سفارش تبلیغ
صبا ویژن

موجوداتی هستند زیبا ، خلاق ، مغرور  و بعضا بی عقل و با احساس (خوانده شود با هیجان )

دارای قدرت بدنی فوق العاده ، بصورتی که گه گاه صبحانه ، ناهار ، شام نخورده اما همچنان به فعالیت خود ادامه میدهند.

شب ها تا نیمه بیدارند و صبح ها تا نیمه خواب!

از بُکِن ،نَکُن بیزارند و دوست دارند - هر آن - هرآنچه میخواهند انجام دهند

بی منطق چیزی را نمیپذیرند - عمرا-

پشت فرمان ماشین معمولا 110به بالا  اند و وقت جمع کردن سفره کلا بی حرکتند .

دائما غــُر میزنند و از شنیدن هرگونه غـــُر  بیزارند .

به رنگ و  مدل لباسشان اهمیت میدهند و دوست دارند به هر نحوی جذاب به نظر برسند.

کمتر متوجه میشوند که الان که فکر میکنند جذابند اصلا جذاب به نظر نمیرسند !

معمولا مورد مشورت واقع میشوند . بعد از مشورت اگر نظر آنها مفید بود ، به چشم نمی آیند و اگر مضر بود هرچه کاسه کوزه است بر سر آن هاخراب میشود .

دایره ی دوستی شان یا محدود به چند رفیق فابریک است یا عالم و آدم رفیقشان است


و در عین حال مدام در استاتوس یاهو یا پیامک یا وبلاگ یا ... دم از تنهایی میزنند.

اگر پسر باشند پول و خانه و ماشین ندارند که ازدواج کنند

اگر دختر باشند قصد ِ ادامه تحصیل دارند !

دوست دارند همواره در مود ِ نقد باشند . اجتماعی - سیاسی - فرهنگی ... فرقی نمیکند .

شدیدا تحت تاثیر ِ دوست داشتنی هایشان هستند یا بهتر اینست که گفته شود : جـــَو اکثرا  روی مغزشان سوار است .

اگر کلاس شعر بروند موهایشان بلند میشود و عینک قاب ! کائوچویی ! میزنند و لباس گشاد میپوشد و خیلی قدم میزنند ! مخصوصا لبه ی جدول ها...


اسمشان هم یک چیز عجیب غریبی میشود که عمرا بشود تلفظ کرد

-شاسوسا-!!

اگر هیئت بروند ، تریپ محاسن می آیند و لباس یقه بسته و ...

انتخابات که بشود دستبند های رنگی اول از همه به دست آن ها بسته میشود و برای کاندیدای مورد نظرشان خودکشی میکنند!

اینجور وقت ها کلا خیابان را هم دوست دارند !

بعد از انتخابات یا به درجه ی سرخوشی میرسند یا درجه ی افسردگی

دوسه روز بعد البته به حالت طبیعی و همان مود ِ نقد باز میگردند .

هندزفری را ذاتا و قلبا دوست دارند

معمولا در این سن از درشت بودن وسایلشان بیشتر لذت میبرند تا ظرافت آن

مثلا گوشی موبایل

سگک کمر بند

عینک

کفش

همه چیز غیر از دماغ

دوست دارند یک چیز بخصوص داشته باشند . یک عادت بخصوص ، تکه کلام به خصوص ، تیپ یا عقیده ی به خصوص

چیزی داشته باشند که به هر حال آن ها را منحصر به فرد جلوه دهد .

زنگ موبایلشان و پیشواز موبایلشان ، معمولا مهمترین دغدغه ی ذهنی آن روزهایشان را شرح میدهد

حتما یک سابقه ی عشق در تقویم این دوره زندگیشان وجود دارد

احتیاط را مچاله میکنند میگذارند جیبشان . ریسک پذیری شاخصه ی اصلیشان است

اکثرشان گاهی در کنار کار با اینترنت ، زندگی هم میکنند .

اغلب غیر قابل پیش بینی اند

ممکن است یکهو وسط یک روز گرم تابستان  دلشان پرتقال تامسون بخواهد یا اینکه وسط خرید ِ عید کلافه شوند و بازار را ترک کنند

یک هو هوس ِ شمال کنند یا ناگهان بعد سه سال رشته تحصیلیشان را عوض کنند

بیشترشان عقیده دارند وقتی در جواب خوبی ؟ میگویند خوبم ! دارند دروغ میگویند و آه چقدر طرف مقابل آن هارا درک نمیکند

پشتکار بی نظیری دارند . به همین دلیل باید مواظب بود تصمیم خطایی نگیرند .

دلشان به چیزی باشد تا پای جان برایش پیش میروند

محبوب ِ خدا هستند و اغلب فراموشکار . "حچل"  شکم ِ نهنگشان است .  در آن که بیفتند سخت خدا را عبادت میکنند .

به مادرشان دل بستگی دارند اما وابستگی ندارند

البته بستگی دارند که مثلا بدانند جورابشان کجاست یا نه

غذا خورده باشند یا نه

لباسشان اتو زده شده باشد یا نه

به پدرشان تکیه میدهند اما خیلی سعی میکنند که تکیه ندهند

یعنی معمولا به مادرشان تکیه میدهند که او به پدرشان تکیه دهد

یعنی تر برای اعلام درخواست ها مادر را واسطه میکنند

از طعم ها تلخ را ترجیح میدهند .

و ...
پدر بزرگ ها ی در پارک آن هارا که میبنند لبخند میزنند و میگویند : چطوری جــــــــــــــــــــوون ...


هم سن و سالا

روزتون مبارک



خاطره شده درچهارشنبه 92/3/29ساعت 10:37 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

حس و حالم شبیه روز های آخر بهار است ...

شبیه همین روز ها

شبیه همین آخر ها 


نه حس جوانه زدن دارم. نه طاقت باریدن

دلم هم هنوز به چیزی گرم نیست

شکوفه هایم دارد به باد میرود

و تو

بهار ِ سبز ِ این روزگار ِ  دو فصل

چه زود بند و بساط ت را جمع کرده ای و مدام تکرار میکنی : چاره  چیست ...

حس و حالم شبیه روز های آخربهار است

همین روز ها که دست به دیوار راه میروم 

انگار تازگی ها دیوار ها هم بلند تر شده اند

هرچقدر جوانه زدم  به بلندایش نرسیدم  ...

هرچقد در این بهار به پر و پای روزگار پیچیدم و بالا آمدم تا سر بلند کنم ... نشد که نشد ...

آخر این بهار هم سر آمد ...

بهار ِ بی قرار ِ روز های مـ ن ...

در تمام قوانین عالم نوشته است میشود چیز هایی را دوست داشت که نه کسی حق دارد  آن هارا از تو بگیرد نه کسی میتواند به جرم خواستنش اخم به پیشانی بنشاند

نه کسی حق دارد بیاید و بگوید چرا و ...

و من به حرمت ِ دلم تمام ِ شکوفه هایم را از شاخه های احساسم  میچینم و لای برگ برگ دفترم نگه میدارم

و من به حرمت ِ دلم تمام جوانه هایم را از شاخه شاخه ی احساسم میچینم و سبز ، نگه میدارم

و من به حرمت ِ دلم تمام ریشه هایم را

و من به حرمت ِ دلم تمام آنچه از این بهار ، از این فصل ِ کوتاه ِ لبخند، از این روزگار ِ غرق ِ تو به ارث برده ام را

نه به دست پاییز به باد میدهم

نه به سودای زمستان میسوزانم

و عالم به احترام ِ تمام قوانین عالم ... عطر شکوفه های مرا

تا روزگار فصل ها پا برجاست

نفس خواهد کشید ...

بهار ِ بی قرار روز های من

سخت است برای شمعدانی ها ، هرروز فکر زمستان ، یک جوانه از جوانه هایشان را کم کند

میبینی ...

چیزی از من نمانده

و دست هایم به انتظار بارانی روبه آسمان است  که فصلش گذشته

وتلخ است شنیدن صدای بلندی که مدام فریاد میزند :

خدا باران ِ بهار را به زمستان نمیباراند ...

بهار ِ بی قرار ِ این روز های من ...

کاش خدا مهلت ِ تابستان میداد

به این جوانه ها

دلم گرفته است

و تو سخت

مشغول رفتنی ...


خاطره شده دردوشنبه 92/3/27ساعت 4:13 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

قال الصادق (ع) :

نحن صبّرٌ ، وشیعتنا والله أصبر منا ، لأنّا صبرنا على ما علمنا وصبروا على ما لم یعلموا

امام صادق – علیه السّلام – فرمودند:

ما خاندانی صبور و شکیبائیم و شیعیان ما به خدا قسم از ما شکیبا ترند. 

چون صبر ما بر چیزی است که می دانیم، امّا آنها بر چیزی که نمی دانند صبر می کنند.

جواهر البحار ص133 

 

پیشنهاد برای مطالعه :

اشتباه بزرگ انتخاباتی

بقچه



خاطره شده دریکشنبه 92/3/26ساعت 12:20 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

شاید اگر خودکارم مینوشت دست به تایپ نمیشدم.نه حوصله ی مز مزه کردن حرف ها با این کیبورد را دارم نه حال خط عوض کردن و ویرایش و ...  . حتی گاهی دلم میخواهد بعضی کلمه هارا زیر فشار خودکار له کنم ولی با کی بورد نمیشود . با این کی بورد باید همه چیز را یک مزه ای نوشت . نمیشود یک جا جوهر را از حرص . از غم . از شادی خالی کرد روی کلمه . خط خطی هم نمیشود کرد اراجیف دو سه خط بالا تر را . حتی اشک هم نمیشود ریخت . برقش اتصالی میکند . لعنتی غصه را هم از دل برنمیدارد.ادم سرش را هم نمیتواند بذارد روی کیبورد و در حین نوشتن به خواب برود . باید حتما قبل از خواب  این سیستم شات داون شود ....

هه. انگار کی بورد دارد با من مینویسد .. نه من با کی بورد .


به هر حال میخواستم با آن خودار بیک به درد نخور روی کاغذ های کاهی سررسیدی که از خیلی چیز ها بیشتر دوستش دارم بنویسم : گاهی دلت میخواهد قدم زنان ، فاتحه زیر لب بروی در نزدیکترین یا پرت ترین قبرستان شهر و سر قدیمی ترین قبر که اسم صاحبش پاک شده  بنشینی و مهمانش شوی . لابد او هم بگوید . خوش آمدی . راحت باش .فکر کن خانه ی خودت است

تو هم فکر کنی این قبر خانه ی خودت است و سرت را بگذاری روی شانه ی این خانه و سیر گریه  کنی ...

بعد خودت تز قبرستان رد شوی و برسی به خودت و دست بگذاری به شانه ی خودت و آرام بگویی : خدا صبرت بده . بنشینی کنار خودت و برای خودت فاتحه ای بخوانی بلکه دلت کمی آرام شود .

بعد از خودت بپرسی : فامیل نزدیک بود ؟

و خودت جواب بدهی . نزدیک بود و دور . خیلی دور ....

هیچ وقت نشناختمش . هیچ وقت هوایش را نداشتم . هیچ وقت برایش کاری نکردم . هیچ وقت به دادش نرسیدم. هرچه به میل خودم کردم و هرچه بلا بود به سرش آوردم . آخر هم کشتمش زیر بار این همه ظلم ...

خودت لابد اینجا ، جا میخورد و فریاد میزند : پس برای چه نشسته ای و بعد رفتنش برایش فاتحه میخوانی ...دیگر روحش را آزار نده ...

...

میخواستم با آن خودکار بیک به درد نخور گوشه ی کاغذ کاهی های سررسیدی که بیشتر از تمام چیز ها دوستش دارم بنویسم : تا آمدی "لیلا " شوی ، قصه تمام شد ...

و بعد شاید از لج این "تمام شد " صفحه ای را شروع کنم با یکی بود و یکی نبود پررنگی که ردش روی صفحه های بعد هم بماند .... و ادامه دهم : زیر گنبد کبود ، کسی نبود .

همین زمین بود و همین آسمان و بعد تمام قصه را تا ته صفحه خط خطی کنم .... که با کی بورد نمیشود ...

------------

باید بلند شوم و دست خودم را بگیرم و بلند کنم و بگویم گریه نکن بر سر قبری که مرده در آن نیست ...

...

...

دنیا گاهی چقد سیاه میشود . نه شبیه آسمان شب . آسمان شب سورمه ای است . با یک عالم چراغ روشن

دنیا گاهی چقدر سیاه میشود . نه شبیه چشم . چشم ها یک انعکاس نور دارند ...

دنیا گاهی چقدر سیاه میشود . نه شبیه پر های کلاغ .. پرهای کلاغ زمینه ی رنگ طاووسی دارد  . سبز ِ متالیک

دنیا گاهی چقدر سیاه میشود . نه شبیه دست کارگر ها ... دست کار گر ها نان دارد . نور دارد

دنیا گاهی سیاه میشود

به قدر دل گناهکار من

به قدر دل گرفته ی من

...............................

این پست ِ به هم ریخته با تمام غلط های املاییش ،ویرایش نخواهد شد



خاطره شده درجمعه 92/3/24ساعت 4:33 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

یه وقتی دیگه نفست بالا نمیاد و میخوای بشینی یه دل سیر حرف بزنی با امامی که ظهورش نیست ولی حضورش تنها مایه آرامش دله ...

اما این زبون باز نمیشه که نمیشه ...

یک بغض خسته روی گلوی ستاره ها

باید کمک بگیرم از این استعاره ها

باید زبان به درد دلی تازه بازکرد

کاری کنید ... غزل ها ،ترانه ها ..


حال و هوای انتخابات و حرفهایی که از طرف بعضی ها تو مناظره ها زده شد حسابی زخم به دلم گذاشت .

تصور اینکه رییس جمهور آینده م با همچین عقایدی کشور و اداره کنه اونقد حالمو دگرگون کرد  که غر زدن های مدام زیر لبم وزن گرفته بود و درد دلم با آقا سبک و سیاق شعر گرفته بود

مولا سلام ... حال و هوایم گرفته است

از بغض های کهنه  صدایم گرفته است

آقا بببین که خسته ام از این هوای نفس

تصمیم هایی که برایم گرفته است...

* * *

اینجا خدا میان شعار هم گم است

حرف از طلا و نان شب و نفت  و گندم است

حرفی از انقلاب و اصول و امام  نیست

ارزش فقط شکم سیر مردم است

* * *

این سنت همیشگی جنگ هاست که

یک عده را به لطف ِ امان نامه میبرند ...

مردم اگر گرسنه بمانند هم ولی

با پول خون این شهدا،نان نمیخرند ...


 

آقا برای مملکت ما دعا کنید ...

این روز ها ابوذر و عمار ها کمند

یک عده با نقاب مسلمان ِ معتدل 

قرآن به نیزه کرده ،دم از صلح میزنند

* * *

آقای برای مملکت ما دعا کنید ...

جان ها فدای گوشه ی سبز ِ قبایتان ...

دارند ساز ِسازش و تسلیم میزنند ...

باید عریضه ها بنویسم برایتان

* * *

یادم نرفته کار به جایی رسید تا

فرزندتان برای شما درد دل کند ...

از جان و آبرو و سر و دست دم زند

در خطبه ای تمام زمین را خجل کند ...

* * *

مولا  شفای هر دل بیمار باشما

مرهم برای زخم سپیدار ، با شما

ما جان بپای عزت اسلام مینهیم ...

دیگر  همین ... عاقبت کار باشما


خاطره شده درچهارشنبه 92/3/22ساعت 1:40 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

اگر ماشینت زانتیا بود اشرافیگر بودی ، حالا که پراید است دروغگو و مظلوم نمایی!

اگر پایت را نداده بودی محکوم بودی به در جبهه نبودن ، حالا که داده ای ، اصلا داده ای که داده ای ، ما سه هزار شهید هم دادیم .

اگر در مقاومت سردمدار نبودی لابد جرمت سازشگری بود و ذلیل کردن ایران ، حالا که سردمدار مقاومتی ، بیخود مقاومت کردی ، باید مثل قبلی ها ذلیلمان میکردی !

اقتصاد ایران را ببین . این پیشرفت است ؟؟!

اگر میخندیدی و لپ دختر بچه  هارا میکشیدی و این روزها در کوچه و بازار و مترو بودی و خبرنگارها به دورت . .. لابد دروغگو و صحنه ساز بودی ، حالا که نیستی ریاکار و اهل تزویری

اگر پینه پیشانیت را نمیپوشاندی ریاکار و عوام فریب بودی . حالا که پوشاندی هم ریاکار و عوام فریبی

گر ولایتمدار نبودی همه میگفتند ضد ولایتی ، حالا که ولایتمداری ، هستی که هستی ، بقیه هم هستند . اصلا از کجا معلوم مثل احمدی نژاد نشوی ؟

اگر کاندیدای دولت بودی که تکلیفت معلوم بود . حالا که نیستی هم از کجا معلوم نباشی ؟ بالاخره یک فرض محال که محال نیست !!!!

اگر تبلیغات نداشته باشی ، که بهتر . رای نمی آوری ، اگر داشته باشی در حد چند بنر و روزنامه ! واویلا ... مال مردم و خور و دزدی ! چون چند سایت معلوم الحال هم گفته اند ! 

اگر محافظ داشته باشی ساده زیست نیستی و جاه و مقام را دوست داری . اگر نداشته باشی بی موالاتی و خودت را به کشتن میدهی و به درد ریاست جمهوری نمیخوری

اگر در مناظره وقت اذان نروی برای نماز پس بی تقوایی ! اگر بروی ریاکاری

آقای جلیلی

گنـــــــــــــــاهـــــتــــــــــــ انــــــــــــقــــــــــــــلابی بودن است و صــــــــــــــــداقـــتـــــــــــــــــ

گناهت شعار ندادن است و اخلاص

گناهت اینست که رقیبت را تخریب نمیکنی

گناهت *جلیلی* بودن است


خاطره شده دریکشنبه 92/3/19ساعت 10:2 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

نه اینکه تورا یادم رفته باشد

اتفاقا مدام هوایت به سرم میزند

ولی حس و حالم خوش نبود . نیامدم سراغت . میفهمی که ؟

یک چیزی از اینجای دلم آمده تا بیخ گوشم و میگوید آدم هیچ وقت به یک لیلا ، نمیگوید میفهمی که !!

دختر خانم ِ چار قد به سر ِ لبخند ِ به لب ِ مهربان ِ فقط توی قصه ها

نیامدی سراغ از این عاشق ِ دل سوخته بگیری ببینی چه شده که قید ِ اردیبهشت و گلستان کوچک یک متر در نیم مترش را زده و دور و بر محبوبه ها پیدایش نیست ...

نیامدی

نیامدی و من هی با یک مداد سیاه سر نتراشیده که سال هاست با خودش هم قهر است ! تورا طرح زدم و طرح زدم و طرح زدم

هی طرح زدم

هی باران زدم

هی ...

برایت چادری کشیدم که شمعدانی ها گلکاریش کرده بودند

محبوبه ها به پایش پیچیده بودند و یاس ها در سجاده اش ریشه دوانده بودند

باز تورا طرح زدم و لبخندت کردم . تورا لبخندی کشیدم روی لب های ملیحی که بر چهره ی یک آدم گنگ نشسته بود

تو لبخند بودی بر لبهای یک آدم گنگ که از اتفاق چشم هم نداشت

میدانی که

مداد های سیاه نتراشیده ، زلال نمیکشند ...

و شاید آدم هیچ وقت به یک لیلا ، نمیگوید میدانی که !!

...

لیلا

مطمئن باش کسی از این نامه ی متفاوتم سر در نمی آورد

کسی نمیفهمد چرا من سر قبر تو نیستم در حالیکه باید باشم و  مثل همیشه  برگ های ظریف محبوبه را با سر انگشت تمیز کنم و بلند بلند برایت قصه هایت را تعریف کنم

اما الان نشسته ام در تاریک ترین نقطه ی یک اتاق سه در چهار و در حالیکه کلمات را گاهی روی هم مینویسم باتو حرف میزنم

با لیلایی که الان زیر خاک ها خواب است...

دیروز کسی ثواب ِ نخراشیده ای را به روح تو فرستاد !

من چشمانم برق زد و خندیدم

وه

عالی بود

اینکه کسی درک کرد که روحت حی و حاضر است و فاااااااااتحه میطلبد

میخواستم قانعش کنم که حرف نجویده اش را پس بگیرد

کسی چهار گوشه ی اتاق من را روبان مشکی زده لیلا

و من را گذاشته وسط ِ یک قاب ِ یاد بود و تسلیت

دارن یک مشت دیوانه دیوانه م میکنند

...............................

اینجای نامه ام را خیلی بخوان

چون چند خط برایت اشک ریختم

اشک هایی که ردش روی کاغذ سیاه افتاده اما آبی است

یا بی رنگ است

نمیدانم ! تاریک است _ نمیبینم

بعدا که دیدم مینویسم چه رنگی است . اما لابد شور است

دوست دارم چند صفحه برایت توضیح واضحات بنویسم

و بنویسم که دیروز پاپیون ِ یاسی ِ یکی از لباس هایت را چسباندم به گوشه ی موهای دختر بچه ای که در عکس ِ روی کتاب ِ "لیلا نام تمام دختران سرزمین من است " به نگاه مات من لبخند میزد

و من هی مدام با خودم میگفتم چقدر نگاهش آشناست

میدانی کجایش آشنا بود ؟

نگاهش نبود

لپ های سوراخ شده اش بود

میگفتی اگر سیب سرخ یوسف خوانده را گاز بزنند لپ های بچه ...

پاپیون را زدم به موهایش تا هی تورا بیادم بیاورم و مدام تصورت را ملموس تر کنم اما نشد

اصلا هم شبیهت نبود

کتاب را انداختم کنار

چادرت را دور خودم پیچیده ام ولبه ی این تاقچه نشسته ام و   ارتفاع بلند پنجره تا سطح زمین را با نگاهم سر میکشم

نامه را به کجا پست کنم لیلا ؟

...

همه چیز مبهم است

محبوبه ها گل ندادند ...


خاطره شده دردوشنبه 92/3/6ساعت 10:16 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

اینکه در آن شب باران می آمد یا نمی آمد مشخص نیست

اینکه اصلا شب بود یا نه هم دقیقا مشخص نیست 

تنها اطلاعات دقیقی که از این واقعه به دست آمده اینست که بالاخره یک وقتی و یک جایی من به دنیا آمده ام . و تنها سندش هم خودم هستم که الان در دنیا هستم !

در این که چرا حتی یک عکس نوزادی از چهره مبارک اینجانب گرفته نشده و اولین عکس نوزادی من از سن قریب به هشت سالگی است ! اقوال متفاوتی آمده است.

عده ای میگویند چون که من خیلی عزیز دردانه بودم ! و خیلی قربانم میرفتند و حلوا حلوا یم میکردند وقت نشد عکس بگیرند

عده ای هم میگویند قدیم بود ، امکانات نبود !

اما به هر حال با توصیفاتی که به اجبار از زیر زبان این و آن کشیده ایم به نظر می آید من یک همچین چیزی بوده ام :

از زندگینامه و شرایط کودکی ام اگر بخواهید بدانید هیچ کس هیچ چیز یادش نمی آید . علتش را هم مادر این چنین نقل میکند که :

اروم بودی . خودت بزرگ شدی دیگه ! چه میدونم !

خودم هم البته هرچه فکر میکنم جز یک آرامش بسیط گسترده شده در گستره ی زندگی ام هیچ به خاطر نمی آورم !

---جان ِ عمه ت ! --

بگذریم

تولدمن زمانی به وقوع پیوست که تولد پسران در خانواده بالا گرفته بود و همه فامیل هی دلشان یک دختر میخواست

بنابر این بعد از تولدم چنان محبت و تو جهی بنده را فرا گرفته بود که : ...

البته همه جا ممکنه پیش بیاد !


بله . ضمن  تشکر و قدردانی از زحمات والدین بسیار عزیزم ، تولد خودم را به تمامی اقوام و دوستان و سایر بازماندگان تبریک وتسلیت گفته

وبرای خودم و ایشان صبــــــــــــــــــــــر ! و سفر دنیایی خوشی را آرزومندم !


و در پایان از تمامی عزیزانی که تولد مرا تبریک گفته و و در تسلی روح اینجانب مشارکت فرموده اند بسیار سپاس گزارم . مؤدب

 

-----------------

ببخشید فرصت مفصل نویسی و باکیفیت نویسی نبود ! نکته بین


خاطره شده درپنج شنبه 92/2/19ساعت 4:56 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

اینم دخترمه

دقیقا سر کلاس ِ تفسیر اومد روی کاغذ کنارم نشست دوست داشتن

امروز تولدشه مؤدب

اسمشم  صــَنـــَمـــه

براش وان یکاد بخونید چشمک


خاطره شده دردوشنبه 92/2/9ساعت 7:38 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

 

یکیشون میگه عروسک بازی!

یکیشون میگه توپ بازی !


 


از غروب دعواشون شده

هیچ کدومم کوتاه نمیان ...


یکیشون بـــُ ق کرده نشسته اینجا جلوی من !

_من از توپ بازی خوشم نمیاد . توپ میخوره تو سرم دردم میاد..

اون یکی هم دم به دم غُر میزنه و چُقولی میکنه ...

- مگه من دخترم که عروسک بازی کنم ؟؟؟

اه

بله

هرچی میگم بابا یه بازی بکنید غیر ِ این دوتا ! راضی نمیشن .

گفتم اگه بچه های خوبی باشید رنگتون میزنماااا ... اما بازم قبول نکردن .

این روزا کاراکترا خیلی اذیت میکنن

نمیدونم چشون شده

این یکی رو هم داشتم میکشیدم که از زیر مداد در رفت و الان دارم اینجا پیداش میکنم ...








میفتی.........بیا پایین ببینــــــــــــــــــــم  !!!!

دعا کنید خدا بم صبر بده !!!


خاطره شده دریکشنبه 92/2/8ساعت 8:55 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

   1   2      >

Design By : Pichak

جاوا اسکریپت