سفارش تبلیغ
صبا ویژن

همه چیز یبکباره خیلی سخت شد . آنقدر که دیگر نمیدانستم چه کنم .بن بست . واژه ای که سالهای جوان عمرم را پشت سر خودش نگاه داشت و هی دیوار های بلندش را بلند تر کرد . روزگار فکر کرده بود قدّ من خیلی بلند است . هی قد کشید . مبادا دستم به جایی برسد . اما من دست هایم از همان اول هم کوتاه بود. زورم به جبر روزگار نمیرسید .
همه چیز یکباره خیلی سخت شد . تو که ساز رفتن زدی ، آرزوهای یک عمر ، یکباره بر سرم آوار شد . میدانی .. ، سخت است آدم به دیواری تکیه دهد که خبر نداشته باشد آن دیوار ، خودش قصد جانش را کرده .
من اشتباه میکنم . من از زمانی که عقلم را از دست دادم زیاد اشتباه میکنم . اشتباه های بزرگ . اشتباه های شیرین . اشتباه هایی که آدم های عاقل حتی به خیالشان هم نمیرسد . آخ که چقدر این اشتباه کردن ها مزه میدهد . دل آدم را میسوزاند . خاکسترت میکند . خاکسترت را به باد میدهد .

بگذریم

با خدا چند کلام حرف داشتم . حرف با خدا باید سر سجاده باشد . اما آن به جای خودش . من اینجاا کمی حرف دارم . حرف هایی که در صدایم نمیگنجد . باید بی صدا بنویسمشان .

سلام خدا

سلام مهربان

این منم . دو چشم و دریای اشک . بی دست و پا . بی سرو سامان . بی زبان و بی دل . این منم . فقط دوچشم و یک روزگار اشک . این هم تویی . همه چشم. همه گوش . همه دل. همه مهر. همه رحمت

بسم الله الرحمن الرحیم

سلام خدا

یک پریشان متحیر آفریدی که تا خواست ببیند آسمان بالای سرش چه رنگیست کور شد . تا خواست صدای بلبل بشنود کر شد . تا خواست دل بدهد دلشکسته شد . تا خواست پر بزند پرش زخم شد . سنگ خورد . خدایا ، یک پریشان متحیر آفریدی که سالهاست در حیرت نشسته دارد جای پاهای گذشته اش را نگاه میکند .

خدایا یک پریشان متحیر آفریدی که حالا ، هرچه صدایت میزند پاسخش را نمیدهی . خدایا . نه سر میخواهد نه سامان . فقط پاسخش را بده . بگو نمیخواهم . نمیدهم . دلشکسته بمان . اما بگو ... چیزی بگو . ...

خدای خوبم . خدای مهربانم . ولی من . مگر نگفتی الله ولی الذین آمنوا ... نگو که ولیّ آدم بدها نیستی ... من کلّی تورا به هرکس که نداردت نشان داده ام . به رخ کشیدمت . گفتم ببین ، این خدای من است . دلتنگم خدا .

دلتنگم خدا

دلتنگم خدا ....



خاطره شده دردوشنبه 94/6/23ساعت 7:45 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |


Design By : Pichak

جاوا اسکریپت