . یک فصل بهار ... بهار ِ بارانی .

از آن بهار هایی که سبز است و غرق شکوفه و  نغمه ی چکاوک است و از هر صبحش  که گنجشک میرقصد تا هر شبش که عطر محبوبه میپراکند ، باران قطع نمیشود . از آن بهار هایی که نم ِ باران همیشگی اش خنده بر لب مینشاند . از همان بهار هایی که اگر یک روز نبارد لابد تو از من میپرسی : بارانت کو  ؟ و میخندی !

چشم های مرا با آسمان ِ این فصل ، اشتباه گرفته ای ...

قصه از همان روزی شروع شد که من دست های سرد اسفند را در دست گرفته بودم و با دانه های برف قدم میزدم و حرف میزدم . من میدانستم که هرکس تنها تر باشد روحش زمستان تر است و لابد اسفند هم خیلی تنهاست ...

همان روز ها سر و کله ی بهاری ات از لابه لای شاخه های درختی ، که سر سخت ، تن به سرما نداده بود ، پیدا شد و اسفند را فرستادی رد ِ کارش . 

بهار - زمستان - اسفند

 با فصل ها زیاد سر و کله میزنم .

از وقتی اردیبهشت ، دایه ام شد و  ریه هایم را از هوایی غرق عطر باران و بنفشه پر کرد  . از همان روز ها ...

حالا هم قصه به پاییز رسیده 

فصل نرگس

روز های سرد ِ رنگ های گرم

روزهای من

و تو

و یک دسته بهار که پشت سرت پنهان کرده ای ...

*متن انتزاعی است

 


خاطره شده دردوشنبه 92/9/11ساعت 9:9 صبحبا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

مادر من مادری ، ریحانه  است

کار مند است کارمند خانه است


صبح تاشب گرم کاری داغ ِ داغ

پشت میز کار خود یعنی اجاق!

دفترش نه خلوت و نه ساکت است

یک اتاق سر به سر کابینت است

فایل هایش غرق در پرونده است

داخلش چاقو و قیف و رنده است

ضرب چاقو را به هرجا میزند

زیر آن را دارد امضا میزند

منشی اش قل قل کنان باسوز و ناز

مادرم را میکشد تا پای گاز

شعله را انگار باید کم کند

راس ساعت چایی اش را دم کند

زردچوبه فلفل و ظرف نمک

روی میز کار مادر تک به تک

باز منشی با تکاندن های در

مادرم را میکند فوری خبر

یک ملاقات سریع پیش آمده

به نظر آب خورش جوش آمده

عطر ادویه ی کاری میرسد

آخر وقت اداری میرسد

پلو روی شعله در ظرف مسی

زیر دندان ، دانه تحت بررسی

میچشد یک دانه با نوک زبان

نرم و غرق عطر خوب زعفران

باز با کفگیر در دیس سفید

میکشد ، نقشی ازاحساس امید

پلوی نرم و سفید و مرمری

من و بابا و برادر مشتری

شام حاضر ، چشم مادر بسته است

از اداره باز گشته ... خسته است .


خاطره شده دریکشنبه 92/9/10ساعت 10:28 صبحبا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

چارتا دیوار سفید و یه ستون و دوتا قالی

سینی و قندون قند و دوتا استکان خالی

چاییمون دم نکشیده ، تازه قوری رو گذاشتم

چقدر صفا اوردی ای  مخاطب خیالی

این روزا هوا که ابره ، دل من خیلی میگیره

بارونم صفا نداره واسه آدمی که پیره

اینجا تو خونه نشستم چش براه دوتا مهمون

ولی نه من جایی میرم  نه کسی میاد ومیره

***

چه خبر از حال و روزت؟ احوالت چطوره جونم ؟

رو چشام قدم گذاشتی . نور آوردی توی خونه م

نکنه یه وق نخندی ؟ همه چیزا رو به راهه ؟

اگه غصه هس عزیزم . سر بذار بروی شونه م 

***

روزگار واسه سر من شونه ای باقی نذاشته

هرکسی هرجایی دیدم ، بیشتر از ما غصه داشته

هرکسی یه دردی داره . هرکسی یه جوری تنهاس

انگاری خدا تو دنیا ، تخم درد و غصه کاشته

****

دیگه از بلا نگم من ، نکنه دلت سیا شه

چایی رو برم بیارم ، دلامون یخورده وا شه

خدایا لطفتو قربون . تو رو به برکت مهمون

یه کاری بکن به لطفت، زندگیمون رو به را شه

****

قلّ و قلّ و قل، صدای در کتری روی گازه

ساعتم یه رب به پنجه . نزدیک  وقت نمازه

بعد چن وق داره انگار توی این اتاق میپیچه

لق لق ِ نلبکیا و  و عطر و بوی چای تازه

****

شما هم راستی شنیدید جدیدا خبر چی گفته ؟

میگه تنهایی کشنده س! ولی اینا حرف مفته

ما که زنده ایم و اروم ، هنوزم والا نمردیم !

وای تورو خدا بفرما ، چایی از دهن نیفته ...

****

شما هر غروب جمعه ، سرت اینورا بگیره

با خودت بگو که یک وقت رفیقم دلش نگیره !

ای بابا زوده هنوز که ... چاییتونم که نخوردید !

میدونم وقت نمازه . واسه موندن دیگه دیره

****

قدمت سبک رفیقم ، زود به زود بیا کنارم

من که جز و شما کسی رو ، توی این محل ندارم

خیلی خوش اومدی جونم ، دوست خوب و مهربونم

بذا خم شم کفشاتو جف،جلوی پاهات بذارم

***

خداحافظت همیشه ، زندگیت شیرین و عالی 

بازم اینورا گذر کن ای مخاطب خیالی

من و سجاده و تسبیح ، صدای اذان تو کوچه

چارتا دیوار سفید و یه ستون و دوتا قالی...


خاطره شده درجمعه 92/9/1ساعت 5:25 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

تو تقریبا هم سن و سال منی ...

امروز وقتی دیدم کسی به تنه ی نسبتا ضخیمت تکیه داده است ، تازه فهمیدم که چقدر بزرگ شده ای.

تازه فهمیدم که چقدر بزرگ شده ام .


... باران باریده و دارد قطره قطره از سر ِ انگشتانت ، فرشته میبارد ...

فرشته های زلال ِ کوچک ِ خیس ...

چقدر خوب است که قد بلند کرده ای و اینقدر شاخه دوانده ای

دیگر حسابی برای خودت کسی شده ای

اصلا باران که میبارد ، همه ی گنجشک های محل، فقط  زیر شاخ و برگ تو پناه میگیرند ...

شاید حتی روزی برسد که سر از بین تمام دیوار ها بلند کنی و بشوی تک درخت ِ زیبای این دیار ...

چه میدانم

هرچه هست خوب با زمستان های این سال ها کنار آمده ای

من ولی ، سرما که میزند ، خشک میشوم و تا چند سال ، هیچ بهاری ، شکوفه ای به لبم نمینشاند و چکاوی به سر  و کول شاخه ام نمیپراند ...

نه نوازش نسیم ، برگ های زردم را با خود میبرد   و نه بوسه ی قطره های باران ، طراوتی به ساقه ام مینشاند .

تو تقریبا هم سن و سال منی  تازه داشتی ریشه میدواندی و تازه داشتم ریشه میدواندم .

قد کشیدی و قد کشیدم

جوانه زدی و جوانه زدم

روییدی و روییدم ...

حالا اما ...

خوش به حالت درخت . گنجشک ها ساقه ی سبزت را از لبه ی پنجره ی خاک گرفته ی من بیشر دوست دارند .

و آدم های بیشتری به تو تکیه میکنند ...

و چقدر خوب است که در این تنهایی ِ دل گرفته ی یک روز بارانی ، هستی که بشود با تو حرف زد ...

آخر هم سن و سال ها ، حرف هم را بهتر میفهمند .

...



خاطره شده درجمعه 92/9/1ساعت 11:31 صبحبا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

میدانی

من در دلم یک گنجشک کوچک دارم

یک گنجشک کوچک که مدام این طرف و آن طرف میپرد و خودش را به قفسه ی سینه ام میکوبد

یک گنجشک کوچک بازیگوش که اگر رهایش کنم دوست دارد ساعت ها زیر باران ورجه وورجه کند و بیخیال زیر دانه های برف این طرف و آن طرف بپرد .

یک گنجشک کوچک که از هیچ چیز در این دنیا نمیترسد و من سخت برایش میترسم .

از برف

از باران


میدانی

من در دلم یک گنجشک کوچک دارم که  قلب کوچکش خیلی مهربان است و چشم هایش درشت و مشکی و ساده ، و فکر میکند میتواند کنار هر پنجره ای بنشیند و ریز ، ریز ، ریز ، آواز بخواند .

و فکر میکند همه ی آسمان ها ، آبی و آفتابی است

و فکر میکند همه ی شاخه ها یک مکان امن ، برای نفس کشیدن است .

و سخت گلایه میکند که چرا پرهای کوچکش را بسته ام و در یک سینه ی تنگ ، حبسش کرده ام . تا مبادا بپرد ، برود ...

بعضی وقتا این گنجشک کوچک ، بی قرار میشود و کلافه ، محکم خودش را به این طرف و آن طرف میزند و من مجبورم سرش فریاد بزنم که بس کن . قفس جای امنیست ...

وقت هایی که صدایم بالا میرود ، گنجشک کوچولوی دلم ، ساکت و آرام ، به گوشه ای میخزد و فقط نگاهم میکند ...

نگاه نگاه نگاه ...

آنوقت من یک گنجشک کوچولوی غمگین در سینه ام دارم که بغض کرده و از جایش تکان نمیخورد. 

وقتی تکان نمیخورد انگار دیگر هیچ چیز در سینه ام نمیتپد.

اینطور وقت ها ، نفسم تنگ میشود و بالا نمی آید ...

آنقدر که من هم به گوشه ای میخزم و آرام آرام میبارم و برایش از تمام چلچله هایی میگویم که پریدنددر برف  و طعمه ی سرما شدند .

لب پنجره نشستند و اسیر  شدند .

اما

گنجشک ِ دلم کم کم پر و بالش را تکان تکان میدهد و باز برایم با شوق میگوید که چقدر دلش هوای آسمان دارد ...

آسمان

آسمان ...

آنقدر هوایی ام میکند که گاهی هوس میکنم رهایش کنم تا اوج بگیرد و برود ...

برود تا آسمان

تا ته ته ته آسمان ...


خاطره شده درچهارشنبه 92/8/29ساعت 10:42 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

هوای بی خیالی به سرم زده

هوای بی هوایی

به سرم زده این کوله بار درد را به دوش بگیرم و شانه هایم را به سنگینی اش عادت دهم و فقط راه بروم

راه راه راه


همیشه هم همین بوده . همیشه هم همینکار را کرده ام و بعد از اینکه اینکار را کرده ام باز با یک حس جدید و خلاقانه نشسته ام پشت این سیستم و تایپ کرده ام که : یک تصمیم جدید گرفته ام!

تصمیم به بی خیالی!

تصمیم به بی هوایی!

تصمیم گرفته ام کوله بار دردم را به دوش بگیرم و ...

هه

دیوانه تر از من شاید تو باشی که حوصله ی مرا نداری . . .

من این روزها یک فیلم سینمایی ِ کمدی ام که هرروز روی این پرده ی زندگی 12ساعت به نمایش در می آید و شب زیر ِ نور ِ خاموش ِ یک اتاق ، کات میشود !

فیلمی که تراژدی های شبانه اش تماشاگری ندارد .فیلمی که تو هم حوصله ی تماشایش را نداری .

من هم حوصله ی کسی را ندارم .

نه حوصله ی تماشا چی را نه حوصله ی علاقه مند را نه حوصله ی ناقد را ! ...

بیشتر دوست دارم یک کارشناس مذهبی بیاید بنشیند خوب تماشایم کند و تمام سکانس های مزخرفم را حذف کند .

...

کلافه م ...

برایم خسته کننده شده تمام ِ درخت هایی که مطیع ِ پاییز برگ میریزند و تمام ِ گل هایی که به میل ِ باد گلبرگ میتکانند و گنجشک های سرما زده ای که روی این سیم های برق خفه خوان گرفته اند !

خسته ام از همه ی خط های عبور عابر پیاده که هرروز از زیر پای من رد میشوند و تمام چراغ های سبزی که بی اختیار قرمز میشوند وسخت  عصبی ام کرده، تمام  راه های کج و معوجی  که مرا به این ور و آن ور میکشاند و انتهای هیچ کدام مقصد ِ خوشحال کننده ای نیست . هیچ کدامشان  چشمه نیست . آسمان نیست .پرواز نیست . بهشت نیست ...

خسته ام از تمام چای نبات های صبح که داغ ، داغ سر میکشم و تمام ِ انارهایی که طعمشان را نمیفهمم و تمام ِ عطر هایی که فقط برایم سردرد آورند .

میبینی ؟

انگار که هیچ چیز خوبی در این دنیای وامانده نیست . وامانده را از قدمی تر ها یاد گرفته ام . اصلا جزومعدود ناسزاهایی است که بلدم . وامانده خیلی معنای قشنگی دارد . وا مانده ! یعنی باز مانده . یعنی همه چیز رفته و او باز ، مانده . هرچه خوب است رفته و او ،باز، مانده !

دنیای وامانده یعنی هرچه خوشی است رفته و این دنیا ، مانده .آن هم برای من !

وامانده !

نخند . نخند به این بی سر و ته نوشته ها . من وقتی وامانده میشوم ، یعنی معمولا وقت هایی که باید چندین ساعت قدم میزدم و نتوانسته ام یا  معمولا وقت هایی که باید جیغ بزنم که ادبی اش میشود فریاد ! باید فریاد بزنم و نتوانسته ام و ... اینطور وقت ها باید بی سر و ته و بی کله و بی هوا و بی خیال و بی منطق دستم را بذارم روی کلید های کیبورد و بی مهابا گریه کنم.

یک گریه ی خشک ِ بی اشک کاملا درونگرایانه !

میتوانی تصورش کنی ؟ !

اصلا همه اش زیر سر توست . هرچه پاییز است . هرچه بهار است. هرچه خوشی است . هرچه ناخوشی است . هرچه لبخند است . هرچه تلخند است . هرچه تکرار است . هرچه تکرار نیست .

هرچه نوشته ی بی سر و ته است ...

یک وقت مرا نخوانی ها !صبح تا شب کارت این باشد که یک قاشق چای خوری برداری و خیلی مرتب و شیک ! تمام احساس مرا هم بزنی ...

...

خسته ام از تمام افقی ها

دلم یک راه ِ عمودی میخواهد ...


خاطره شده دردوشنبه 92/8/27ساعت 6:50 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

   1   2   3      >

Design By : Pichak

جاوا اسکریپت