سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بنام خداوند گنجشک ها. . .

تمام زندگی ات را که جمع کنی . . .همه اش میشود یک کیف لپ تاپ و یک کوله پشتی . . .

یک کوله پشتی حاوی یک  سالنامه . . .

جانستان -کابلستان( امیر خانی)

من گنجشک نیستم( مستور)

نیم-ماه (مارال ایمانی تبار)

یک چادر نماز . . یک سجاده . . چند خودکار و مداد و روان نویس . . یک عالمه کاغذ A4..یک بسته مداد رنگی . . .شارژر موبایل . . هندزفری . .کیف پول . .کرم ضد آفتاب . .

مسواک . . خمیر دندان ...یک قرآن و یک مفاتیح کوچک.. . یک دست لباس . ..شانه . .حوله ی دستی . .

و . .

شاید باور نکند کسی . . اما تمامش همین است .. .

گاهی کوله پشتی را دست میگیری و کیف لپ تاپ را به دوشت میاندازی . .

گاهی هم سنگینی کوله پشتی آزارت میدهد و جابه جایشان میکنی و زیر لب غر میزنی که :

اااااه ه ه ه. . .  چقـــــــــدر وسیله دارم !!!!!!!!!. .مگر گذراندن یک روزچقدر وسیله میخواهد؟؟

اصلا مگر گذراندن یک عمرچقدر. . .

...............................................................

بابا میگفت خوب است آدم ها مثل گنجشک زندگی کنند . .

زندگی گنجشک ها قشنگ است . .

خانه شان موقتی است . . غذایشان را ذخیره نمیکنند .. هرچه روزی شان باشد همان روز میخورند . .

جای خوابشان هم موقت است . .

تمام درخت ها میتوانند رختخواب باشند . .

و گنجشک ها هم روی تمام درخت ها خوابشان میبرد . .

...................................................................

((مستور)) نوشته بود :((من گنجشک نیستم . . . ))

من ((من گنجشک نیستم ))را حفظم . . از بس که این کتاب را  خوانده ام و در تیمارستان توصیف شده اش قدم زده ام . .

اما وقتی به حرف های بابا فکرمیکنم . . وقتی نگاهم به کوله پشتی و کیف لپ تاپم می افتد . .

وقتی نماز هایم را شکسته میخوانم . .

وقتی با قاصدک به خاطر بیوطن بودنش حس قرابت دارم . .

وقتی تمام این ها باهم جمع میشود

حس میکنم من کمی گنجشک هستم . .

..............................................................

دلم گرفته. . یک همدم کوچک زرد رنگ داشتم که برایم میخواند . . .

وقتی دلم میگرفت . .مثل الان . . .

اسمش "مرغ عشق" بود . . .

حالا مرده . . دلم گرفته . . نیست که بخواند . .

اما یک دنیا آدم هستند که به اشکم بخندند.. . .

همه شان هم راست میگویند . .

دیوانه!!!!مردن یک مرغ عشق مگرچه غم بزرگی میتواند باشد . .

حتی اگر این جثه ی کوچک ضعیف یک نصفه شب با تو طعم بی پناهی را . . .

و یک عمربا تو طعم تنهایی را . .

نه نه . .همان حرف سنجیده تراست. .

دیوانه..مردن یک مرغ عشق مگرچه غم بزرگی میتواند باشد . .

........

من چقدر جایم خوب بود در تیمارستان روانی  در بین ورق های ((من گنجشک نیستم))مستور . .

من چقدر آنجا احساس خوبی دارم . .

من چقدر گنجشکم در(( من گنجشک نیستم . .))

من چقدر حالم بد است . .

خدایا کمک. . .

 

 


خاطره شده درپنج شنبه 90/5/27ساعت 3:8 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

قاصـــــــــــــــــــــــدکــــــــــــــــــ ـ ـ ـ

مســافر همیـــــــشگی جاده های بی مقصد . . .

که آرام گوشه ی خیابان ها . .. پیاده رو ها . . انگشت بر دیوار میکشی و رها . . دست در دست باد . .

میروی . .

میروی به مقصدی که بارها و بارها روی دست نشانده اند و  نامش  را در گوشت خوانده اند و با نسیمی به سمتش   رهایت کرده اند . .

پروازت داده اند و فریاد کشیده اند :برو تا . .

"تا"ای که هیچ وقت جز به سر انگشت دل شکسته ی دیگری معنا پیدا نکرد . . .

و تو همیشه خوب میدانستی . . دست نشانده ای هستی به دست دیگری ... 

 و باد بهانه است . . .

و

پرواز بهانه است . .و مقصد بهانه است . .

و حتی خبر هایی که زبان به زبان. . زمزمه به زمزمه. . نفس به نفس  گوشت را پر کرده . . .همه بهانه اند. . .

قاصــــــــ ــــــــ ــــــــدکـــــــــ ــ ـــ ــ ــ . .

محکــــــــــوم به تبعــــــــــــــــــید ابدی . . .

بی وطــــــــــــــــنی که نگفتند اهل ییلاقی  یا قشلاق . . . سرد زیسته ای  یا گرم . .

حتی خودت نفهمیدی  کی و کجا از که پرواز آموختی  و از که قاصد بودن  را . .

فقط فهمیدی  هرکس رسیدبه تو وعده ی "وطن" داد و رهایت  کرد . . 

وتو  . .

دست به دست بی وطن شدی  . .آسمان به آسمان  غربت اموختی . .

نسیم به نسیم . . دلگیر شدی  . .

قاصدکـــــــــ ـ ـ ـ ـ

چه خوب فهمیدی  رسم روزگار پر پر  شدن است .. .

چه بسا نوازشی,  گلبرگ هایپروازت  را بگیرد   و زمینگیرت  کند. . .

و چه کسی میفهمد که اگر قاصدک باشی. .  اولین نوازش. . آخرین نوازش است . . .

قاصـــــــدکــــ ـ ـ ـ ــــ

چه خوب فهمیدی. . اشک گاهی آغاز مرگ است . آغاز جان کندن  است . . 

چه بسا باران . . قطره قطره . . قاصدک ها را زمین گیر کند. . .

و آسمان کی میفهمد . .که چرا بعد از  باران . . هوا بوی قاصدک  نمیدهد . . .

قاصـــــــــــــــــــدکــــــــــ ــ ــ ــ . . .

جسمت سبک و پرواز آموخته و رها روی دست باد . . روحت سنگین و زبانت لال از گفت درد  دل ها و خبر ها و ...

و چقدر چشم منتظر تو را روی هوا میقاپند و میپرسند:

قاصدک..چه خبر آوردی. .؟

و تو مات . .و تو مبهوت. . .  و تو مجبور به جبر سکوت . .فقط نگاه میکنی . .بیخبری ها را . .

و باز یک خبردیگر . .یک راز . . و . . باز . .پرواز . . . .و باز . . .

 . . .

راستی . .

قاصدک . .

تا به حال کسی . .خبر یک قاصدک را . . برای خودت آورده است؟؟؟

و من . . .چقــــــــــــــــــــــــــــدر این روز ها . . .قاصــــــــدکم . . . .!

پ.ن:قاصدک تا آخرین پر. . قدرت پرواز دارد . . .


خاطره شده درشنبه 90/5/22ساعت 5:7 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

بنام میزبان. . .

این روز ها همه در مورد یک چیزی حرف میزنند که اسمش . . رم. . .رمز . . .رمز آن. . هان...رمزان است     . . 
 رمزان اعمال خاصی دارد که بایدحتما در این انجام شوذ  . . 
 بدین ترتیب که نصفه شب چند دقیقه مانده به اذان صبح باید با صدای تلفن یک آشنا یا دوست یا فامیل از جا بپری . . .

این عمل اگر برای رفع گرسنگی و بخو بخور باشد واجب و در غیر آن مباح است . .
کشان کشان به سمت آشپز خانه بروی
 و  با دست و صورت نشسته یخچال را به وسط حال منتقل کنی(واجب) 

 وقتی در حال آمدنی با شست پایت تلوزیون را روشن کنی. .(مستحب)

 با صدای فرزاد جمشیدی که میگوید تا اذان صبح چند دقیقه مانده عزمت را جزم کرده و پلو خورش و انواع میوه و آب و دوغ و نوشابه و چای را باهم بدهی بالا!!!!

تا مبادا یک وقت در طول روز . . .

 بعد دهانت را سریع یک آب بگردانی
ومراقب باشی آبش کاملا هم دمای صورتت باشد که مبادا خواب از چشمت بپرد. . .

 سفره را تا حد لازم که غذایی فاسذ نشود هول هولکی جمع کنی و بریزی در یخچال . .

و بعد موبایلت را برای قبل از طلوع آفتاب تنظیم کنی و به خواب ناز ادامه دهی . ..

 

تا وقتی که موبایلت زنگ بزند و یک کلاغ پر نماز صبح بخوانی و بعد باز بخوابی تا دم افطار. . .

 افطار هم سفره ات را پهن کنی . از حلیم و سوپ و عدسی برای پیش غذا...از دونوع خورش و گوشت برای غذا ..و از کرم کارامل و میوه و ژله و . .برای پس غذا نوش جان کنی . .

 و بعد از تماشای سریال های زنجیره ای که دیدنشان مستحب موکد است سر مبارک را زمین بگذاری و بخوابی تا خود سحر. . .

این دستوراتی است که بعضا در عرف صورت میگیرد و نسل به نسل به فرزندان آموخته میشود . .


....
و اما در فرع این دستورات -سفارشاتی در باب

"ماه رمضان "

وارد شده که البته خیلی کم به آنها توجه میشود و دستورات اصلی همان است که ذکر شد . .
دستورات فرعی که وارد شده بدین ترتیب است که :

سحر یک ساعت قبل از اذان صبح بلند شوی
دست و صورتت را با آب خنک بشویی و با همان شست پا !!!تلوزیون را روشن کنی.

(پارازیت نوشت:استفاده از شست پا مشکلی به صحت اعمال وارد نمیسازد)

غذا را گرم کنی و نو ش جان کنی .. .

خوردن "خرما" در سحر بسیار سفارش شده

بعد یک ربع تا بیست دقیقه قبل از گفتن اذان دست از غذا بکشی و بایستی به نماز شب. .

اگر خیلی خواب الود بودی 5دقیقه به اذان بلند شوی و  فقط شفع و وترش را بخوانی و چهل مومن قنوتش  راهم یک به توان 40 برسانی. .

غصه نخور. . .پارتی خدا برای نماز شب خوان ها کلفت است . .

بعد فاصله ی اذان صبح تا نماز را بروی و ظرف های سحری را بشویی. . 

و بعد با ایستی به نماز . 

دو رکعت نافله ی صبح بخوانی و دو رکعت واجب صبح. .

دعای سحر را که وقت خوردن سحری زمزمه کردی 

حالا یک صفحه از ابو حمزه را با ترجمه اگر بخوانی نور علی نور است . .

بعد قرآنت را دست بگیری . . بروی گوشه ی حیاط یا بالکن بنشینی . .

عطر گل های باغچه را نفس بکشی . .نسیم سحری را روی گونه هایت حس کنی

و چند صفحه ای قرآن بخوانی . .
میتوانی این بین ها پیاده روی صبحگاهی را هم جای بدهی یا جایگزین کنی . .

در طول روز به کار و عبادت و استراحتت برسی .

و شب موقع افطار بعد از اذان

اللهم لَکَ صُمتُ و عَلی رِزقِکَ اَفطَرتُ و علیک تَوَکَلتُ یا واسِعَ المَغفِرَه

را به زبان بیاوری و با خرما افطار کنی
بعد از افطار نمازت را بخوانی و اگر رمقی بود تعقیباتی هم به جا آوری

بعد بنشینی پای "5کیلومتر تا بهشت"و هم زمان دلی از نان و پنیر و انگور یا هندوانه یا خربزه یا گردو در بیاوری
شاید هم سوپ یا حلیم بخوری . .

فرقی نمیکند. .

بعد از آن بعد از گذشت یک ساعت شام را به میزانی که گرسنه ای نوش جان کنی .

آخرش هم بنشینی و برای "تبسم بهار "دعا کنی

 
بلکه بتواند اعمال فرعی رمضان را انجام دهد. . .
و جزو دسته ی اول نباشد . .
رمضانتان غرق معنویت. ..  


خاطره شده دردوشنبه 90/5/17ساعت 6:12 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

 دلم براش تنگ شده . . .

تا چند دقیقه دیگه میارنش . . .

اینجا خیلی شلوغه . . .گرد و خاک بلنده . . .مادرش خیلی بی طاقتی میکنه.. . .

تحمل گریه هاش برام سخته . .اصرار داره بره تو غسال خونه..

اما نمیذارن....

شاید اونا میدونن دووم نمیاره . .

منم میدونم دووم نمیاره. .

پدرش ساکته. . چهره ی پر ابهتش الان شده دریای غم . .

تا میبینیش اولین چیزی که به نظرت میاد کمر شکسته است . . .

برادراشو نمیتونم پیدا کنم . . شاید دنبال کارای کفن و دفنن. .

قبرستون شلوغ شده . . فکر نمیکردم اینقدر دوست و آشنا داشته باشه. .

بعضیا رو چندین سال بود ندیده بودم . . اما اینجا دارن با سوز گریه میکنن...

دوستاش یه جا جمع شدن و فقط گریه میکنن...صبور ترهاشون بی قرار تر هارو دلداری میدن..

بعضیا هم شوکه ان . . .انگار باورشون نمیشه . .همهمه است..معلوم نیست جنازه رو کی میارن بیرون. . . .هوا گرمه...

منم کلافه شدم...استرس دارم . . خیلی دلتنگشم..تا حالا اینقدر ازش دور نبودم. . .

صدای جیغ و داد بلند شده . . فک کنم دارن میارنش بیرون..آره آره. . .یه تابوت بلند شده

صدای لا اله الا الله همه جارو پر کرده . . .

قبرشو دیدم....یعنی تمام مدتی که گور کن داشت میکند من زود تر اومده بودم و داشتم رختخواب خاکیشوتماشا میکردم . .

خیلی عمیق بود. . .غرق خاک . .از سنگ لحد ها میترسیدم. . .

اینو مطئنم که هیچ وقت نشد از ترس خاکی شدن رو زمینی نشینه. . .

مینشست و استراحت میکرد..

مینشست و زانو بغل میگرفت . .

مینشست و گریه میکرد .. .

می نشست و . . .

باید برم تشییع....

باید برم دنبال جنازه اش. . . هیچ کی راه نمیره . . همه پاهاشون رو زمین کشیده میشه ..

انگار تاب راه رفتن ندارن. . .یه خانوم از دور داره نقل میپاشه رو جنازه . .

فکر کنم خاله شه...

سنگینه . . فضای قبرستان سنگینه . . بوی دل سوخته میاد..بوی داغ میاد . . .هوا دم کرده . . .نم اشک داره . .

گور کن تکیه زده به بیل و جمعیت رو تماشا میکنه . .

منتظره ..سخت منتظره . .

جنازه داره دست به دست میشه . .

من دارم نگاهش میکنم...

تکیه کلاماش یادم میاد.....

------سلام ..چطوری؟بزرگ شدی . . .

------میمیری...همش علائم مرگه . . .یکی اینطوری بود مرد...

و بعد هم یه خنده . . .

مادرش داره فریاد میزنه......

بش میگه بلند شو . . میگه نرو . . میگه بخند. . .التماس میکنه بخند . . . میگه تبسمم بلند شو به خاطر مادرت بخند . .

اما اون که نمیتونه بلند شه . . .نمیتونه بخنده

من خوب میدونم که نمیتونه......

نقاشی هاش میاد جلوی چشمم...آخرم نتونست به بچه ها بفروشه و لبخند آلبالویی بخره. . .یعنی فرصت نکرد . .

حالا نقاشی هاشو چه کار میکنند؟. . .

دلم براش تنگه...کی از روی دستا میاد پایین؟

چقدر چهره های آشنا تو این جمعیته...چقد داغونن...آخرین بار که دیدمشون لبخند داشتند....

رسیدیم به قبر..دارن جنازه رو میارن پایین...دارن میذارنش زمین...

اومدن بالای سرش....خیلی ها . . .اون دو تا برادراشن.....خیس اشکه صورتشون.....ندیده بودمشون اینطوری . . هیچ وقت . .منم میخوام برم جلو..برم ببینمش....

اما نمیشه . . همه بالای سرشن . .

میخوان نماز بخونن......دارن همه رو به صف میکنن....

مادرش طاقت نماز خوندن داره؟؟؟؟؟

نمازو بستن. ..حالا راحت تر میتونم نگاش کنم....میترسم به صورتش دست بزنم....میترسم گریه ام بگیره . .

میترسم وقتی به صورتش دست میزنم چشماشو باز نکنه و نخنده. .

اونوقت من باور میکنم....اونوقت من میمیرم...

دلتنگشم.....

میخوان جنازه رو دفن کنن....صدای شیون بلند شده..نگاهمو میچرخونم..جمعیت دور سرم میچرخه ..صداها قاطی شده

معلوم نیست دوستاشن...فامیلشن....خونواده شن....یا..

معلوم نیست آه کی سوزناک تره..

مردا هم گریه میکنن...

دارن آروم میذارنش تو قبر...دارن از دست مادرش میکشنش بیرون....دارن از نگاه پدرش میگیرنش . .

دارن از التماس چشمای برادراش جداش میکنن....دارن. . .

همه دارن دل میکنن

نفسا تند شده . . .صدای دونه دونه نفس هارو میشنوم...صدای تپش قلب هارو میشنوم...

دارم نفس میزنم...دارم میتپم.  . .ترسید م...بغض دارم..دلتنگم.....

یه نفر تو قبر داره براش میخونه....داره تکونش میده و براش میخونه که :

اِسْمَعْ اِفْهَمْ یا فُلانَ بْنَ فُلانٍ

....

خودت بگو که میفهمی..بشون بگو خوب میفهمی . . .

هل انت علی العهد الذی  فارفتنا علیه من شهاده . . .

دارن تکونش میدن.....

بگو که بر اون عهد هستی . . .همه رو بپذیر. . .همه رو تایید کن .. . .خوب این تلقین هارو گوش کن . . بشون عمل کن. .

نترس. . مثل همون وقتا که تو بی پناهی دنیات خدا دستتو گرفت . .حالا دنبال دستای خدا بگرد . .

افهمت یا فلان؟؟؟

میگی بله .  . . من میشنوم که میگی بله . .

اللهم عفوک..عفوک...

خداکنه عجله نکنن.....خیلیا دلتنگ دیدن چشماتن...هرچند بسته است...اما باید ببینن که بسته است تا باور کنن

ببینن لبات بی رنگه تا باور کنن

ببینند از خنده هات از نشاطت ..از شیطنتهات خبری نیست تا باور کنن..

تا بفهمن رفتی..

تا بفهمن دیگه مال خاکی . . رنگ خاکی . . سردی . .مثل خاک . .بی آلایشی..مثل خاک...آرومی..آروم تر از همیشه . .مثل خاک . .

"""تبسمم....

مادرته .. .لب گذاشته رو چشم هات. . .نمیخوای براش بخندی؟نمیخوای نگاش کنی...."""""

باباست....داره بالای قبر بهت میگه . . مادرهاکم میشه بیان داخل قبر ها...نگاه به بیست سالگیت کردن و سوز مادرت که گذاشتن بیادپیشت....

حالا دارن سنگا رو میذارن . . من از این سنگا میترسم...من مضطربم..من دلتنگم...

من تنهاش نمیذارم..

من میرم کنارش...میشینم کنارش...دارن روی هردومون سنگ میذارن....روی من....روی جسم من....

دارن خاک میریزن....

صدا ها داره ضعیف تر میشه...

نور داره کمتر میشه . .

دارم از ترس میمیرم...

دارم....

.............................................................................

خدایا..بعد از این کی میاد دنبال من؟؟؟؟

پ.ن:خدایا کمکم کن. . .

 


خاطره شده درچهارشنبه 90/5/12ساعت 12:22 صبحبا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

پاتو آروم روی سنگا بذار . . .

زمینو خوب نگاه  کن ...

باید یه سنگ صاف پیدا کنی . .

یه سنگ صاف نازک . . .

یه سنگ صاف نازک متوسط . . .

نگاه کن..

خوب نگاه کن...

ممممممم

آهان...

این خوبه...

برش دار...انگشت اشاره تو بذار یک طرفش . .

انگشت شستتم بذار اون طرف...

موازی با آب پرتش کن...

1-2-3

شالاپ....شالاپ..شالاپ..

سه بار...سه بار روی آب پرید.....

آفری ی ی ن.....

خیلیییی قشنگ رفت...

حالا یه سنگ دیگه....

این خوبه..برش دار...بیارش نزدیک لبهات..

آروم تو گوش سنگ بگو:

وقتی میای لب دریاچه...باید دلتنگی هاتو بذاری تو دست سنگ ها و بندازیشون تو آب . . .

حالا دلتنگی های من مال تو...

موازی با آب...پرتاب کن...

1-2-3

شالاپ.

میفته روی آب و میپره

شالاپ..

دوباره میخوره رو آب و میپره. . .

شالاپ...

و میره زیر آب . .

حالا دلتنگی هات...وسط در یاچه است....

یه سنگ دیگه. . .

تو گوشش زمزمه کن:

وقتی میای سفر

باید غصه هاتو بریزی تو دل سنگا و بندازی تو آب دریاچه...

همه ی غصه های من مال تو

موازی با آب . .

محکم پرتش کن..

شالاپ...

شالاپ

شالاپ..

حالا غصه هات...وسط دریاچه است..

یه سنگ دیگه...

نوازشش کن..

تو گوشش بخون...

همه ی تنهایی من مال تو...

شالاپ..

شالاپ..

شالاپ...

دریاچه پر شده از دایره هایی که دارن جای سنگا رو نشون میدن...

ماهیا هم انگارهمون دو رو برا... ..دارن دنبال دلتنگی هات میگردن...

میخوان تنهایی هاتو بوسه بارون کنن....

یه سنگ دیگه..

اشکتو بکش روش...

بهش بگو...

تو عمق شیرینی آب

هوای شوری اشکمو داشته باش...

شالاپ

شالاپ

شالاپ

...

بســـــه....دیــــــگـــه بایــــــد بـــرگــــــردی . .

کمی . . سبک تر از قبل...

پ.ن:چه خوب شد داداشم سنگ پرتاب کردن روی آب رو یادم داد...


خاطره شده درشنبه 90/5/8ساعت 11:50 صبحبا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

بنام خداوند عز و" جل"

اجل. . .

مســــــــافر جـــــــــــاده هــــــــای عـمــــــــــــر . . .

وقتـــــــی هم که به مقصد بر سد . . .فرقی نمیکند تو حاج آقا مهندسی کارشناس مذهبی  باشی که زیر بالون قلب دوام نیاورد . . . یا روح الله داداشی قهرمان ورزشکاری ایران باشی که سر یک دعوای بچه گانه با چاقوی هجده ساله ها کشته شد . . . یا رفتگر مسن خیابان های تهران باشی که یک شب از گرسنگی و خستگی طاقت نیاورد و . . .

فرقی نمیکند . .

یک روز میرسد . . و وقتی هم که  برسد دستت را میگیرد و روی ماهت را  میبوسد وبه سمت در خروجی راهنماییت میکند. . .

ممکن هم هست که کمی خشن تر . ..

اما خدا کند که وقتی می آید مهمان نا خوانده نباشد. . .  که اصلا وقت نکنی خودت را جمع و جور کنی و غافلگیر شوی . .

بهتر است دست پیش را بگیری که پس نیفتی . . .

خانه ات را مرتب کنی . . حسابت را درست کنی .. . نواقص را ترمیم کنی 

 قرمه سبزی  ات را بار بگذاری . . . چایت را دم کنی . . حیاط را هم آب و جارو بزنی و بنشینی به انتظارش . .

نه اینکه بنشینی ها . .نه . .

کارهای روز مره ات را انجام دهی اما در دلت منتظرش هم باشی . .

اصلا گاهی باید به بازی بگیریش . . .

با مرگ خاله بازی کنی . . روزی حداقل یک بار او به خانه ی تو سر بزند . . .که میزند . . .

دو بار هم تو بازدیدش را پس دهی و بیادش باشی. .

این دید و بازدید ها محبت می آورد. . انس می آورد . .

گاهی با مرگ لی لی بزنی . . سنگ مرگ را جلوی پایت بیاندازی  و خانه های دنیا  را بی خیال و یکی در میان رد کنی.

پایت هم روی خط نرود . .

گاهی بالا بلندی بازی کنی . . .او به دنبالت بدود و تو حیران یک بالا بلندی باشی که دستش به تو نرسد و آنوقت . . خووووووب میچشی که قد مرگ . .از همه ی بلندی ها بلند تر است  . .

گاهی باید با مرگ حرف بزنی . .

شب ها که میخواهی بخوابی بگویی بگیرد کنارت تخت بخوابد وبا شرارت های بچه گانه اش  روحت را به عروج اغفال نکند .. . .

صبحم که از خواب بلند میشوی و لبخند خدا را میبینی بگویی خدایا ممنون که سر مرگ را گرم کردی و من هنوز نفس میکشم . .

از خانه که بیرون میروی یک آیت الکرسی  را به مرگ هدیه کنی تا برای مدتی بی خیال ات شود و مهرت به دلش بنشیند. .

اخر هدیه محبت می آورد . .

گاهی هم باید  در گوشش زمزمه کنی که همچین تحفه ای نیست . .اگر خیلی ادعای رفاقت  دارد مردی کند و کمی شهادت برایت کنار بگذارد. . .

گاهی میتوانی  با  مرگ درد دل کنی و سرت را روی پاهایش بگذاری . .

بگویی حاضری  دست از ماندن برداری و همراهی اش کنی . . .

او هم دلداریت دهد و بگوید تنهایت نمیگذارد . . . اما وقت برای رفتن زیاد است . .

میتوانی با مرگ زندگی کنی . .

کمی او سر به سرت بگذارد..کمی تو سر به سرش بگذاری . .

با هم به پارک بروید. . شانه به شانه ی هم قدم بزنید . . سینما بروید .. . فیلم تماشا کنید . .

نماز بخوانید . . عبادت کنید . .

او برای تو دعا کند . . . تو برای او دعا کنی

مراقب هم باشید . .

او که رفیق تمام راه تو ست . . تو هم اگر رفیق نیمه راه نباشی. .

نا مردی نمیکند و از پشت خنجر نمیزند . .

دستان سردت  را میبوسد و در دست خدا میگذارد...

حالا. . .دوستش. . . داری؟

پ.ن:اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا

پ.ن:برای آمرزش و شادی روح متوفیان بند اول فاتحه ای تلاوت بفرمایید


خاطره شده درشنبه 90/5/1ساعت 10:49 صبحبا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

 هیس س س س س س س

آروم بلند شو . . .

تنهاییتو بزن زیر بغلت . . .بی کسیتو بگیر دستت. . . غصه هاتو هم با اون دستت بگیر. . .

سکوتت رو با لب هات نگه دار و  آروم و پاورچین پاورچین برو سمت پله ها. . .

 از شون برو بالا. . .

یکی . . .یکی . .

مواظب باش تاریکی نزندت زمین . .

یه وقت  تنهاییت از دستت لیز نخوره

بی کسیتو رو زمین نکش . .بالا بگیرش.. .

حرف نزن تا سکوتت از بین لب هات نیفته و بشکنه .. .

حالا با  پات در پشت بوم رو باز کن....

برو رو پشت بوم...

بشین وسط ایزوگام نقره ایش. .

تنهایی تو . . بیکسی تو . . غم هاتو . .سکوتتو . . بچین کنارت. .

آروم دراز بکش

. .

حالا تو یی و وسعت یک آسمون بالای سرت. .

تویی و ماه

تویی و ستاره ها. .

صاف بخواب. . چشماتو بدوز به آسمون. . . خیره شون کن به نور ماه. . .

نذار نگاهت تکون بخوره. . ممکنه مردمک چشمات اشکاتو هل بدن  رو گونه هات..

نه

بذار اشکات تو چشمت بمونه..

اون قدر بی حرکت و اروم خیره بمون که اشکات ندونن کدوم طرف سر بخورن...

بذار کم کم همه جا رو تار ببینی. .

تار. .

اونقدر که ماه جلوه شو از دست بده

اونقدر که ستاره ها رو از هم تشخیص ندی و گمشون کنی . .

اونقدر که سیاهی آسمون چشماتو نزنه

..

اونقدر که . .

اونقدر که خودتم بفهمی داری گریه میکنی . .

تنهاییتو از کنارت بردار. . با دوتا دستت بگیرش. . ببرش بالا

به آسمون نشونش بده . .

 یه ستاره انتخاب کن...بش بگو تو همدم تنهایی هام باش. . .

غصه هاتو بین بقیه ستاره ها تقسیم کن. . .

بیکسی تو بذار تو دستای ماه . .

ازش قول بگیر تو شبای سرد و تاریک هوای بیکسی هاتو داشته باشه . .

سکوتتو بذار تو آغوش سکوت شب .

سپارش به صدای جیر جیرکا . .

بگو شکستنیه

مراقبش باشن . .

حالا فقط تو موندی و . .

خدای یک آسمون . .

تو موندی و

یه عالمه فرصت . .

از شب

تا صبح

. . .

قنوتو بیشتر دوست داری. . یا سجده  رو؟

بسم الله. . . 

پ.ن:مـــــــــــــــــــن دلــــــــــــــم زیــــــــــــارت می خـــــــــــــــــــــــواد. . . .

 


خاطره شده درپنج شنبه 90/4/30ساعت 11:40 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

دیــــــــــــــــــــــــــــوار . . .

ســــــــــــــــــنگ صـــــــــــبــــــــــــــــــــــــور من . . .

همدردی کن . ..

باز هم . .

همدرم باش . . .

به من بگو . . دقیقا کدام آجرها شانه هایت هستند ؟

میخواهم سر روی شانه هایت بگذارم . .

میخواهم گریه کنم..

میخواهم بغضهایم رالابه لای درز هایت پنهان کنم . .

میخواهم فریادم  را پشت  سکوتت آرام کنم . .  

میخواهم من اشک بریزم و تو با ترک هایت صبورانه به من لبخند بزنی . . .

میــــــخواهم تکــــــیه دهم به استقامتـــــــــــتــــــــ. . .

میـــــــــــــــــــــــــخواهم بی قراری هایم را قرار دهم . . . در آرامشـــــــــــــتـــــــ. . .

می خواهم حرف بزنم. . . نه با این چشمان خسته . .

نه با این نگاه  کبود . .

نه..

اینبار میخواهم

با دستانم ...حرف بزنم. . .

واژه هایم را حک کنم روی دست های پر نقش و نگارت . . 

بگذارمشان لابه لای  تمام واژه های قدیمی باران خورده . .  .

دیـــــــــــــــــــــوار

خم نشو از نم اشک هایم . .

صبوری کن . . نشکــن. .

تو اگر بشکنی من زیر آوار  بغض هایم ...میشکنم  . . .

زیر دانه دانه غم هایم  له میشوم. .

زیر لحظه لحظه سکوتم ..خفه میشوم . .

زیر تمام بی پناهی هایم که در دل آجر هایت پنهان کرده بودم . . دفن میشوم . .

بایست . .

محکم باش . .

مگر غیر از تو هم پناهی مانده؟مگر تکیه گاهی مانده؟همدردی هست؟هان؟هست؟

سکوت نکن. .. میدانم که در دلت فریاد میزنی

نیــــــــــــــــــــســــــــــــــــــــــــتــــــــــــ . .

من هنوز یادم است گلبرگ های رز سرخ را جدا میکردم و میکشیدم روی زبری آجر هایت .

سرخی اش حک میشد روی آجر ها. .  میمرد . .

و من کنارش مینوشتم این منم..

هــــــــی . . آدم ها . . .این منم....

این گلبرگ روی زبری ها جان داده منم. . .

دیـوار . .ببینم جای خونم را . . هنوز روی دستانت داری . یادگاری  ام را . .

من دارم گریه میکنم..

من سرم را گذاشته ام روی پایت و دارم گریه میکنم . ..

من هنوز همان رفیق قدیمی ام . .

هنوز هم به تو تکیه میزنم. ..

تو که پشتم را خالی نمیکنی؟میکنی؟

تورو خدا . . بمان . .

می . .تر. . سم . .

پ.ن:دلم گرفته. . خیلی . . خیلی زیاد . .

پ.ن:خدایا ممنون که دیوارو آفریدی...

پ.ن:چه خوبه که دیوارا دل دارن . .

پ.ن:دیــــــــــــــــــــــــــــــوار میفهمــــــــــــــــــــد


خاطره شده درچهارشنبه 90/4/22ساعت 1:44 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

هـــــــــــــــــــــــــــــــی . ..

رفـــــــــــــــــــــــــیق. . .

بی خیال من . .

راهت رابگیر و برو . . .

میبینی که گام هایم خسته است . .

نه تاولهایم رمق بوسه ی خار دارد نه سوختگی صورتم طاقت نوازش نسیم....

نه زانوانم طاقت ایستادگی دارند و

نه . .

دلــ ـ ـ ــ ــ ـ ـم   .... طـ ـ ـ ـــ ـــ ــ ـ ــاقت   ......   هــ ـ ـ ـــمراهــــ ــــــ ـــ ـــــــی. . .

برو..

تو که آغاز گام های پر صلابتت است..

تو که تازه باید نفس های عمیقت را به رخ خلاء  بکشی و قدم بگذاری در راه . . فراز هایش را به نشیب بکشی و نشیب هایش را فراز فراز بالا روی . .

روحت را تکیه گاه جسمت کنی و جسمت  را تکیه گاه روح. . .

برو . بدون من..... من کـــــــــــــــــــــــم می آورمــــــــ. .

مـن سالـهاســـــــــــــتــــــــ  ...مسافر خسته ی این راهم....

حال نفس کشیدن ندارم. .. نای قدم برداشتن . . . .رمق چشم باز کردن . . .

اصلا حوصله ی تحمل ندارم . .

من مینشینم اینجا. . .روی همین نقطه ی کویر . . .

تو دلت رااز من بگیر . . بگذار در کوله پشتی ات . .

رویت را بر گردان...قدم هایت را محکم کن. . .

پشت سرت  را نگاه نکن..

برو..

شاید سراب های دست نیافتنی من..

برایت آب باشد..

برایت زمزم باشد. .

من هم اینجامیمانم..

ذره ذره میچکم برایت . . میروم در خاک. . آب میشوم...میروم لابه لای ترک ها . .

خاک میشوم. . مثل تمام خاک ها . . 

میشوم کویر . . مثل تمام مسافر های خسته ی کویر .

دل من اما..بگذارپیشت بماند. .

شاید جایی دلم هوایت راکرد . .

رفیــــــــق. .

بیخیال من . . .

برو. . .

 

پ.ن:لطـــــــــــــــــــــفا به مخاطب خاصی. . نسبت . .داده . .نشود . .

 


خاطره شده درسه شنبه 90/4/21ساعت 2:11 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

من اعتقادات خاصی دارم . . .

اصلا همین که میگویم :((من اعتقادات خاصی دارم))خودش یک اعتقاد خاص است.. . .

من برای روح ها ارزش قائلم..

من برای روح م به اندازه ی جسمم..نه,..بیشتر از جسمم احترام قائلم...

البته خب  ازاو گله مند هم میشوم .که آخر  به چه اجازه ای شب ها تا سرم را روی بالش میگذارم از دستم در میروی و شبگردی میکنی . .

حتی گه گاهی برای تنبیه اش شب ها نخوابیده ام  و در جسمم زندانی اش کردم تا حالش جا بیاید و اینقدر در خواب مردم سرک نکشد . . .

اصلا به من بر میخورد که اختیارش را ندارم...

البته الان احتمالا نشسته و دارد غش غش به حرف هایم میخندند..

روحم خوب میداند من میترسم....من گاهی شب ها نمیخوابم چون میترسم..

از جاهای وحشتناکی که بی اجازه میرود صحنه های خوفناکی که به تماشا مینشیند و مرا زهر ترک میکند میترسم . .

بی انصاف آنچنان سیر محو آن صحنه ها میشود که انگار فیلم سینمایی میبیند...

فقط مانده که لم بدهد و  خرش خرش کنان  سرکه نمکی گاز بزند...

پارازیت نوشت:(بابا خـــَــرَش چیه؟خَرِ کی؟؟خِرش..خِرش)

و تمام این ها در حالیست که من پهلو به پهلو میشوم و ناله میکنم و گاها اشک هم میریزم..

بشکند این دست که. . .

بگذریم..چه میگفتم؟

آهان..

من اعتقادات خاصی دارم . . .

من برای روحم خیلی ارزش  قائلم...اما نمیدانم چرا دیگران برایش این احترام را قائل نیستند و جسمم را بیشتر تحویل میگیرند. .

مثلا اگر من با همین دوپایم رفته باشم مشهد تا 10 روز  زیارت قبول گفتن  ها قطع نمیشود..

اما دیشب که روحم  رفت کربلا . . .هنوز کسی "زیارت قبولی" تحویلم نداده است..

ولی من وقتی یک شب خواب دیدم برادرم مشهد است. . صبحش مصافحه کردم و به او زیارت قبول گفتم..

دیشب روحم آدم شده بود......تازه یادم افتاده که کربلا بوده...

انصافا دمش گرم. . .

رفته بود ضریح را بغل میکرد و عقده خالی میکرد...

زائر شدن روح ها کمی متفاوت است. . .

ضریح ها در خواب طلایی ترند....زیارت ها اثر گذار ترند . . نفس ها  عمیق تر.....اشک ها داغ تر...خنده ها شیرین تر . .

تازه حرم ها همیشه خلوت تر هم هستند...آدم دست روحش راحت به ضریح میرسد..

کسی هم آرنج در پهلویش نمیکوبد . . له و لورده هم نمیشود . .

 جا برای نمازخواندن  راحت تر پیدا میشود . .همیشه هم دائم الوضویی. .

خیلی کیف دارد روحت برود زیارت و جسمت هم در رخت خواب  تخت بخوابد...

یعنی این ساده ترین نحوه ی زیارت است و . . .

دعا میکردم همین روز ها کربلایی شوم..

بس که دلم هوایی بود . .

ممنونم خدا ...

من برای روح ها ارزش قائلم...

روحم..زیارتت قبول!

پ.ن:چقدر از دیشب . . آرام ترم. . .


خاطره شده درشنبه 90/4/18ساعت 11:46 صبحبا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

   1   2      >

Design By : Pichak

جاوا اسکریپت