سفارش تبلیغ
صبا ویژن

حَب نه . . .هندوانه اش باید در بسته باشد . . . 

باید دورش بنشینند و بزرگ خانواده تق تق کف دستش را به پوسته ی سبزش بکوبد

و بپرسد :به نظرتون چطوره

هرکس نظری دهد و بعد از کمی سر و صدا ی اهل خانه چاقوی زنجانی را دور هندوانه بگردانند و بعد هم برش های شتری اش را دست به دست کنند..

اول دختر ها و خانم ها . . . بعد هم پسر ها و مرد ها  . . .

گاز بزنند سرخی آب دار و شیرینش را و منتظر یک برش شتری  دیگر بنشینند و . .

باید جوان ها انار ها روی ترمه بچینند ودانه دانه بشکافند سینه های سرخ ملتهب را . . . 

 تکه تکه هایش را بی پوسته و  یاقوتی, گلنار کنند و به بزگترها تعارف کنند. . .

باید آجیل کانون مرکزی شود و اهل خانه به دور آن  . . . با پسته اش خندان شوند و با بادامش گرما و طراوت به محفلشان ببخشند . .

باید نیت کنند . . . بزرگ خانواده انگشت بین برگه های دیوان حافظ بیاندازد و با بسم الله و فاتحه ای کتاب باز کند . . .

غزلی بخواند و رسم رندی و مستی و عاشقی و عرفان و بندگی را از جام غزل  به لب فرزندانش بنوشد . . .

باید تا نیمه شب بیدار بمانند وگرم   بگویند و شیرین بخندند و نیکو بشنوند . . .

باید شب یلدا را به رسم ایرانی بودن به شب نشینی صبح کنند و آداب به جا بیاورند

و این یک دقیقه دیر تر طلوع خورشید را با حرارت  دل هاشان جبران کنند .

حالا...باز هم . . شب یلدا آمده است . . .

همه جمع شده اند و آماده اند برای یک شب نشینی  . . .

هندوانه ی های خنک . . . انار های یاقوتی . .  . آجیل های رنگارنگ  . . همه چیز بر ترمه ی سنتی چیده شده است . .

اما دل ها . . کمی . . .بی قرار است . .انگار 

هندوانه ها شیرین است...نه به شیرینی قبل . .

و کسی انگار . . از زیر دندان ترکیدن دانه های پر آب انار. . .حظ نمیبرد . . . .

آجیل ها دست نخورده مانده . . . حتی فال حافظ هم انگار  . . . امشب حق یلدا را به جا نمی آورد . . .

امشب شاید بعضی پدر بزرگ ها . . . لبخند بر لب . . .در سکوت معنا داری . . . حافظ را روی تاقچه میگذارند  . . .

فرزندان و نوه هایشان را با خوشرویی جمع میکنند

و با بسم اللهی . . . صحیفه ی سجادیه را باز میکنند :

"اللَّهُمَّ وَ مُنَّ عَلَیَّ بِبَقَاءِ وُلْدِی وَ بِإِصْلَاحِهِمْ لِی و بِإِمْتَاعِی بِهِمْ. إِلَهِی امْدُدْ لِی فِی أَعْمَارِهِمْ،

وَ زِدْ لِی فِی آجَالِهِمْ، وَ رَبِّ لِی صَغِیرَهُمْ، وَ قَوِّ لِی ضَعِیفَهُمْ، وَ أَصِحَّ لِی أَبْدَانَهُمْ وَ أَدْیَانَهُمْ وَ أَخْلَاقَهُمْ، و

َ عَافِهِمْ فِی أَنْفُسِهِمْ وَ فِی جَوَارِحِهِمْ وَ فِی کُلِّ مَا عُنِیتُ بِهِ مِنْ أَمْرِهِمْ، وَ أَدْرِرْ لِی وَ عَلَى یَدِی أَرْزَاقَهُمْ"

"اى خداوند،بر من احسان کن و فرزندانم را برایم باقى گذار وشایستگیشان بخش و مرا از ایشان بهره‏مند گردان.

اى خداوند،براى من،عمرشان دراز نماى و بر زندگانیشان‏ بیفزاى.

خردسالشان را پرورش ده.ناتوانشان توانا گردان.تنشان ودینشان و اخلاقشان به سلامت دار.

در جانشان و جسمشان و در هر کار ازکارهایشان که روى در من دارد،عافیت بخش

و وظیفه روزى ایشان،براى من و بر دست من پیوسته گردان."

و شاید بتوان صدای آمین را . . از پنجره شان شنید . . .

 

امشب شاید در بعضی از خانه ها ,مادر ها چادر رنگی به سر , پدر ها با وقار و متانت . .

رو به قبله نشسته اند . ..

و در یک محفل گرم . . .

با هم حدیث کساء میخوانند :

ما ذُکِرَ خَبَرُنا هذا فى مَحْفِلٍ مِنْ مَحافِلِ اَهْلِ الاَْرْضِ وَفیهِ جَمْعٌ مِنْ 

شَیعَتِنا وَمُحِبّینا اِلاّ وَنَزَلَتْ عَلَیْهِمُ الرَّحْمَةُ وَحَفَّتْ بِهِمُ الْمَلاَّئِکَةُ 

وَاسْتَغْفَرَتْ لَهُمْ اِلى اَنْ یَتَفَرَّقُوا فَقالَ عَلِىُّ اِذاً وَاللَّهِ فُزْنا وَفازَ شیعَتُنا وَرَبِّ الْکَعْبَةِ

"ذکر نشود این خبر (و سرگذشت ) ما در انجمن و محفلى از محافل مردم زمین که در آن گروهى از

شیعیان و دوستان ما باشند جز آنکه نازل شود بر ایشان رحمت (حق ) و فرا گیرند ایشان را فرشتگان

و براى آنها آمرزش خواهند تا آنگاه که از دور هم پراکنده شوند"

امشب شاید . . . در بعضی از خانه ها . . . ذکری باشد . . ازسجده های سجاد (علیه السلام )

و سخنی باشد . . . از مظلومیت های او . . .و اشکی باشد . . . بر گونه ی شیعیان او . . .

و مرهمی باشد ....بر دل یتیمان او . . .

امشب شاید . . .در بعضی از خانه ها . . . پدر بزرگ ها نوه بر پا نشانده باشند واز  محبت اهل بیت لقمه لقمه بر دهانش بگذارند . . .

امشب شاید . . .شب یلدا . . .خیلی یلدا تر باشد . . .

آخر میگویند . . .آدم ها وقتی غم دارند . . زمان در روحشان در جا میزند . . .ثانیه ها رد نمیشوند . . .طولانی و تلخ میشوند . . .

امشب  .از شب های دیگر  . نه یک دقیقه . . . خیلی  طولانی تر است . .

  اصلا امشب انگار  ,خیلی شب تر است . .

خیلی آرام تر است

امشب انگار . . .در جمع شب نشینان یلدا . .. حضور خدا بیشتر است . .

انقدر که . . .آدم هوس میکند . . .یک دقیقه بیشتر پرستشش کند . . .

یک دقیقه بیشتر نماز بخواند . . .

یک دقیقه طولانی تر  سجده کند . . .

سجده کند  . . .کمی شبیه به  .  .

 سجده های سجاد(ع)

---------------------------------------------------

پ.ن:شهادت امام چهارم حضرت زین العابدین (ع) بر شما تسلیت باد...

پ.ن:در تهجد شب یلدا التماس دعا

 


خاطره شده درچهارشنبه 90/9/30ساعت 12:18 صبحبا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

هرکدام از چشم هایش یکی دوتا مژه داشت . . .

 

بعضی جاهای سرش هنوز چند رشته موی کاموایی باقی مانده بود . . . 

یک منحنی قرمز رو به بالا هم داشت که دورش پر از لکه های خیس و رنگی  بود . . . 

به نظر می آمد کسی تازه سوپ گرمی را به او خورانده باشد . . . 

این طرف اتاق . . .عروسک با چشمهایی کاملا باز .  . . زیر یک چادر سفید گلدار آرام خوابیده بود . . .

 _ کو چولوی من بهتر شدی ؟

دست کوچک سفیدی روی پیشانی پارچه ای عروسک نشست . . .

_آخ . . آخ . . آخ . . .هنوز که تب داری . . .

صدای نازک دخترانه ای در اتاق شروع به گریه کرد

 

نرگس همینطور که صدای گریه را در می آورد سریع  تن سرد عروسک را در اغوشش گرفت  

آرام آرام شروع به تکان دادن عروسک کرد و گفت : 

الهی بمیرم چقد داغی . . گریه نکن مامانی . .. . .بیا بریم دکتر تا خوب خوب بشی . .

آن طرف اتاق ..سپیده چادر رنگی بلند اش را به زحمت جمع کرد و  عروسک نو و تر و تمیزی را با احتیاط بغل کرد و چند قدمی راه رفت

و بعد صاف صاف انگار که پشت یک در ایستاده باشد داد زد:تق تق تق

نرگس آرام به سمت سپیده رفت و یک چیز خیالی را به سمت پایین فشار داد: 

سلام خواهر . . .بفرمایید تو

سپیده و نرگس آرام روی زمین نشستند و و احوال عروسک های هم را پرسیدند 

نرگس برای سپیده  و خودش دو فنجان کوچک  و یک ظرف پلاستیکی  آورد که در آن  چند تکه کاغذ سفید مربع شکل بود .

هنوز نوشته های روی ظرف قابل خواندن بود:

حلوا ارده ی شیرین کلام

سپیده یک کاغذ سفید کوچک برداشت و بیرون از دهانش در دهان گذاشت و  فنجان خالی را یک هو سر کشید  

و چند لحظه بعد  انگار که ریتم این خاله بازی عمیق یک هو به هم بخورد

سپیده عروسکش را کنار گذاشت و داد زد:آقااااااااااا اصن یه فکری . .

نرگس ببین مثلا من میشم خانوم دکتر . . اونوقت تو عروسکتو میاری پیش من و . . .

. . .

مادر یک  سینی با دو لیوان آب پرتقال را بدست گرفته بود و پشت در اتاق نرگس ریز میخندید . .

---------------------------------------

نرگس  در خانه را باز کرد و سپیده را در آغوش گرفت و گفت: 

کجایی تو دختر..میدونی چقد دلم هواتو کرده بود  

سپیده گفت قربونت برم منم دلم تنگ شده بود . . . 

و هردو به داخل خانه رفتند ..

نرگس در حالیکه فنجان را کمی به سمت سپیده هل میداد گفت : بخور سپیده جون سرد میشه.. 

تو چرا ازدواج نمیکنی سپیده . . حسرت خاله شدن به  دل من موند نا رفیق ...

سپیده فنجان  چای گرم را آرام نوشید  و گفت :هنوز سه سال مونده تا دکتر عمومی بشم

وقتی خانوم دکتر شدم اونوقت شاااید بش فکر کنم

و بعد هردو آرام خندیدند . . 

صدای گریه ی نوزاد  چند ماهه ای  فضای خانه را پر کرد . . 

نرگس لبخندی زد و گفت: فاطمه است . . . یکم حال نداره  . . ببخشید . .

و بعد به سمت اتاق رفت . . .

سپیده ((باشه ای)) گفت و در فکر فرو رفت: 

-بیماری های  نوزادان -

-----------------------------

پ.ن:بی مزه نوشتم!!! 


خاطره شده دردوشنبه 90/9/28ساعت 6:19 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

معصومیت کودکانه ای, تکیه زده بر تکیه گاهی سرد ,تاب میخورد . . .


کسی با شتاب . . تاب را هل میداد . . .

معصومیت کودکانه ای غرق در اضطراب . . تاب میخورد . .

کودک با دستان سفید کوچکش طناب های ضخیم را گرفته بود  و با تمام قدرت خودش را نگاه داشته بود . . .

نگاه  بی قرار و هراسانی روی تلاطم تاب میبارید و بریده بریده میخواند :

تابــــ تابـــ عباسی . . .

انگار به جای اینکه بگوید "میترسم"فریاد میزد:

تابــــ تابـــــــــــ عــــــــــــــباســــــــــــــــــی

میخواست بگوید نگه دار ...اما فریاد میزد :

تابــــــــ تابـــــــ عباسی . . .

آدم های غول پیکر خاکستری دور تاب فریاد میزدند :

بــــــــخـــــــــنــــــــــــد . . . بـــازی کـــــــــــن . . . تاب تاب عباسی بخـــــــــــوان . . لذت ببر. . .بــــخـــــنـــــد . . .

صدای قهقهه های خاکستری لابه لای سوزه های باد متلاشی میشد . . .

معصومیت کودکانه ای تکیه زده بر تکیه گاهی سست تاب میخورد . . .

و صدای کودکانه ای مدام فریاد میزد:

تاب . . تاب ..عباسی . . .

------------------------------------

چشمان بی قرار کودک کم کم بسته شد . . .سرش آرام به شانه افتاد . . . و دیگر بریده بریده هم تاب . . تاب . . نخواند . .

همهمه ها خاموش شد . . .

حالا همه فهمیده اند . . .

خوب فهمیده اند . .

که کودک . . .هیچ گاه . . .از آن تاب بازی لذت نبرد . . .


خاطره شده درجمعه 90/9/25ساعت 5:39 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

با شتاب دوید و کف دستش را محکـــــــم به دیوار چسباند و با صدای پر ذوق کودکانه اش  داد زد . . استـــُـــــپـــــ


پسر بچه ی دیگری شتابان به او رسید و نفس نفس زنان دستانش را روی زانو گذاشت و

 حنده کنان گفت : نامرد...حسابتو میرسم و بعد صدای خنده ی هردوشان کوچه ی شهید مجید کریمی را پر کرد . . .

.................

با شتاب دوید و کف دست خونی اش را  را محکم به دیوار چسباند و با صدای پر از شور نوجوانی اش فریاد زد : الله اکـــــــــبـــــــر . . .

جوانی با شتاب و نفس نفس زنان سر کوچه ظاهر شد و لحظه ای ایستادو دست بر زانو گذاشت

و بریده بریده گفت :مجید رسیدن . . . بدو. . .و باز شروع به دویدن کرد . .

مجید اسپری رنگ وشابلونی با عکس امام را سریع از زیر پیراهنش بیرون کشید و . . .

صدای گلوله . . . تمام کوچه  را پر کرد . . .

................

زیر تابلوی شهید حسین خداداد بر میله تکیه زده بود و  همراه با آهنگ عقب و جلو میشد . . .

ریتم نوای داخل هندزفری را از روی تکان تکان خوردن نام کوچه که بر بالای میله نصب شده بود میشد فهمید . . .

دود سیگار بعد از هر پک محکم   دور سرش میچرخید و بالا میرفت و آرام آرام زیر تابلو محو میشد . . .

پسر جوانی با تیپی نه چندان دلنشین سوار بر موتور ترمز کرد و . . .

-چقد دیر اومدی پسر . . .

-بشین بریم بابا .  . .

-مامانتو چیکار کردی؟

-پیچوندم . .

صدای خنده ی شان تمام کوچه را پر کرد . . .

..........

گل های محمدی روی خیسی آسفالت افتاده بودند . . .

مادر کاسه ی خالی و قرآن را دست گرفته بود و هنوز تکیه زده بر درگاه در  قدم قدم دور شدن پوتین ها ی حسینش  را  آه میکشید . . .

حسین سر کوچه ایستاده بود و پابه پا میکرد . . .دل نگران بود. . . میخواست برگردد و مادرش را به داخل خانه بفرستد اما میترسید باز برای مادر وداع سخت تر شود .  . .

دلش شور و میزد و گاهی زیر لب زمزمه میکرد : ایشالا خدا اساسی شهیدت کنه..دِ بیا دیگه ه ه

پسر جوانی با چهره ای آرام و دلنشین سوار بر موتور ترمز کرد  . . .

-چقد دیر اومدی داداش . . . دق کرد مامانم........و سریع سوار موتور شد . . برو...

موتور به راه افتاد . . . و دستش را در آخرین نگاه . . برای مادر بالا برد . . .

-مامانتو چیکار کردی حسین؟

-راضیش کردم . . .تند برو از اتوبوس جا میمونیما

...............

میگویند صداها در زمین ...در اشیا . . . در فضا ضبط و ثبت میشود . . .

اصلا میگویند علم ثابت کرده . .

اما من برایش سند هم آوردم . . .

مثلا صدای یاحسین(ع) شهید نوجوان  کوچه مان . . . دیروز ترجیع بند خنده ی پسر بچه های کوچه شد ه بود . . .

یا مثلا دویدن شهید کوچه ی بغلی  . . .وقتی به سمت تانک میرفت و خمپاره میزد .  . . در گام های آهسته و باوقار دختر جوان آن کوچه نمایان بود . . .

یا خون شهید کوچه ی روبه رویی . . . . که در چادر مشکی خانم های محله جلوه کرده است . .

تو هم اگر بچه ی دهه ی هفتاد به بعدی . . اگر بعد از نسل خاک و خون و خمپاره و گلوله به دنیا آمدی . .. اگر مثل من چشمت جز صلح ندیده و از گل بالاتر نشنیده . . .

اگر از انقلاب جشن دهه فجر را میشناسی و از جنگ نمایشگاه دفاع مقدس و فیلم های سینمایی . . .

اگر تو هم مثل من لمس نکرده ای جنگ را . . . . حس نکرده ای خون را . . . ندیده ای شهید را . . . نشنیده ای تکبیر و تهلیل را . . .

اشکالی ندارد . . . من خوب میدانم که تو هم در عمق دلت میگویی بی دردی ما درد ماست . . .

من هم مثل تو . . . خون و گلوله و فریاد و بمباران و موشک باران و آژیر را نمیفهمم.....من هم مثل تو انقلاب و جنگ را نمیفهمم  . .

اصلا بیا به چیزهای دیگری فکر کنیم . . .

 . . . گاهی فقط به سکوت کوچه مان  . . . و به نیلوفرهای دیوار همسایه . . . و به خرده های گچ  روی آسفالت که زیر پای بچه ها در خانه های لی لی پا کوب شده اند . . .

و به هیاهوی بچه ها بعد از تعطیل شدن دبستان . . . و به ماشین پدر . . و به رفت آمد های آسان مادر . . .

و به غر زدن های مردم . . .که الان شاید . . . مهم ترین دغدغه شان . . .طولانی بودن صف نانوایی باشد . . .

به دور از تلاطم انقلاب . . . به دور از اضطراب جنگ

بیا ما ... طوفان ندیده ها . . .به این آرامش . . .خیلی خوب فکر کنیم . .


خاطره شده درپنج شنبه 90/9/24ساعت 10:19 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

از مزیت های زندگی من + هیچ کس نفره چه میدانید؟

 

اگر شما هم مثل من زندگی من + هیچ کس نفره ای را تجربه کنید خیلی خوب خواهید فهمید که

 

این زندگی نه تنها خیلی لذت بخش است بلکه خیلی هم لذت بخش است . .  .

 

و علاوه بر لذت بخش بودن کارهایی را میتوانید انجام دهید

که بسیار به انسان و زندگی انسان لذت میبخشد . .

 

مثلا میتوانید سر سفره دراز بکشید و از ساعت 1 تا 4 بعد از ظهر ناهار میل کنید . . .

 یا اصلا میتوانید یک هفته ای ناهار میل نکنید . . .

 

میتوانید آب را با پارچ سر بکشید و یک نفس هم سر بکشید. .

 

میتوانید ترشی -لواشک زرد آلو را انگشت انگشت بخورید قیافه تان را کج و کوله کنید 

و حــــــــــــــظـــــــ ببرید . .

 

میتوانید صدای موزیکــ مورد علاقه تان را تا "خــــدا درجه" بلند کنید

 


 

و در صورت غمگین بودن  موزیک با آن های های گریه کرده و خود زنی کنید 

 

یا درصورت شاد بودن با آن بالا و پایین بپرید...

 

عینهووو خود خود خود خل و چل ها . .

 

میتوانید ساعت ها روبه روی آینه بایستید و با خودتان حرف بزنید

 

یا مثلا به جای سالار عقیلی چه چه بزنید و تار و سنتور بنوازید

 

و خودتان را تشویق کنید

 

یا در نقش آلن دلون قرار بگیرید و هی به در و دیوار بگویید:

 تــــــــــــــــو مادر منو کــــشــــــتـــــــــــی . . .

 

میتوانید روی فنر مبل ها بپرید تا عقده هایتان خالی شود . .

 

پارازیت نوشت:"ریشه ی این عمل: از آنجایی که تاریخچه ی مبل به دوران کودکی ما نمیرسد و  اسباب بازی نسل جدید است 

 این امر برای نسل یکم گذشته و چه بسا نسل های خیلی گذشته عقده شده است .  .."

 

میتوانید گاهی مثل جِتـــ از جلوی آیــــنـــه بگــــــــــذرید و یک هو داد بــــزنید :

مــــــــیـــگـــ مــــیــگــــــــ

 

بعد هم غش غش بخندید . . .

 

میتوانید به خاطر هر قاشقی که شستید برای خودتان یکــــ هـدیه بگـــــــــیرید

 و پـــشـــتـــ سر خـــــودتان قایمم کــــنــــیـــد 

 

و چــــشـــــمانتان را ببندید

 و

 

یــــــــکـــــــــــ هو

 

بیاریدش جلو و به خودتان نشان دهید و بگویــــــیـــــــد:

 

ایــــــــــن مــــال تـــــــوه ه ه ه

 

و بــــــــــعـــــــد دوبــــــــــاره خودتان جــــــــــــــــــــــیغ بزنید و بگویید:

 


 

وایییییی راس میگی؟از کجا فهمیدی من از اینا دوس دارم؟!

 

و بعد خودتان کلی خودتان را دوست داشته باشید و این ها . . .

 

پارازیت نوشت:سانسورو حال کردی؟!

 

میتوانید رختخوابتان را ماه به ماه جمع کنید و برای تنوع یک مدل دیگرش را پهن کنید . . .

 

میتوانید از دست خودتان عصبانی شوید و با خودتان قهر کنید

 

و  سر خودتان داد بزنید و در را به هم بکوبید و

 

 خودتان را تنها جا بگذارید در خانه و بروید پارک تنهایی بستنی بخورید تا دل خودتان بسوزد

 

و درست حسابی تنبیه شود و . . .

 

پارازیت نوشت:زحمت نکشید خودم شماره چند تا روان شناس خوب رو دارم....

 

میتوانید در در محیط های بسته ی کاشی کاری شده (سانسور زیر پوستی)

بلند بلند آواز بخــــــوانید

 

میتوانید در ظرف شویی قایق کاغذی بیاندازید و بازی کنید . .

 

میتوانید تمام کتاب هایتان را یک هو در سراسر اتاق ولو کنید و ده بیست سی چهل کنید که کدام را بخوانید

 

میتوانید به سر تاسر دیوار های خانه کاغذ هایی را آویزان کنید که رویش قلب و گل و شعر و چرت و پرت نوشته شده

 

میتوانید با گل های قالی احوالپرسی کنید 

 

به دستگیره ی در دست دهید . . .

 

با حوله ی مخملی تان  رو بوسی کنید . . .

 

از ماشین لباسشویی تشکر کنید و از جاروی نپتون حال آشغال ها را بپرسید . . .

 

پارازیت نوشت:الان شما این شکلی هستید:

 

میتوانید صورتتان را به میله های پنجره بچسبانید و ژِست محسن یگانه ای بگیرید و بخوانید:

 

زندونی دلش میگیییییره . .پشت این درای بســـته . .

 

بعد هم می آیید که سوت و کف خودتان را به گوش همسایه ها برسانید که یک هو..

 

همسایه ی پایینیان می آید و تق تق تق در زنان سراسیمه وارد اتاق میشود و

 

با یک صدای خفـــه اما داد گونه  میگــــــوید:

 

هیســـــــــــــــــــس س س س س

 مهمون داریــــــــــــــــــــــــم م م م م. . .

 

پارازیت نوشت:عمرا اگه بتونید صدای خفه ی داد مانند رو در بیارید ..خیلی مهارت میخواد . .

پارازیت نوشت 2:یه همسایه پایینی خوب هیچ وقت به یه محسن یگانه نمیگه :هیسسسس..مهمون داریم . .

اگر شما هم زندگی من+هیچ کس نفره را تجربه کنید میبینید این تنهایی که میگویند . . .

خیلی چیز باحالیستــــ. . .

از آن با حال هایی که یک حال اساسی از آدم میگیرد و کلی حال غیر اساسی به آدم میدهد . . .

این ها همه نیمه ی پر لیوانی بودبنام: تنهایی

--------------------------------------------

پ.ن:دوستانی که میخوان از این مقاله برای پایان نامه هاشون استفاده کنند حتما آدرس وب رو به عنوان منبع ذکر کنند. . .

پ.ن:آخــــــــــــــــــــیششششش..دلم هوس طنز کرده بود . . .

 


خاطره شده درپنج شنبه 90/8/26ساعت 8:55 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

 

آدم هایش  را ریخته ام دورم و وسط همه شان نشسته ام . . اتاقم شده پر از آدم . .  


دانه دانه میکشمشان جلوو  تند تند ورق میزنم برگه های خاک گرفته شان را . . .

کلی مطلب دارند . . .زبانشان ساده است و پر از ابهام  . . اصلا قلمبه سلمبه بلد نیستند حرف بزنند . .

وقتی نگاه میکنند آدم سنگینی حس نمیکند . . . تازه اگر شما باشید لابد کلی هم میخندید . .

اما خب من از وقتی آمده ام اینجا اصلا به هیچ کس نمیخندم . ..هیچ کس هم به من نمیخندد. . .

دیروز یکیشان با یک ماژیک کلفت قرمز سمت چپ پیراهن آبی اش  نوشته بود:این محموله شکستنی است .با احتیاط حمل شود . .

, بعد هم انگارکه  دارد ادای  اسلوموشن هارا در می آورد آهسته آهسته قدم های بزرگ بر میداشت  و خم خم راه میرفت . . .

همان موقع بود که یکی از آن منگل های عاقل نما سرش داد کشید:هــــــــــــی ی ی ی. . تو باز لباستو داغون کردی . . .

 من اینجا را دوست دارم . . .اینجا آدم هایی دارد که ادعای عقل ندارند . . .اصلا وقتی میخواهند به هم ناسزا بگویند میگویند ..هه عاقل ..و بعد هم از خنده ریسه میروند و پخش میشوند روی زمیـــ.. . 

. . .

به اینجا که رسیدخودکار از دستش افتاد  سرش را سریع به پشت بر گرداند و داد زد :

کی منو هل داد؟؟؟؟کی بود منو هل داد؟کی منووو از موضوع پرت کرد؟ دِ لعنتی کی هستی؟بگو کی هستی ؟

سرش را بین دست هایش گرفت و به حالت سجده روی زمین افتاد و شروع به گریه کرد .  . .بلند بلند گریه میکرد . . .کلمات دو بند بالا زیر اشک هایش خیس میخوردند و با هم قاطی میشدند . . .

اتاق شده بود پر از صدای گریه . . .صدای گریه ای که ناگهان  ساکت میشد . . .گاه گاهی سرش را بیشتر بین دو دستش روی زمین فشار میداد و صدایش را بالاتر میبرد و باز بعد از چند ثانیه ساکت میشد . .

وقتی صدای دستگیره ی در را شنید دیگر کاملا سکوت کرد . . .

کسی در را به زحمت باز کرد . . کاغذ های دست نویس زیر در مچاله شدند و  و در باز شد . . .

کسی از در آمد تو که لباسش آبی نبود . . .

_ملاقاتی داری . . .

سرش را آرام بالا آورد و با  شنیدن صدای محکم در چشمان خیسش را بست . .

روی زانوهایش خم شد و به زحمت دستش را به برگه های مچاله شده ی کنار در رساند .  . . با دو دست صافشان و کرد و به جوهر های پخش شده رو ی کاغذ خیره شد . .

خواندنشان زحمتی نداشت وقتی همه را حفظ بود:

-عزیزکم. . .بعد از تو . . .دنیا را دار المجانین میکنم . . . تا همه مجنون شوند . . تا همه بدانند . .لیلای من . . .

آه . .لیلا . . .

سرت را از زیر خاک ها بلند کن و بگو ..این خانه . .چرا ینقدر خاک گرفته است . . .

راستی لیلا. . خانه ی کوچک تو . . . چرا اینقدر خاک گرفته است؟

لیلا . .خانه مان خاک گرفته است . . .

لیلا ..

صدای بلند و نامهربانی  داخل سالن پخش شد :

آقای . . .

ملاقااااااااااااااااااااااااااتی دارید . . . . .

------------------------------------------

پ.ن:فقط یک توصیف کوتاه بود..همین...

 


خاطره شده درچهارشنبه 90/8/25ساعت 10:12 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

هوم؟چه شده؟


باز که در خودت کز کردی . .  . باز که  در تنهایی خودت پیچیده ای . .  .

باز که زانوها برایت دایه ی مهربان تر از مادر شده اند . . . سفت چسبیده ایشان که در نروند؟

هی ..با توام . .. چه شده ؟

لبخند بزنی آسمان به زمین نمی آید ها . . . اصلا اگر آمد هم با من . . . تو فقط بخند . .

ببینمتـــــــ. . .

گونه هایت خیس اســـتـــــ . .  . باز با این رفیق نابابـــــتـــــــــ . . نامش چه بود؟

هان!باران!. . . باز با "باران " قدم زدی ؟

هزار بار گفتم باران رفیق خوبی نیست برای تنهایی ها . . . همدم خوبی نیست برای درد ها . . .

فقط دلتنگی هایت را خیس و خیس و خیس تر میکنــــــد . . .

ســــرتــــ را پایین نگــــیر . . نگـــاهم کــــن . . .

هه...خدا این آستین های قرمز بافتنی را برای چه آفریده اســـتــــ ؟ دِ پاکـــ کــن این قطره ها  را . . .

زود تر پاکـــ کن . . تا من فکـــر میکنم که باران اســتــــ پاک کن . . . تا اشکـــــــ خطابشان نکرده ام پاک کن...

تو که خبر داری بی طاقتی ام را . . .

دارد بـــــــــخــــــــــار میگـــــــــیـــــــرد چشـــــمانم  . . .بسکه سردی . . . کمی بخند دیگـــــر . . .

هه...با این بینی سرخ شده و چشمان پف کرده و صورت یخ بسته . . . خودت یک پا آدم برفی شده ای . . .

نمیخندی ؟. . .نه...نمیخندی . .

لا اقل بگو چه شده ؟تمام غصــه هایت را ریخته ای در چشمانت . . .نگاه ات را هم دوخته ای به زمین . .

زبان بسته ای و با چشم حرف میزنی . . . . . محـــــــرم تر اســتـــــــ زمین از من؟

میدانم . . من آینه ی خوبی نیستم . .. خودم دیده ام . .

بار ها دیده ام که تا نگاهم میکنی میشکنی و میباری . . .

نمیدانم در من چه میبینی که اینقدر . . . داغ به به دلت تازه میکنم.. اما . . .

آنـــــــــــــقدر من..تو شده ام که دیگـــــــــــر تاب بی تابی ات را ندارم . . .

بسکه تنهایی هایت را با من قسمت کردی . . . بسکه با سکوتم حرف زدی . .

اما این روز ها ...آنقدر ساکتی که دیگر بی زبانی ام را به زبان در آورده ای . .

دلم هوایتـــ را کرده . . هوای کودکی هایتـــ را . .

.همیشه یا موهای خرگوشی اتـــ را با من رصد میکردی . . . یا زبان سرخ و کوچکت را برایم در می آوردی . .

آنقدر  ریسه رفتن هایت را به  نگاه بی احساسم مینشاندی که  به لبخند تحریک میشدم  . ..

دیگر فراموش میکردم جمودم را . . سکونم را . .

فراموش میکردم کهنه شیشه ی غرق جیوه ام را . . .

دختر توی آینه

دلم هوایــتـــــ را کرده . . . بخند . .

---------------------------------------------

پ.ن:آدم باطله ها به روزه


خاطره شده درجمعه 90/8/20ساعت 1:1 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

باز گردانی تبلیغات پر هزینه ی کــــــلی فیلم  سینمایی به یک پیام بازگانی چند ثانیه ای :

مردم من...

مردم خوب و مهربان . . .

من

روح و تن بی ارزشم را . . . در میان نگاه های هرزه میگذارم....

که از بی غیرتان . . . راه و رسم . . . حیوان بودن بیاموزم . .

مردم من. . .

من و قلب کوچکم دوست داریم . ..

در آسمانی غرق در بی عفتی . . .پرواز کنیم . .

و تلاش کنیم ما

همه ی آدم ها ...

دست در دست هم بگذاریم . . .

و

تمام شخصیت خود را . . برای درمان بیماری هامان .. . هدیه کنیم . . .

و از بی غیرتان پست سرزمین سبزمان . . بخواهیم . . .تا مارا یاری کنند . .

تا

همه  از صفات پست حیوانی . . لذت ببریم. .

هم اکنون نیاز مند یاری "نفس"تان هستیم . . .

بنیا د امور بیماری های خاص!!!!!

--------------------------------------------------------

پ.ن: صدا و سیمای عزیز این تبلیغ کم هزینه تر است

پ.ن:در ضمن دستمزد خلاقیت و پیشنهاد من فراموش نشود .  . .



خاطره شده درپنج شنبه 90/8/19ساعت 12:14 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

پاییز جان


میدانم دمت باد سرد است و بازدمت سوز سرما . . .

اما دمت گرم . . .

چشممان روشن شد با این همه سپیدی  برف

آن هم در آبان .. .

آن هم در کویر قـــــــــــــــم . . .

به به . . .

امروز خودم شنیدم که مردم شهر مان داشتند قربان صدقه ی آن  برگ های  خشک و زردت میرفتند . . .

بچه ها کلی برایت ذوق میکردند . . .

چتر ها قولنج میشکاندند و با دست هایی باز . . .خستگی در میکردند . . .

درخت پیر همسایه هم هی برف های یخ را مز مزه میکرد و میگفت:

الهی پیر شی پاییز . . ایشالا از دست ساقی کوثر آب بخوری . . .

و من . . .صبح زود . .

از همه خوشحال تر . . . . با چشم هایی خواب آلود . . .

دماغم را به شیشه ی سرد و بخار گرفته چسبانده بودم . .

و مات و مبهوت . .

سرشار از ناباوری . . .

شناسنامه ی دانه دانه برف ها را  چک میکردم . .

هیچ کدام جعلی نبود . .

حتی تقویم را هم چند بار نگاه کردم . . .

صفحه ی پاییزش زرد و نارنجی بود و صفحه ی زمستانش سفید . . .

اما تو . . پاییز سرخ و نارنجی من . . رنگت سفید شده

 ببینم . . .نکند سرماخورده ای ؟مریض شدی ؟هان؟زمستان گرفته ای شاید . . .

من که برف و باران را دوستــــــــ دارم . . .آخر احساس آدم ها همیشه باید مرطوبــــــ باشد . . .

باران احساس را تر میکند . .

اما خب . .از حق نگذریم . . حال و هوای بعضی عاشقان را به هم زدی ها . . .

دیگر عاشق بیچاره روی کدام برگ خشک قدم بزند تا خش خش برگ ها هی عاشق ترش کند؟

اصلا هوا انقدر سرد است که الان کنار شومینه زیر پتو دارد میلرزد وچای  مینوشد . .

ولی من میدانم . . .عاشق ها معشوق را با آن پالتوی قرمز که یقه اش  تا روی دماغش بالا  میکشد

 و با آن دستکش های رنگی رنگی

و با آن نفس نفس زدن در هوای سرد . . .

در حالیکه قرار است یک نسکافه ی داغ مهمانش کنند..

خیلی دوست دارند . . .

چقدر تو  مهربانی . . .

من میدانم...از بس تابستانمان داغ دار بود و مردم دلتنگ باران . .

بازمستان دست به یکی کردی . .تا زود تر بباری

اصلا

دیگر نمیگویم دمتــــ گرم . .

میترســــــــم یکــــ هو تابســـــــــتان شوی . . .

اما . . آهسته بشنو :

دمت گرم . .

-----------------------------------------------------

پ.ن:پاییزه و پاییزه . . برف رو زمین میریزه . . . هوا شده خیلی سرد . . روی زمین پر از برف . .

پ.ن:خیلی خوشحالم. . .خیلی




خاطره شده درسه شنبه 90/8/17ساعت 2:56 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

امــــــروز . . عــــــیـــــــــد. .  قــــــــربان. . . اســــتــــــ . .


و من به "عید" فکر میکنم . . .

و به" قربان "فکر میکنم . . .

راستی . . .

اگـــــــر ابراهیم . . .امروز اسماعیلش را ذبح میکرد . . . باز هم عید بود؟

امروز عیـــــــد قربان اســتــــــــ .  . .

و من . . .

لهوف میخوانم . . .

و من. . . 

به تو فکـــــــــــر میکنم . . .

تویی که در یکـــــ روز72بار ابراهیم شدی . . .

ابراهیمی که نه خنجرش کند شد....

نه باز لبخند بر لب هاجرش نقش بست . . .

ونه  اسماعیلش دیگر از قربانگاه باز گشت . . .

لیلایش به اشک نشست و  علی اکبرش به خون . . .

ابراهیمی که اسماعیلش را قربانی کردند. . .

با خنجر

اما نه با یک خنجر . .

نه با یک نیزه

نه با یک سنگ . .

نه با...

با هرچه که بود و نبود . . .

ابراهیمی که چشم اسماعیلش را بستند

نه با پارچه . .

 با خون بستند . . .

نه برای اینکه دل پدر نلرزد . . .

بستند تا او نبیند و . . .پدرش به تماشا بنشیند . . .

و او را  به قربانگاه کشیدند. . .

و بریدند . . .

نمیگویم حنجر را. ..

مفعولی در کار نیست .  .  .

که این ((بریدن)). . .به اندازه ی تفسیر اربا اربا. . . .مفعول دارد . . .

و...

امروز عید قربان اســتـــــــ. . .

و من. .. به تو فکر میکنم . . .که حالا...بعد از عرفه ..در مسیر کربلا

 خوب تر از خوب میدانی . . .

قرار اســــتــــــــ تاریخ تکرار شود . . 

و ابراهیم تکرار شود ....و اسماعیل....

و آبـــ. . .قبل از قربانی . . .

آه

فدای لبی که بر لبش نهادی . . .

وقتی که گفت:

واعطشا

راستی . . .تو چقـــــــــدر ابراهیم تری . . . یا حسین(ع)

----------------------------------------

پ.ن:معذرت میخوام که روز عید ......اما هرچه تلاش کردم از قربان چیزی جز عاشورا برداشت نکردم....

عیدتان مبارکـــــ


خاطره شده دردوشنبه 90/8/16ساعت 11:29 صبحبا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

   1   2      >

Design By : Pichak

جاوا اسکریپت