سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 دلواپس بودم

برای دلم دلواپس بودم.

رفتم حرم...نه آداب ورود به جا آوردم..نه زیارت ..فقط یک سلام دادم و بعد مثل تشنه ای که به آب برسد بی مهابا خودم را در آغوش بانو انداختم ...

نه میتوانستم گله کنم..نه میتوانستم دعا کنم..

تنها جمله ای که بر زبانم می آمد این بود:

دلم تنگ شده بود.

خیلی دلم تنگ شده بود...

بعد هم حرارت اشکم را به سردی ضریحش نشاندم و یتیم وار نگاهش کردم.

با همان بغض کودکانه گفتم:

...مرام اهل بیت یتیم پروری است...باز هم مادرم میشوی؟

آه...چه لذتی دارد عقده خالی کردن...

چه لذتی دارد طرف مقابلت سرچشمه ی کرم باشد..آنوقت هرچه میخواهی بخواه.."نه " در کار نیست..

میخواهی مادرت باشد؟مادرت میشود...

مادرت میشود و تو هرروز بی ادبانه کودک درونت رادوان دوان وارد صحنش  میکنی و پامیکوبی به سنگ های خاکستری اش که :

مادر...این و آن روزگار ناخن به قلبم میکشند...

هرچقدر هم گریه کنی از ناله و اشکت خسته نمیشوند...عجب مادری..

بعد هم لبخند میزنی به گنبد طلایی و زانو به بغل ,حجره نشین حجره های صحنش میشوی....

و نفس میکشی..

دور از تلاطم قلبت..

نفس میکشی

دور از بی نفسی های زندگی غرق در خلاءت

نفس میکشی تا ریه هایت غرق یتیم نوازی شوند..

و این نفس کشیدن ها آنقدر لذت بخش است  که هرچقدر حسم را با واژه ها ترجمه کنم باز هم ته دلم به نوشته ام راضی نمیشود...

بگذار حرف دلم را بزنم..

.وقتی خریدار اشک هایم مادرم فاطمه معصومه(س) است...

هرچقدر دوست داری اشک به چشمانم بنشان..

گرمای لطف  او.. خنکای روح من..

  گرمای اشک من.. هم  خنکای دل تو..

ارزانیت..

 


خاطره شده درشنبه 89/10/11ساعت 5:23 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

آن زمان ها که عاقل بودیم، وبلاگی داشتیم به نام دارالمجانین!

که  دیوانه وار در آن پست های عاقلانه میزدیم.

اما خب ..متاسفانه، دیگران مانندی! ما را به جرم عاقل بودن از دارالمجانینمان بیرون انداختند ....!

هه ...حالا که جدی جدی درجامعه ی روان پریشان قرار گرفته ایم هی ما را عاقل صدا میزنند و به جنونمان ایرادمیگیرند:

الان که باید بخندی..چرا گریه میکنی؟

الان باید گریه کنی..چرا میخندی؟

چرا هی نفس عمیق میکشی؟

چرا همیشه ساکتی ؟

چرا زمینو میبوسی؟

چرا چشم بسته راه میری؟

چرا نخ جعبه ی شیرینی دور گردنت انداختی؟

چرا خودتو طناب پیچ کردی؟

چرا؟
........
حالا هی باید به این مجنون های عاقل نما جواب های عقل پسند بدهی.

میخندم و گریه میکنم چون فرقش را نمیدانم

نفس عمیق میکشم تا هوای بیکسی ریه هایم را پر کند.

ساکتم .چون یادم داده اید وسط حرف کسی نپرم.چشمان من دارند حرف میزنند.

زمین را میبوسم تا دانه دانه جای خالی ها را به شکر بنشینم .

چشم بسته راه میروم چون کسی و چیزی نمانده که احتمال برخورد باشد.

نخ جعبه شیرینی را دور گردنم انداختم که احساسم را به آن آویزان کنم تا در امان باشد و ملعبه ی دست کسی نشود.

 خودم را طناب پیچ کرده ام و محکم بسته ام تا اگر کسی هلم داد از موضوع پرت نشوم...
...
هوم؟به عقلتان شیرین آمد؟شیرین عقل شدید؟الان قانعید؟

وااااااااای!‍من نمیتـــــــوانم بنویــــــســــــــم.

به من سنجاق بدهید.میخواهم چشمانم را با سنجاق به این وبلاگ ضمیمه کنم.

چشم هایم پر از حرفند...

 

 

پ.ن:دلا دیوانه شو...دیوانگی هم...عالمی دارد..


خاطره شده درچهارشنبه 89/10/8ساعت 9:52 صبحبا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

 دلم میخواهد خودم را در چشمانم پیدا کنم و سال ها به تماشای خودم بنشینم.بی آنکه حتی صدای پلک زدنی سکوت چشمانم را بشکند.

دلم میخواهد چشمانم را به کودکی هایم ببخشم وراحت اشک بریزم.

دلم میخواهد نگاهم را عمیق کنم و تمام حرف دلم را درونش بریزم  تا از نگاه سنگین دیگران سنگین تر شود.

دلم میخواهد فقط یک لحظه به خواب ابدی بروم.یک لحظه برای ابد!

دلم میخواهد منطقم را دور بریزم .عقلم را لگد مال کنم.فکرم را به زنجیر بکشم و آسوده با دلم حرف بزنم و با دلم بخواهم و با دلم نفس بکشم ...

دلم میخواهد کمی زندگی کنم.اما نمیشود...

.انگار دیگران زندگیشان کفاف نمیدهد.زندگی مرا هم بنام خود زده اند.

انگار عمرشان برایشان کم است.عمر مرا هم به شمارش معکوس کشانده اند.

انگارسازقلبشان راضی شان نمیکند. با تپش قلب من هم سازخود را میزنند.

انگار آفریده شده ام که هرروز یک نفر روح و عمر و نفسم را اجاره کند .

دلم میخواهد سرم را در گذشته ام فرو ببرم و یکبار دیگر لبخند های خاک گرفته ی قدیمی را نفس بکشم.میخواهم ریه هایم ام غرق لبخند شود..

دلم میخواهد دفتر خاطراتم را باز کنم و کاغذ های چروکیده و جوهر های پخش شده را در قلب چشمانم فرو کنم .تا بسوزد و تیر بکشد..هم قلبم ..هم چشمانم..

دلم میخواهد روی تمام دلبستگی ها و امید های زمینی ام مهر باطل شد بکوبم. و بعد خدایم را به رخ تمام "آدم باطله ها" بکشم و با جسارت تمام لبخند بزنم...

دلم میخواهد ...

دلم میخواهد روی کاغذ سفیدم پیله ی پروانه ای را بشکافم ..و رنگ یاسی و سفید را به بالهایش بنشانم.. و رهایش کنم .. و آرام گوشه ی کاغذم قلم بزنم:

چه کسی میداند..که تو در پیله ی خود تنهایی..؟!

پیله ات را بگشا..

تو به اندازه ی پروانه شدن زیبایی...

پ.ن:دلم میخواهد دیگر اینجا ننویسم.سخت است آتش دل را با نگاه سرد دیگران خاکستر کردن!


خاطره شده درشنبه 89/10/4ساعت 11:48 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

به فکرپست بعدی بودم.نمیدانستم قرار است این پست را برای تو سیاه قلم بزنم...

حالا تو خوابیده ای و من بیدار..مات و مبهوت اولین و آخرین پیامت در پیامرسان را میخوانم و میخوانم و میخوانم ...

تا ظهر که پیش ما بودی...چه شد که یکدفعه هوس پرواز کردی؟

کم پیدای پیامرسان..چه شده که یک باره تمام فید های پیامرسان  به نامت مهر خورده است؟!

عجیب.. امشب نامت به چشم می آید و یادت به ذهن...

راستی ناشناخته ها چه دیر شناخته میشوند...!این غوغایی که برای توی ناشناس برپا شد ممکن است هرگز

برای شناخته ترین ها برپا نشود.میدانی چرا؟

چون خدا عزیزانش را در دل همه عزیز میگرداند.و تو.. عزیز بودی برای خدا!

هرجا که نشانی از توست یک دغدغه داری...چه بود این چادر و حجاب که تشنه اش بودی؟خوب دم آخری با حرف

هایت عزیز کرده ی خدا شدی.

..حالا بخواب..حالا درون چادری سفید بخواب تا آرامش وجودت را بوسه باران کند...

دیگر کسی تورا با این حجاب سفید امل نمیخواند...

تو بخواب..اما من میخواهم تا صبح خاموشی ات را در ذهنم تکرار کنم و حرفهایت را هزار باره به  دیده بکشم

و ...هر بار فاتحه را دوباره آغاز کنم..تا شاید این بار به زبانم جاری شود..

اما تو...آرام..در آغوش پروردگارت بخواب..

رفتی و رفتن تو آتش نهاده بر دل.. 

پ.ن:درگذشت دوست پیامرسانیمون"نازلی احمدی"بااسم مستعار:نابغه جون"رو به تمام  دوستان تسلیت عرض میکنم.امیدوارم روح پاکش هم جوار با ائمه اطهار باشه.


خاطره شده درچهارشنبه 89/10/1ساعت 11:36 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

بنام او که همواره تنهاییم را میشکند

میگفتند زمین گرد است  ...من باور نمیکردم

 اماحالا چند وقتی است شده ام مثل کسی که دور خودش میگردد و هرچند وقت یک بار خودش را سرجای قبل میبیند ...

هرشب تصمیم میگیرم متفاوت باشم.اما تفاوتهایم تکراری است همیشگی...

دیشب تازه فهمیدم که من دقیقا مانند دیشبی در سال گذشته ام.

و دیشبی در سالهای گذشته

و من تمام این دیشب ها در حال متفاوت شدن بودم.

روزگارم کروی شده...

نه گوشه ای دارد برای تکیه زدن و استراحت کردن...

نه حاشیه ای برای به حاشیه رفتن...

نه زاویه ای برای منزوی شدن...

یک روزگار کروی که هرچند وقت یک بار خودت را در گذشته ی خودت میبینی...

اما راستش...این دیدن هم سرشار از غریبگی است.

حتی این روزها دختر پشت آینه را هم نمیشناسم.

دستم به او نمیرسد.

انگار یک آینه غربت فاصله است...از من..تا من..

...................................

پ.ن1:

شام غریبان امسال راخواهر شش ساله ام به پا کرد

 

پ.ن2:

به لطف بی بی ..چند دقیقه ای مهمان سفره ی عزاداریش بودم..

پ.ن3:

محرم امسال ،کمی محرم تر بود...

 


خاطره شده دریکشنبه 89/9/28ساعت 4:44 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

روز هفتم محرم...

امروز باران میبارد...

دستانم را زیر باران می گیرم و با تمام وجود خنکای آن را حس میکنم.

دو دستم را کنار هم میگذارم تا از باران پر شود...این آب برای رقیه(س)...مشتم را خالی میکنم...

دوباره دستم را زیر باران میگیرم..این برای سکینه(س)..

-این یکی برای قاسم(ع)...

-این یکی برای علی اکبر(ع)...

-این برای مولایم حسین(ع)...

-این برای ابالفضل(ع)...

مشتم را بار دیگر پر میکنم...این برای...

آب را رها میکنم.یک قطره از باران را به سر انگشت میگیرم.این برای علی اصغر(ع) بس بود....

نبــــــــار باراااااان...دیر است برای باریدن..نبــــــار....

.........................................

تورا به آسمان نشان داد....

او می بارید..اما آسمان نه..

راستی چه شد که صدای گریه ی بی رمقت ناگهان خاموش شد؟

چه لاله ای شدی به دست پدر..سرخ سرخ....

 آسمان بر تو نبارید، اماپدر، آسمان را با خون گلویت آبیاری کرد...

نازدانه ی رباب...خاموش شده ای؟لبخند میزنی؟

اگر مادرت دلتنگ صدایت شود چه؟اگر دلتنگ معصومیت چشمانت شود چه؟

اگر تشنه ی شیرینی شش ماهه اش شود چه؟

لبخند میزنی؟

اگر سراغ سپیدی گلویت را گرفت...اگر خواست که انگشتش را میان دستت بفشاری..

اگر خواست که فقط یک بار دیگر گریه کنی تا در آغوشش آرام بگیری چه...؟

لبخند میزنی؟

چشم میبندی غنچه ی حسین(ع)؟!...ببند ..بخواب ..آرام بخواب...

به دور از عطش کربلا..به دور از سه شعبه ی حرمله...به دوراز سراب دیدن های رباب

به دور از خیمه خیمه گشتن های عمه

به دوراز اضطرار بابا

...آسوده بخواب...

تو که لای لای رقیه آشنای گوشت بود..چقدر این بار بدون تکان گهواره..خوابت عمیق است!

نگفتی پدر که گرمای خونت را بر... دستش... حس کند...دلش...

نگفتی مادر که سراغت را از بابا بگیرد.. بابا دلش...

هنوز هم میخواهی لبخند بزنی؟

پ.ن:شش ماهه ی کوچک...آنقدر بزرگی که از نوشتن برایت حقیقتا ناتوانم.

پ.ن:شنیدم باب الحوائجی...میشود به من هم لبخند بزنی؟!

پ.ن:این آخرین پستمه تا روز عاشورا/منو از دعای خیرتون فراموش نکنید.


خاطره شده دردوشنبه 89/9/22ساعت 10:8 صبحبا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

روز ششم محرم.. مقتل میخوانم.

مقتل تو را ای مه پاره ی مجتبی(ع)..

نوشته اند که وقتی سیدالشهدا عزمت را برای شهادت دیدتورا به آغوش کشیدو آنقدر در آغوش هم شانه به

اشک یکدیگر هدیه دادید تا  "حتی غشی علیهما "را برایتان خواندند...

آنگاه زبان را به ابتهال کشیدی و از عمو اجازه خواستی.اما نه..تو یادگار مجتبی(ع) بودی...بعد داغ علی اکبر(ع) حسین(ع) دیگر تاب  ندارد..!چه کردی که عمو اذن پرپر شدنت را داد؟آنقدر گریستی و

بوسه بر دست و پای عموزدی و دیده ی تر به دستان حسین(ع)کشیدی تا آخر...!

خوشا به حالت عزیز مجتبی(ع)..

زره که اندازه ی جسم کوچکت نبود...بدون زره در حالیکه اشک همچنان گونه ی ماه گونه ات را میبوسید به

میدان رفتی و رجز خواندی....

اِن تُنکَرونی فاُنا ابنُ الحسنِ/سبطِ النبی المصطفی المو تَمَنِ

هذا حسینٌ کالاسیرِ المُر تَهَنِ/بینَ اُناسٍ لا سُقُوا صَوبَ المَزَنِ

بی جهت نبود ترس سپاه یزید از بنی هاشم..با آن سن کم سی و پنج تن را به درک فرستادی...

و دشمن تو را تکه ماهی میان میدان  میدید که زره ای بر تن ندارد و بند نعلین چپش باز است و ....!جانم به

فدایت...روی و رجزت یاد آور علی و فرزندانش بود...حقد و کینه را در دل دشمنان گرگ صفتت بیدار کردی...

عمرو بن سعد ازدی (لعنت الله علیه)قصد جانت را کرد.و شمشیری را بر فرق سرت...

نبود حسین که ببیند چگونه با صورت به زمین افتادی ..اما فریاد مظلومانه ات را شنید که صدایش زدی...یا عماه...

و عمو به سرعت خود را رسانید و دست از تن قاتلت جدا کرد. آنچنانکه او صیحه ی بلندی سر داد و لشکر حمله

کردند تا نجاتش دهند ..اما به زیر پای اسبان خودشان به درک رسید.

حالا..گرد و غبار میدان به زمین نشسته...!حسین است و تن چاک چاک و سنگ خورده ی تو...

جان تمام عالم به فدای سوز ابا عبدالله لحظه ای که پا بر زمین می ساییدی و جان میدادی و

حسین(ع) چشم در چشم تو، با تو نجوا میکرد...

یتیم برادرم..به خدا قسم دشوار است بر عمویت که تو اورا بخوانی و اجابت نتواند و اگر بتواند جواب دهد نتواند

یاریت کند و اگر یاری کند هم تو را سودی نبخشد. و سپس سر به آسمان گفت:دور باد از رحمت خدا جماعتی

که تو را کشتند.

عمو دست بر سینه ات حلقه کرد تو را به سینه اش چسباندو تورا برد در حالیکه پاهایت بر زمین کشیده میشد...

هنوز هم بند یکی از نعلینت بازبود...

حالا کنار علی اکبر آرمیده ای...

عمو در کنارتان نشسته است و رو به آسمان میگوید:بارالها تو آگاهی که این جماعت مارا دعوت کردند که مارا

یاری کنند و اکنون دست از یاری ما برداشته اند و با دشمنانمان یار شده اند.ای داور دادخواه ..این جماعت را نابود

ساز و هلاک کن و پراکنده ساز و یک تن آنها را باقی مگذار و مغفرت و آمرزشت را هرگز شامل حالشان مگردان.

آنگاه نگاهی به آرامش جسم خونینتان انداخت و فرمود:ای عمو زادگان من.صبر نمایید ای اهل بیت من،شکیبایی

کنید و بدانید بعد این روز هرگز خواری و خذلان نخواهید دید...

......................

کاش بودیم تا جانمان را صد ها بار فدای یک زخم تنت میکردیم.مارا شفاعت کن.

 

 

پ.ن 1:منبع منتهی الآمال

پ ن 2:قصه ی دامادی حضرت قاسم (ع)در کربلا صحت ندارد.


خاطره شده دریکشنبه 89/9/21ساعت 10:55 صبحبا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

شب پنجم محرم...

خودم را در یک اتاق تاریک حبس کرده بودم و فکر میکردم...الان در عزاداری دارند چه میگویند؟؟؟

امشب شب عبدالله بن حسن است...

حتما سخنران اول در مورد 10 ساله ی کربلا حرف میزند.حتما در مورد معرفت ایشان سخن میگوید .
بعد هم روضه خوان می آید...

آرام زمزمه های ملایمی را آغاز میکند.شاید یک شعر آرام ..یک دوبیتی عمیق..

بعد روضه را ادامه میدهد..میگوید که عبدالله وقتی تنهایی و مظلومیت عمویش را دید در آغوش عمه اش بی قرار شد.

تو کربلا غوغا شده غوغاشده خدایا/دیگه عمو تنها شده تنها شده خدایا

حلقه زده دور عمو یه کربلا از تیغ و تیر و نیزه

بعضی با سنگ و بعضیا تو دستشون شمشیر و تیر و نیزه

..دستش را از دست عمه کشید :عمه دستم را رها کن دیر شد/جسم او صد پاره از شمشیر شد/عمه جان بند ترحم پاره کن/شمر می آید به میدان چاره کن...

و روضه خوان حتما در ادامه رجز عبدالله را میخواند و بعد خواهد گفت که چگونه دست 10 ساله ای از تن جدا شد و آغوش عمویش قتلگاه...

بعد مداحی آغاز میشود نمیدانم اول سبک واحد سینه میزنند یا سنگین...

شاید این را بخوانند:ای یادگار مجتبی/بر دستم افتادی زپا/گشته زتن دستت جدا/ای آخرین یارم/به دل دارم/غم جانکاه تو/ای وای که گلگون شد/پر از خون شد/رخ چون ماه تو/با دیده ی گریان/دل نالان /بخواب ای با وفا/وقتی که در خوابی/بنوش آبی/ز دست مرتضی/ای وای عموجانم..عمو جانم..عمو جانم عمو...

و سینه میزنند.حتی صدای سینه زدنشان را میشنوم...

بعد حتما شور میگیرند....دو دسته میشوند.دسته ی اول فریاد میزنند:
عمو فدای سر نورانیت و دسته ی دوم جواب میدهند:سنگ لحد رسد به پیشانیت...

شاید آخر هم میاندار باسوز بگوید:مظــــــــــــلووووم و جواب بشنود:حســـــــــــــــــــین...

عطشاااااااااااااااان...حســـــــــــــــــــــــــــــین....

صدای دسته ی عزاداری مرا از فکر بیرون می آورد...کنار پنجره میروم..رو به روی ساختمانمان هستند...

همان جا ایستاده اند و میخوانند و سینه میزنند...

بنما نظاره/عبدالله تو/گشته فدای /روی مه تو/جان می سپارم.من در کنارت/شد قتلگاهم/قربانگه تو

.....................

میدانی کی میشود فهمید امام حسین(ع)هوایت را دارد؟وقتی نمیتوانی به عزاداری بروی و عزاداری به سراغ تو می آید..

پ.ن:آقا جان هوایم را داشته باش..وقتی در این غربت دلم هوایت را میکند.

 


خاطره شده درشنبه 89/9/20ساعت 9:27 صبحبا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

تقدیم به بانوی صبر:

این جان فشانی از تن بی جان زینب است

وقت غزل سرایی طفلان زینب است

آلاله ها تشنه ی شهد شهادتند

این شاهکار شوکت دامان زینب است..

سر ها به زیر تیغ و بدن ها اسیر تیر

چشم حسین مضطر و حیران زینب است

زینب میان خیمه و شرمنده ی حسین..

که آه....فقط دو طفل به دامان زینب است

جان ها فدای یک سر مویت برادرم.

جان کمترین هدیه ی شیران زینب است

دیگر نمانده برادر چیزی ولی بدان

یک آن فدای توآنی که آن زینب است

بگذار تا که بفهمد روزگار ظلم

حسین شاه عالم و سلطان زینب است

.......

پ.ن:اما حسین هم بی سر و سامان زینب است


خاطره شده درجمعه 89/9/19ساعت 11:43 صبحبا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

نگاهم پی تقویم محرم ...3 روز است رسیده است...

و دلم غرق به ماتم..

که امشب برسد از دل ویرانه نوایی..پدر جان تو کجایی؟

بیانداز نگاهی ..به نیلوفری روی کبودم...به آتش که زده شعله زاعماق وجودم..به این قد خمودم..

پدر جان..نگاهی..مرا که میشناسی؟همانم که زمانی جگر پاره ی خندان تو بودم..

و پرورده ی دامان تو بودم..

که من جان تو بودم..

پدر جان چه شده دست نوازشگر و گرمت؟چرا دست نداری؟

چه گردی..چه غباری..

چرا خون به لبان تو نشسته ؟چرا جای سجود تو شکسته؟

چرا نرگس چشمان تو پژمرد؟چه کس نای نفس های تورا برد؟

چرا بر تن رخساره ات  آلاله تپیده ؟چرا بر خم پیشانی تو لاله خزیده...که  رگ ها تو بریده؟

پدر من زلبان تو دگر بوسه نخواهم ..مبادا که لبان پدرم درد بگیرد...پدرجان..دعا کن که رقیه ات بمیرد.که شاید بتواند ..دمی در بر و آغوش تو آرام بگیرد..

زمین سرد..زمان تلخ..دلم تنگ ...یک آیینه و یک طایفه سنگ..

و اشکم به روی گونه روانه...پدر خسته ام از حال زمانه

بگذار... که یکبار..به روی سر تو سر بگذارم..تا جان بسپارم..تا..جان..بسپـ...

....................................................

پ.ن:بزرگ بانوی کوچک..خودت کمکم کن...

 

 


خاطره شده درپنج شنبه 89/9/18ساعت 10:41 صبحبا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

<   <<   46   47   48   49   50   >>   >

Design By : Pichak

جاوا اسکریپت