سفارش تبلیغ
صبا ویژن

با توجه به فرارسیدن میلاد تنها حراف عالم تصمیم به شرح خلاصه ای از زندگی ایشان  نمودیم .باشد که از ما کادوی تولد نطلبد:

سه نقطه ی سه نقطه مشهور و ملقب به "حراف" در تاریخ دهم مهر سال جاری منهای 19 سال  در یکی از بیمارستان های تبریزو حومه،سر به دنیا گذاشت(اون تو سزارینه که پا به دنیا میذارن).

در یک سال و چند ماهگی حرف زدن را با کلمه ی ترکی (بل دیزمن آی)به معنای شوهر خاله آغاز کرد که این کلمه را برای صدا زدن مادرش به کار میبرد.

در چهار سالگی آموخت که قاشق را سر و ته نگیرد.در 5 سالگی خانه را به قصد مهد کودک ترک کرد و بعد از یک سال اقامت در آنجا به پیش دبستانی هجرت کرد.در آنجا استعداد های خود را در آموختن شعر بروز داد و با حفظ اشعار پاییزه و پاییزه،یه توپ دارم،حسنی نگو بلا بگو،دکتر چه مهربونه و باز تلفن زنگ میزنه آن را نمایان کرد.بعد از حفظ این اشعار گرانمایه از همان کودکی خلاقیت خود را در شاعری به کار گرفت و "حسنی نگو بلا بگو" را به "مملی نگو بلا بگو "تغییر داد. این اتفاق مبدا تقویم شاعری ایشان شده و ایشان از همان سن خود را به عرصه ی شاعران پرتاب کرد.

دوره ی ابتدایی و راهنمایی را که با موفقیت گذراند رسما به یک "خر خوان" تبدیل گشته و همه ی اطرافیان را به شکل کتاب(فقط درسی)،خودکار یا روان نویس،پرگار،نقاله ،غلط گیر ،جامدادی،کلاسور(ترجیحا پاپکو)،و...میدید.

در دوره ی دبیرستان نا خواسته به دوستیابی پرداخته و هی دوست پیدا کرد.چنانکه آشنایی بنده با ایشان هم همان زمان با این دوره  و اینگونه به انجام رسید:

در حین درس دادن استاد بنده در حال کشیدن کاریکاتور شوهر یکی از دوستان بودم که ایشان که از قضا بغل دستی هم بودند بسیار مودبانه،بچه مثبتانه و خر خونانه به بنده فرمودن:ببخشید میشه نقاشی نکشید. من نگام میفته به نقاشیاتون حواسم از درس پرت میشه!!!!و از همان موقع کلنگ دوستی ما بر زمین دبیرستان کوبیده شد.بطوریکه دیگر چشم دیدن یکدیگر را نداشتیم.

از سال سوم دبیرستان به تلاش برای کنکور مشغول شدو از بس تست چهار گزینه ای میزد هی چهار پاره میسرود.در اواخر سال پیش دانشگاهی به خاطر مشغولیت ذهن به کنکور از سرودن شعر باز ماند و به بیماری افسردگی از نوع" شعر گریزیسم " مبتلا شد .بطوریکه که با خواندن هرگونه شعر به خلصه ای عمیق فرو رفته اشک در چشمانش حلقه زده و تصاویری مانند استاد شعر..غزل..قصیده ..نو..و تک تک اعضای انجمن...در جلو چشمانش رژه میرفتند.

بعد از قبولی در کنکور و تبعید شدن به یکی از دهات های نزدیک تهران -که اشتباها تازگی استان هم شده-رسما از شاعری استعفا داده و ذهن مبارک را در تار های عنکبوتی دانشگاه گرفتار کرد.ایشان در حال حاضر زنده هستند و به فعالیت های:وبلاگ دانشگاه آپ کنی..نشریه چاپ کنی،خاطر خواه ضایع کنی،درس خوانی،امتحان دهی،همچنان شعر گریزی و... مشغولند.

ضمنا اصرار نفرمایید.ایشان قصد ادامه تحصیل دارند.

تولد میمونشان میمون تر باد.


خاطره شده درپنج شنبه 89/7/8ساعت 11:10 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |


Design By : Pichak

جاوا اسکریپت