سفارش تبلیغ
صبا ویژن

آها

این هم یک جرعه آب خنک برای محبوبه ها ...


خوب شد زمستان سردی نبود ... خیلی سرد نبود ، میترسیدم به این بهار نرسند ...

اما رسیدند

ببین :

جوانه های ریزشان را 

لیــــــــــلا ... قبرت شده زادگاه شکوفه ها ، میبینی ؟ عطرشان را نفس میکشی ؟

بهار دارد چادر نماز سرت میکند ...

چادر نماز سبز با گل های سفید ، غرق عطر محبوبه

و لیلایی که زیر این چادر سر به روی خاک ها گذاشته است ...

:)

سر به خاک گذاشته ای ...

...

...

.............

سفره را چیده بودی ... آینه را ، سیب را ، سبزه را ...

خودت هم ساکت نشسته بودی و من قرار بود بیایم و سفره را ببینم و بگویم :

وه

این هفت سین است ؟

یاخدا به یُمن قدم ِ مریم مقدس ِ من،برایمان مائده فرستاده ؟ !

و گفتم.

لبخند زدی و  کنار سفره نشستی

چادرت پخش بر زمین شد و گل های  قالی ،جان گرفتند ...

پرسید م : تنگ ماهی اش کو ؟ در تجری من تحت الانهار جامانده  ؟و خندیدم ..

وخندیدی ...

آخرین دانه ی تسبیحت را غلطاندی و نگاهم کردی

_ اگر قرار به مُردن است ، بگذاریم در خانه اش بمیرد ... رودخانه ، دریا ...نه؟

لبخند زدم . آرام کنارت نشستم

چادر گل گلی ات را روی زمین چین دادم ... با انگشت ...  زمزمه کردم :

قرار به مردن نیست

قرار به حیات است

به نفس است

به عطر است

به زندگی است

به لبخند است ...

بخند لیلا

نگاه کردی ، خندیدی

خندیدم و تنگ را آوردم ...دو تا ماهی قرمز ...

--------------------

تنگ را آورده ام لیلا ...دو تا ماهی قرمز ...میگذارم روی خاک 

نگاهشان کن...

یادت که هست ؟ قرارمان به حیات بود

به نفس

به عطر

به زندگی

به لبخند

ماهی ها نمردند

دارند زندگی میکنند

.. .هنوز. . .

دست میکشم روی شاخه های محبوبه

با انگشت

چادربهاری ات را چین میدهم

لیلا

قرارمان یادت رفته ؟

قرارمان به حیات بود

به نفس

به عطر

به زندگی

به لبخند  ...

بخنـــــد لیلا ...

نه به خاطر قرارمان ...

به خاطر بی قراری ام ...

نه شبیه گریه های من ، شبیه ِ خند ه های همیشه ات

بخند لیلا ...


خاطره شده درسه شنبه 91/12/29ساعت 11:21 صبحبا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

نــ یــ ســ تـــ ــی ...

اردیــــ بــــ هـــ شـــ تــــــ  ِ امــــ ســــ ال

یکـ

بـــــ هــــ شـــــتــــــ

کــــ َ م دارد . . .


نیستی

- نمیخندی -

بهار

شکوفه را کم دارد

- حرف نمیزنی-

بلبل را کم دارد

- پلک نمیزنی-

خورشید را ...

-در هوای من نفس نمیکشی-

نسیم را کم دارد

نیستی ...

-نگاه نمیکنی -

بهار ، از چشم افتاده است ...

***

قاصدک ها از نبودنت بی خبرند ...از لبه ی دیوار سرک میکشند ... از پشت پنجره ...

تو نیستی . من اما به انگشت مینشانمشان

میگویم که باید پنجره به پنجره دنبالت بگردند ... باید به تو خبر برسانند.

که بهار آمده ، اما اجاق خانه ی گنجشک ها کور است ...

و پرستو ها ی مهاجر ، بی تو ، آواره ، دنبال لانه میگردند

باید به تو بگویند

بهار آمده

اما  کسی ، روی ماه غنچه ی محمدی را نبوسیده

و در گوش ِ غنچه ی شب بو ها اذان نگفته

و با سر انگشت

کام ِ بچه ماهی ها ی حوض را برنداشته است ...

به قاصدک ها میسپارم

تا به تو بگویند

که نیستی

و بهار ، تکلیفش را نمیداند ...

ابر ها معلق اند ، نه بهاری اند ، نه پاییزی ، نه هوس ِ رعد دارند ، نه هوای باران

مبهوت اند ، گیجند ، مثل ِ آسمان ِ زمستان ...

نیستی

و باز

دارد زمستان میشود

قاصدک ها را میفرستم

تا التماس کنند

که رحم کنی

به چهار پاره ی زیبای فصل ها

و بیایی

که "نظم"شان به هم نریزد

که بی بهار نشوند ...

که رحم کنی

به چشم انتظاری ِ گنجشک ها

به  دل سپردگی ِ بلبلان

به هراسانی پرستوها ...

سپرده ام که دلت را نرم کنند

که دستــــــــ بر داری از نبودن

بیایی

در جشن کوچکـــ ِ باغچه مهمان شوی

برای تولد اقاقیا،  لباس سبز بیاوری

با پیچک ها دست دهی

با یاس و میخک روبوسی کنی

برای بلبل  شعر بخوانی

برای قناری آواز

...

به قاصدک ها سپرده ام

تورا بیاورند

به بهانه ی بهار

...

... برای دل ِ من ....

---------------------------------

*خدابــ زرگـــــ ه*


خاطره شده دریکشنبه 91/12/27ساعت 4:36 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

داشتم راه میرفتم

همراه زمین

همراه زمان

"دلم " گیر کرد

دلگیر شدم

افتادم

جا ماندم

زمین از من رد شد

زمان هم

دقیقا از روی من

امسال عید از من خبری نیست

من سال پیش جایی ، جا ماندم

و

همانجا هم خواهم ماند

من امسال

در نمیدانم چندم ِ ماه ِ نجومی ِ سال ِ پیش 

خواهم ماند

و زندگی خواهم کرد ، بی زمین ، بی زمان

در یک خلا

که  فقط یک من ِ دلگیر دارد و بس!

------

امسال ، عید ، خبری از من نیست

خبری از تو هم نیست ...

قرار گذاشته بودیم بی خبرم نگذاری ، یادت که هست

...قرارمان ...؟

قرار ؟

راست میگویی ...بیقراری که بیاید قرار هم میرود

_ چرا همیشه حق با توست ؟_

 

سر همین سوال گیر کردم و افتادم و جا ماندم از زمین و زمان

وقتی فهمیدم تو همانی هستی که همیشه حق باتوست

و

...

بی خیال

بقیه اش باشد بعدا

فعلا

خبری از تو نیست ...




خاطره شده درشنبه 91/12/26ساعت 10:52 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

باید تورا سپرد به خدا و رفت ...

بی خیال ِ تو

...

باید تورا سپرد به خدا و ماند

با خیال ِ تو

سیب زندگی چرخ زد و چرخ زد و چرخ زدو آخر به کام هیچ کداممان ننشست

قسمت ها را قسمت کرده بودند

قسمت ِ ما نشد

------------------

حالت خوب است ؟ حال من خوب است . یک صفحه تمام نوشته ام خوبی ؟ پاسخ داده ام شکر

خوبی ؟ شکر ... خوبی ؟ شکر.... خوبی ؟ شکر

احوالپرسی مسخره ایست ... شاید هم راز آلود است

هزار بارش را با اشک نوشتم . جوهر های پخش شده را شاهد بگیر..

بگذریم

خوبی ؟

...

---------

یادت می آید ؟

برایت رز آوردم . برایت نرگس .برایت محبوبه آوردم . برایت فصل به فصل عطر باغچه مان را ...

چهار فصلمان گذشت

بهار که می آید ، تو نیستی

منطقی ام ...

فقط ..

وقتی رفتی

عطر محبوبه هارا هم ببر ..

لطفا

آسمان ابری را هم ببر . باران را هم ببر . و عطرش را . گندمزار را . خیابان ها را . پیاده رو ها را . مغازه ها را .

گل ها را . نسیم را . مسجد ها را . صداهارا . دیوار هارا .. زمین هارا . زمان هارا ...

خیالت را.. خاطره ات را ... خودت را ...

من را هم با خودت ببر ...

---------

دلم به یک " وان یکاد " خوش است ...

که عجیب باران زاست ...

چقدر زمزمه اش میکردم

یا بقیه الله اغثنا

----------------

منطقی ام ... خیالت راحت ...

...


خاطره شده درپنج شنبه 91/12/24ساعت 1:14 صبحبا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

تا آنجا که یادمان می آید قصه از آنجا شروع شد که رفیقی داشتیم ناشفیق ، یک روز در میان ،بیمار بود و تق و لق!یا دستش به گردن آویزان بود یا پایش میلنگید یا سرفه امانش را بریده بود  .

با دمش جانش بالا می آمد و با بازدمش جانش به قالب بر میگشت .به ترقه ای فشار خالی میکرد و به خیاری سردی به مزاجش میتپید و خلاصه پیش طبیب و شکسته بند و جراح و عطار

روسفید بودستودنــــــــــــی!


یک بار غریضه ی عُجبمان گل انداخت و طبع ِ مِزاحمان ، غل غلیدن گرفت و از باب ِ  دل (نـ َ ) داری دادن ِ  دل !! سوزانه،  به ایشان فرمودیم : تو چقـــدر مرگــــت است عزیز !

ما راببین که عافیت از سر و کولمان بالا میرود و سلامت به شاخ و برگمان چلچلی میخواند .چشم داریم پر سو با این هوا زور ِ بازو !

سرما اگر بخوریم ته تهش سه تا عطسه !که آخریش هم به نیت عاقبت بخیری می پرانیم بلکه از چشم زخم دور بمانیم !بعدش هم نه فینی و زکامی و نه گلو درد و خشکی ِ کامی ! هییییچ...

رفیق به حسرت نگاهی به بر و روی پر عافیتمان انداخت و آهی کشیـــــــــد،- به قدر سوزن ِ سفترایکسین ! سوزان  -

ما را رها کرد و به گوشه ای خزید ...

این آه همان و عافیت،تباه ! همان ...

فردا پس فردایش بود که نشسته بودیم داشتیم زندگی میکردیم ، ناگهان در اینجای کف ِ پایمان، به قدر ِ عدس کدر شد و به قدر نخود سر بر آورد و به قدر لوبیا ریشه دواند و ... آشی برایمان پخت پر رووووغن !

میخچه ای بود که هر چه روغن ِ نسخه ی طبیب مالیدیم دوا نشد . سراغ در مان از مردم گرفتیم گفتند فلان سرکه ی سیب را مخلوط با آن فلان  خمیر ِ کمیاب  بزن خوب میشود . نشد !

گفتند زعفران و حنا ! نشد . گفتند سیر چاره ی درد است . سابیدیم و زدیم و سوختیم و ... نشد . گفتند تره را له کن و ... نشد .

نشد که نشد ...

پول و بیمه را زدیم زیر بغل رفتیم به متخصص پوست . نیم نگاهی انداخت و نسخه پیچید و راهیمان کرد . اسید داده بود با قرص ویتامین و قرص معده !

دارو خانه را فرمودیم : قرص معده از آن ِ چیست ؟ عرض کرد : شاید قرص ِ ویتامین به مذاقت خوش نیاید ! اسید را به به میخچه زدیم ، میخ طویله شد ! قرص را نوش جان کردیم معده مان  ارور داد .

قرص معده که خوردیم ،ارورش ممتد شد !

دفترچه بیمه را بغل زدیم و پول را کول کردیم و رفتیم متخصص داخلی . مارا نگاهی انداخت و قرصی داد رستم کش! بهر معده . قرص را تناولیدیم هفته به هفته .

میخچه اما میخکوب کف پا پا برجا ! دفترچه را برداشتیم و رفتیم سراغ حاذق ترین طبیب که دکتری بود خانم .از همان ها که با اتولش فقط تا مطب رفته و برگشته . وارد مطبش شدیم بعد از شونصد ساعت !

ماسک زده از دور خیره نگاهمان میکرد، انگار که قرنطینه ی بیمار بلا درمان را شکسته است ! نزدیکش شدیم ،گفت : عقب بشین !

فرمودیم ب ِ گفت : فقط یه دردتو بگو ! باز فرمو... - گفتم فقط یه دردتو !

دیدیم اعصاب معصاب ندارد ضعیفه ی وسواسی! فرمودیم : ببین کف پایم راااا! دید و با افاده عرض کرد : اوه اوه ! فقط جراحی ...

و نسخه ای نوشت به قد ِ ما یه متر و اندی ! و گفت از فلان دارو خانه دارو بگیر فقط ! خب ؟ فرمودیم : اوهوم

رفتیم به دارو خانه . برایمان سفره ی دارو چید از ایییینجا تا اوووووونجا ... از شامپو ضد شوره و تقویت مو و شامپو بدن  تا اسید و صابون پوست چرب و خمیر دندان و کرم پوست و ژل ِ حلزون ساخت ایران و

برنامه هفتگی کاشت مو و پماد گودی زیر چشم !

فرمودیم : سرطان است مگر ؟ داروخانه عرض کرد : بالاخره دکتر پوست است و دل !! سوز !

گفتیم لابد دل سوز است ! گرفتیم و گونی دارو به منزل بردیم و صابون به صورت زدیم و از دلسوزی اش بسی سوختیم و بساط ِ رفتن به نزد جراح براه انداختیم .

نزد جراح:

نشستیم بر تخت و جراح نگاهی به نازک زخم ِ پایمان انداخت و عرض کرد : میخچه آورده ای یا درخت ؟ ! میگذاشتی کمی بِ ر ِ سَد.. نکند میوه میداد  !

خواستیم طالع نحسمان را بر ایشان شرح دهیم که گفت دست و پایش را بگیرید و آمپولی به کف پا فرو کرد طولش قد ِ گاو و عرضش به قد ِ خود ِ رشیدش !

آهی (بخوانید جیغی ) از نهادمان بلند شد که به نهاد عزراییل نشست . آمدیم گلایه کنیم که دومیش را در پس آن فرو کرد و رسما به مصاحبت حضرت عزراییل نایل آمدیم .

آمدیم چاق سلامتی کنیم و دیار فانی را وداع گوییم که قسمت نشد و بی حس شدیم . چه بی حس شدنی !

دکتر را فرمودیم : آخر چرا ؟ عرض کرد : تا بی حس شود درد نکشی ! فرمودیم زرشک! و ... از حال برفتیم.

پایمان را پیچیدند قد ِ قنداقه ی طفل. لنگان لنگان به منزل رسیدیم و رفتیم در آینه زرد و زاری خود را بسنجیم دیدیم وه! صورت مبارکمان مثال ِ جانوران ِ آبزی پوست انداخته ، فجیییع !

مشکوک گشته در اینترنت سرچ کردیم که : (پوست من از چه مدلی است ؟) پاسخ آمد : ( خشک ) !

صابون را رصد کردیم دیدیم جهت ِ پوست چرب است ، قیمت 100000تومان (به ریال ) ...

اشک به دیده نشاندیم و قرص معده ای سر کشیدیم و به کاغذ یادداشت ِ کار فرمودیم : نوبت گرفتن برای دکتر پوست !

اعصابمان به هم ریخت و به مبل نشستیم تا زار بزنیم از این درد پا و پوست و معده و ... یک هو دلمان گرفت ! گرفت ! گرفت ! ول نکرد ...

اورژانسی به طبیبی عمومی رساندنمان . فرمود یا لوز المعده اس یا کلیه یا دل یا پهلو یا معده یا قلب یا... ! معلوم نیست ... آزمایش باید و سونو گرافی و ....



خلاصه اینکه رفیق شفیق !

چقدر من مرگم است !چـــقـــــــــــــدر سلامتی عزیز !

به جان عزیزت غلط کردم ...بـــــــــــِ حـــــِ ل مارا .. بِ حِــ ل ...


خاطره شده درسه شنبه 91/12/15ساعت 12:16 صبحبا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

من

گنجشکی را میشناسم

با چوب های کمان

لانه میساخــتــــ ...



خاطره شده درپنج شنبه 91/12/10ساعت 11:44 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

استکانی شکست

اخلاق و شرع و عرف و دین و دنیا زیر سوال رفتـــ ...



خاطره شده درپنج شنبه 91/12/10ساعت 9:37 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

عاشق شده ام ، ولی جوانی کردم !

یک عمر فقط مگس پرانی کردم

با کفش به روی دل من راه نرو!!!

دیر آمده ای !خانه تکانی کردم ...


91/9/11


خاطره شده درچهارشنبه 91/12/9ساعت 3:30 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

آدم ها در روز مره های زندگی شان میخندند. قهقهه میزنند . کادو میگیرند . جشن میگیرند

آدم ها در روز مره ها گاه گاه شادند .خیلی شاد .

و آمار ها و نظر سنجی ها هم هیچ گاه نشان نخواهد داد که چند درصد از تمام مردم جانشان به لب رسیده ...

به لبــ ...

اما اگر دنیا را به دنیا بودن بشناسی .. خواهی دانست که مردم تمام و کمال جان به لبند .

مگر آنان که مردم نیستند و حیوانیت از دایره ی آدمی خارجشان کرده ...

اما باقی اگر میخندند یا از ایمان است که راضی به رضایند و یا از نسیان است که لحظه ای از غمشان غافلند

وگرنه دنیای بی حساب و کتابی است ،اگر حساب و کتاب را حساب و کتاب عقلمان بگیریم

و با این منطق ِ بی اصل و نسبمان بنشینیم و دودوتا چارتا کنیم که کجا باید چه میشد و نشد ...

دنیای بی حساب وکتابی است با این حساب ...

بلا را شاید آفریدکه فرزند ، خدارا از مادری نگیرد ...

یا غرور خدا را از عالم ...

یا ثروت ، خدا را از غنی ...

یا شهرت ، خدا را از شهره  ...

یا سلامت  ،  خدا ر ا از سالم ....

بلا را شاید آفرید

که  غفلت ، خدایمان را از ما نگیرد ...

بلا را شاید آفرید،تا سجاده ای ، نیمه شبی ، به بهانه ای -حتی دنیایی- پهن شود ...

اشکی بر گونه ی دلشکسته ای بنشیند

امن یجیبی بر لب مضطری جاری شود...

بلا را شاید آفرید تا دردانه هارا از دانه ها جدا کند و به چشم عرش بکشد ...

بگوید ببینید ... بنده ام را زهر چشاندم و شهد نوشید ، نوشید و گفت : نه آنکه زهر ، آنچه تو بنوشانی شهد است ...

هان ...ملائـــکـــــ ...سجده کنیــــــــــد...

بلا را شاید آفرید تا زودتر از سراب دل بکنی و زمزم طلب کنی...

بلکه بیراهه ها ،همه عمر حیرانت نکنند و عطشان و سرگردان راهی ضالین شوی ...

بلا را شاید آفرید از سر محبت

از سر عطوفت

بنا بر قاعده ی لطف

که از هرچه لطف است کم نگذارد ..

آفرید تا بی چاره شوی و نا چار  ، به طلب چاره صدایش کنی ..

که بهانه ای باشد برای لبیکــــ گفتنش .. برای یک قدم رفتنت ...برای چند قدم آمدنش ...

بلا را شاید آفرید ، تا بی ولا نمانی ...

اصلا

بلا کش ات کرد

عشـــــــــق کرد بسوزی

عشق کـــــــرد بسازی

عشـــــــق کرد جان به لب شوی و باز به آنچه میپسندد بنازی...

دارد عشق بازی میکند خدا

خاطرتــــــــ را چقـــــــدر خواسته خـــــدا ...

بشنو ... ببین... بفهم ...

درد را

بلا را

مرده نباش!!

به خود بیا

اسمع .. افهم ...

-----------------------------

پ.ن: درد ، نظر است ... دردمند ، نظرکرده ...

دردمندان ، دعایم کنید ...

پ.ن : محکم تر تکانم بده

بلند تر تلقین بخوان

غفلت ، امان ِ هشیاری نمیدهد ...


خاطره شده درسه شنبه 91/12/8ساعت 12:8 صبحبا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

ایــــــــــــن یکــــ مقالــــــــــــــــ  ه ی علمی - ادبی -اخلاقی  اســت !

از قدیم الایام ،قدما و علمای پیش از ما ، بشر را  در دوره های زمانی مختلف از نظر حجم جیب و نقدینه ی طیب و قدرت خرید به چهار دسته ی نامساوی تقسیم کرده اند  :

1- آن هایی که نمیخرند و نمیخورند !

2- آن هایی که در حد گرسنگی میخرند و میخورند!

3- آن هایی که فراتر از حد گرسنگی میخرند و میخورند!

4-آن هایی که بخرند یا نخرند کلا میخورند !


در وصف گروه اول آمده است که :

گروهی هستند ندار ، ساکت و بی آزار ، وعده ی روزانه شان یکی ست و یخچالشان خالیست و اخلاقشان بیست!

نه غری به ملت میزنند و نه تو سری به دولت ، قناعت شیوه شان است و کار بی منت پیشه شان

خودروشان موتوراست و منزلشان  اجاره و فصل به فصل آواره

جهیزیه ساده میدهند و نداشته باشند هم اصلا دختر نمیدهند !دستشان تنگ و دلشان تنگ و نظرشان بسیط

رنگ گوشت نمیدانند و قیمت مرغ ،از سایت نمیخوانند و وقت گرانی آسوده خاطرانند .

دل به روزی خدا خوش دارند و به طمع ،خلق  نیازارند و چشم بر دنیا ندارند و...

اما گروه دوم را از جهاتی نزدیک به گروه اول دانسته اند و وصف فرموده اند که :

آنند که دارند به حد نمیر . نه در چنگال طمع گیرند و در دست حرص اسیر .

به قدر نیاز میخرند و نداشته باشند هم نمیخرند . مرغ اگر سه تومن باشد دوهفته یکبار .بالا تربرود ،کته و ماست و خیار!

از اتول پراید به زیر پا دارند و کنج  یک آپارتمان کوچک جا دارند و  تا اینجا زیر قسطند و امسال عید هم کلا بی خیال پسته اند .

نه خبر از قیمت طلا دارند و نه سکه . چندین سال یکبار کربلا میروند در عمر یکبار ،مکه !

غرشان به دولت ، کم و بیش است  و در حد توان یار و یاور درویش

گرانی بر ایشان فشار باشد و گاهی به حد اضطرار . زبانشان گاه شکر و گاه به غفلت ناشکر

اما گروه سوم را چنین خوانده اند که :

آنانند که به حد سیری دارند و به زمستان هم بهارند . روی گنجند و با خوشی دست به پنجه اند

قیمت ارز و سکه نوار قلبشان است و جام شهد در حلقشان است

فراتر از گرسنگی میخرند و به قدر گرسنگی میخورند و باقی را به نیستی میسپارند و به خیال خودشان چقــــــــدر ندارند ..

زبانشان به غر و گلایه باز و دائم با ناقدان هم آواز و در خیالات ،بلند پرواز

نه از اقتصاد میدانند و نه از اقتصاد میخوانند فقط مدام ابراز نظر فرموده  و ذکر گران است گران است بر زبان میرانند

ماشینشان زانتیا به بالا و مد ِ پوشاکشان  نامبر وان ِ ایتالیا و کفش و لباسشان ازین پوست ماریا..

چنان ندبه میکنند به گمانت نه  بوی گوشت شنیده اند و نه طعم جوجه چشیده اندو اصلا هرچه بنی اسراییل است از رو برده اند ...

ملک و زمین و ویلاشان به جا و خوشی و و بریز و بپاششان به پا

فشاری هم اگر باشد دست از خرید نکشند و دل از تجلل نبرند و آخر هم بدرند و ببرند ...


قسم چهارم اما

مال مردم را درسته میبرند ، آنچنانکه مردم نفهمند کی بود و کی رفت و اصلا مال چیست و مال مردم خور کیست !!

قیمت گذار بازارند و کله گندگان نابه کار

ماشینشان پورشه و فراری و تعویض اتول تفریحشان است و دولت هم البته به جیبشان !

و در بعضی نسخ نیز در توصیف این دسته فقط آمده است :

آناند که در وصف نگنجند

..

بله . اما گرانی در  سال جاری چنان که گذشت بر دسته ی اول از مردم هیچ تغییری بوجود نیاورد .

فقط عدم قدرت خریدشان را  عدم قدرت خرید (تر )کرد و خطر فقر را از بالای سرشان بالاتر کشید .

در دسته ی دوم اما پس از گرانی قدرت خرید کم شد و همدردی با دسته ی اول به مقدار قابل توجهی افزایش یافت . البته در این میان یک تحلیل وجود دارد و آن این است که : گرانی سال جاری چند مرحله ای بود . در مرحله ی اول مردم دسته 2 را به هول و ولا انداخت و فروشگاه ها پر شد از مردم و خالی شد از اجناس . یعنی متاسفانه  مردم ِ دسته ی دوم  با شعار (وای نکنه بمیریم !) به فروشگاه ها حمله کردند بدون نیاز به کالا ، آنچه از کالا بود و نبود را بردند ! و این عمل تا حدی دسته ی دوم و سوم را به هم نزدیک کرد !

اما در مراحل اخیر گرانی به لطف ِ تحریم و نظارت و عملکرد نادرست دولت به حدی افزایش یافت که مردم دسته دوم مات و مبهوت پراید هایشان را سفت چسبیدند و قید آجیل و پسته  و لباس عید را زده ، مثل مصرف کنندگان خوب و قانع در خانه نشستند و گفتند ( هروقت نیاز شد ، میخریم!)

و نباید این گرانی را دسته کم گرفت . که عجیب نعمتی است واگر فایده اش فقط همین تزریق حس قناعت بود کم فایده ای نبود .

اما در دسته سوم و چهارم گرانی  که اکثرا قشر کار آزاد مایل به سرمایه داران بودند گرانی و نوسان قیمت ها با گاه گاه های سود و ضرر فقط به تجارت ایشان رونق بخشید و ایشان هم هرچه بیشتر رونق گرفتند بیشتر از نداریم نداریم فریاد به آسمان بلند کردند تا وضعیت کشور را بحرانی و حال مردم را در حد اضطراری فقر نشان  دهند .

غرض ازاین مباحث نه آنکه گرانی نیست و مشکل نیست و فشار نیست

غرض آنکه سر و صداهایی که از داد ِ نداشتن بلند میشود اکثرا صدای یک عده دارای بی درد است

و آنچه از تجربه مانده نشان میدهد هرکه ندارتر صبور و آرمانی تر ...

قلک شکم ِ بعضی انگار هرچه پر پول تر باشد بیشتر غار و غور میکند !


خاطره شده دریکشنبه 91/12/6ساعت 2:45 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

   1   2   3      >

Design By : Pichak

جاوا اسکریپت