سفارش تبلیغ
صبا ویژن

تاریخ هنوز روی یک صحنه . . . .پا به پا میکند . . .


می آید عبور کند . . . نمیتواند...

باز برمیگردد و نگاه میکند..

تاریخ هنوز روی یک صحنه خیره مانده است. . .

هرچه معادلاتش را کنار هم میگذارد جواب مساله را نمیفهمد. . .

هنوز ذهن تاریخ را مشغول کرده

آبی . . . که  ســــــرد.....

از دور به عطش لب های عباس(س) سلام داد

و از لابه لای انگشتانش گذشت ...ودر شرمساری فرات گم شد....

--------------------------------

مردان حرم که...

نه..

وقتی همه ی تو.........در کنار تو.......به خون غلطیده باشند . .

غریبی و بی پناهی حسین (ع) که غوغا کند ....

شکم ها که بر رمل های نم خوابانده شود.....

العطش کودکان که سینه به سینه کربلا را بسوزاند

وقتی هیـــــــــچ کـــــــــس برای لبیک نمانده باشد . .

تمام این ها به کنار...

سکینه که از تشنگی بی طاقت شود

یک عمو که بگوید...

علمدار هم که باشد . . . رها میکند....

پرچم دار هم که باشد بی طاقت میشود

اصلا

عباس (ع) هم که باشد...کم کم...طلب اذن میکند . .

................

تمام مردان که رفته باشند....

وقتی تنها محـــــــــــــرم زینب(س)حســـــــیــــن (ع) باشـــد و عــــــباس(ع). . .

وقتی که فقط پرچمدار و علمدار از تمام سپاه مانده باشد...

وقتی فقط یک عباس(ع) از بنی هاشم مانده باشد....

وقتی که فقط یک "عمو" برای بچه ها مانده باشد . . .

وقتی فقط همین یک باقیمانده . . . وقتی این تنها "امید"...وقتی علمدار و پرچمدار سپاه . . .طلب اذن کند...

حــــــــــســـــــــــیــــن (ع) هم که باشــــد .  . .

هزار و هزار و هزار داغ هم که دیده باشد . . .

با تمام صبرش...

فَبَکی الحُسَین بُکاءً شَدیدا

نگاهش با نگاه عباس(ع)یکی میشود:

یا أخی أنتَ صاحِبُ لِوایی...یَعولُ جَمعُنا إلی الشِّطاط، عِمارَتُنا تَنبَعُ إلَی الخَراب

برادرم......تو ستون خیمه ها ی منی . . . اگر بروی . . . خیمه ها. . .

کودک به کودک....زجه به زجه..ناله به ناله . . . میان کلام ابا عبدالله پیچید.....بوی تشنگی. . . نوای العطش . . .هرم بی طاقتی . . .

فَطلُب لَهؤلاءِ الأطفال قَلیلاً مِنَ الماء

فقط کمی ....آبــــــــــ . . .فقط کمی . .

---------------------------------------------------------------

نیزه میزد....شمشیر میزد..میتاخت..می افتادند..دانه دانه نه...فوج فوج

فرصت نمیداد..هلاک میشدند....دانه دانه نه...گروه گروه

میدرید سپاه ظلم را...رشته رشته میکرد کوچه های نبرد را .. . .

متلاشی میکرد...حلقه های محاصره را...

مگـــــــر کـــــــسی جرات داشتـــــــ رو به روی ماه بنی هاشم نبرد کـــند؟

"رو"..به.."رو"..

مگر کسی جرات داشت روی ماه را بیند و . . .

راهش به شریعه باز شد . . . زانو زد کنار فراتـــ. ...

و فرات....عکس  قمر بنی هاشم را . . . به صورت میکشید و میبویید و میبوسید . .

دست  گرمش را به زیر خنکای آب برد . . .ترک لبانش میسوخت...زبانش در طلب آب خون میتراوید...

نفسش فقط یک قطره آب را نفس نفس میزد...

آب را با دست بالا آورد . . .اما

ذَکَرَ عَطَشَ الحُسین وَ أهلِ بَیتِه

صدای گریه ی علی اصغر تمام شریعه را پر کرد..

دستانش به گریه افتادند...

آب روی آب ریخت..

قمر...روی آب...متلاطم شد . . .فرات...متلاطم شد . .

عباس..متلاطم شد...

 شتاب کرد...مشک را به دوش انداخت....به اسب نشست...تاخت..

باران تیر بر زره اش مینشست...سی هزار گرگ دوره اش کرده بودند....میهراسیدند و میجنگیدند...

عباس بود و مشک..عباس بود و ترک لبان علی...عباس بود و خواهش حسین..عباس بود و العطش سکینه

عباس بود و مشک . ..

تن به تن..نه...

تن به سپاه میجنگید و می خروشید..

که شمشیری...دست راستش را ........فرصت فعل گذاشتن هم نیست....

مشک را به دست چپش سپرد....میتاخت..میشتافت....به خدا قسم اگر دست راستم را قطع کنید من دست از حمایت دینم....

دیگر دستی نماند. . .

کسی از پشت نخل دست چپش را  . . .هم..

عباس بود و مشک.....مشک  بود و دندان...

دیگر نتوانست رجز بخواند که اگر دست چپم را هم.....مشک به دندانش بود . .

خوابید بر مشک تا بتازد...

بی دست....بی شمشیر...بی دست...

با مشک...

اما . . .

تیر  . . . همه جارا خون کرد . . . .تیر همه جا سرخ کرد...

تیر نخلستان و میدان  و شریعه را به خون کشید ...

اما ... عباس(ع) با چشم نمیدید که بی چشم نبیند. . .

عباس وقتی فهمید نمیبیند. . .

که  شنید ...جرعه های آب  . .. بر تن اسب  . . . شره میکند

عباس وقتی حس کرد دست ندارد . . .

که فهمید . . مشک . . دیگــــــــر مشک نیست .

آه...چقدر عباس در خود شکست  .  . .وقتی که  که آب . . جرعه جرعه در مشک . . . میشکست . .

. عمود . . .بر علمدار . . عمود شـــــــد . .

و شکـافتـــــــ . . تا ابروانش . . .و شکــــــــافت . . ماه . .

عباس . . . در محراب پیشانی اش . . .به خون نشست . . .

طاقت بدنش رفت.....توان پایش رفت..

دیگر دستی نمانده بود..که رمق از دستانش برود...

علمدار....با تیر بر چشم....با مشک خالی . . . با جای خالی دست هایش به زمین افتاد . .

حالا دیگـــــــــــــــر وقتش رسیده بود . . .

اگر تمام عمر ذکر لبش مولا و سیدی بود...حالا وقتش رسیده بود . .

اینجا باید...برادری...برادرانه....به داد برادر میرسید . . .

صاحَ إلی أخیهِ الحُسین أدرِکنی

و حسین (ع) شنید.....

و حسین(ع) دوید......

و حسین(ع) خم شـــد . . . ألانَ إنکَسَرَظهری . .

آه. . . عباس(ع) . . .حسین(ع) . . دارد بر بالین تو...وَ قلَّت حیلَتی میخواند . . .

عباس (ع). . . برخیز و ببین . . . شکسته های تو . . . شان نزول آیه ی امن یجیب شده است . . .

بلند شو پناه حرم . . . نگذار حسین(ع) اینگونه "مضطر "را به تفسیر بکشد .  . .

یل ام البنین....بلند شو . . . حسین دارد جلوی دشمنان وَ وَ نَقطَعَ رَجائی را زمزمه میکند . . .

مگذار هلهله ی دشمن . . . بر زبان حسین(ع) "وَ شَمُطَ بی عَدوّی" بنشاند . .

اصلا جواب سکینه را......نه جواب العطش ...نه عباس(ع)...

جواب "أبَتا هَلَ لکَ عِلمٌ بِعَمّی العَبّاس" را چه بدهد؟

........................................................

عباس(ع)

حسین (ع) گفته بود . . . بعد از تو شیرازه ی خیمه ها به هم میریزد . . .

اما لابد میدانست طاقت نمی آوردی . .

اگر بگوید . . .قرار است آتش دامن دختران را بگیرد

و گوشواره هایشان جیب به جیب  . . .

و روسری هاشان دست به دست . . و حرمتشان . . .نامحرم به نا محرم . . .

عباس(ع)

حالا....بعد از تو . .. .حســـــــیــن(ع)

به اندازه ی تمام شمشیر ها .....به اندازه ی تمام نیزه ها. . . به اندازه ی تمام سنگ ها . .

به اندازه ی تمام زخم ها . . .به اندازه ی تمام خنجر ها . .

به اندازه ی تمام نعل ها . .

غـــــــــــــــــریـــــــــــبـــــــــــ میشود . . .

کاش حسین(ع) . . . جای هل من ناصر . . . ندا میداد . . .یا اخا ادرک اخا . . .

آنوقتــــــــــــ . . .تو . . . حتــــــــــما . . .بلند میشدی . . .

آخر تو...کاشف الکرب حسین بودی . . .

------------------------------------------------------

و هـــــــــنـــــــــوز. . . .

فــــــــراتــــــــــ . . .

پـــــایـــــــیــــــــــن پــــــــــای تـــــــو . . .

زیــــارتــــنـــــامــــــه مـــــیــــخـــــوانــــــد . . .


خاطره شده دریکشنبه 90/9/13ساعت 10:4 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

خدا چقدر تو را "عــــــــــــــبــــــــدالله" آفرید . . .


صورت و سیرتت محمد(ص)...

تن پاره پاره ات پیرهن یوسف(ص).........

دستمال خون به چشمانت.....

خـــــنــجـــــــر بر حـــنـــــــــجــــره ات.....

اسماعیل(ع)...

آه

پـــــــیـــــــــــامـــــــــــبـــــــــر کـــــــــــــربــــــلا..

به اندازه ی تمام تاریخ...

حجـتـــــ را بر دشمنانت تمام کردی . ..

----------------------------------------------------------

تمام دشت. . . .بوی تو را میدهد...

بوی تکه تکه های تورا....

ساعتی پیش بود....که خون به خون....به سمت خیمه تاختی . . .

عطش وجودت را به شعله کشیده بود...

خون فرصت لخته شدن پیدا نمیکرد....

لبت کویر شده بود و نور چشمانت به خاموشی میرفت...

کسی هنوز نمیداند حکمت برگشتن تورا . . . .

اما هر چه بود...هنوز خیمه گاه کربلا.....ذره ذره...با نوای لرزان تو میسوزد:

ألـــــعَـــطَـــشُ قَــــد قَــــتَـــلَـــــنـــی

و هنوز ...نم است...جای اشک های حــــســــــین...(ع) .....بر روی خاک های کربلا...

بابا دهانش خشک است علی.....بابا سراپا شعله است علی......بابا عطش دارد علی...

بابا هیچ کجا  حرفی از عطشش نزد....اما ..

تو که گفتی عطش...بابا فقط..به تو گفت...که تشنه است....

خیلی تشنه است...

لب بر لبت نهاد.....لب بر زبانت نهاد.....

و فاطمه زهرا..(س).....همان که فرات...مهریه اش بود......تماشا میکرد...

انگشترش را در دهانت نهاد.........همان انگشتر که...

وَارجَع إلی قِتالِ عَدُوَّک

باز گـــــــــــرد پســـــــــــرم..

ساعتی پیش بود که میتاختی.....میجنگیدی...بنی هاشمی شمشیر میزدی....

و دشمنان.....دانه دانه...هلاک میشدند...

زیر ضربه های شبه پیمبر کربلا....

کمـــــــــــربــــــــنـــــــد عـــلــــی بسته بودی و حنین و بدر و صفــیـــــــن را مجســـم میکردی . .

اما....وای..به وقتی...که فرقت را شکافتند....

آنوقت...

محـــــــــــــرابـــ کوفه مجســــــــم شــد...

خون جلوی چشــــمانـــتـــــ را گـــــرفـــتــــ...

قربانگاه مـــنـــا مجســــم شـــد . . .

و اســـــبـــــــ تورا برد...تا عمق   شمشیر ها.....تا قعر نیزه ها......تا اوج زخم ها......

و بردیدند.....

نه دست...نه پا....نه..

به اندازه ی تفسیر اربــــا اربــــا....

شمشیر زدند.. تمام تورا..

و بریدند.....تمام تورا....

و عرش خدا لزرید....و اشک حسین(ع)  لرزید....و صدای سکینه لرزید....و زانوی زینب لرزید...

و قتی که فریاد زدی:

یا أبَتا،

هذا جَدّی رَسولُ الله قَد سَقانی بِکَأسِهِ الاُوفَی شَربَةً لاعَزمَهُ بَعدَها أبدا

آه...میوه ی دل حسین(ع)

ساعتی پیش بابا نگاهت میکرد و دلتنگی اش برای پیمبر از بین میرفت...

اما حالا.....دارد فریاد میزند....بر بالین تو:

ولـــــــــــــــدی عــــــــــلـــــــی . . .

و حیران است...که چگونه تو را تا خیمه ها برد....

چقدر تکثیر شده ای علی(ع)...چقدر در آینه ی چشمان بابا مکرر شده ای علی (ع)

چـــــــقــــــــدر شـــــــــــهـــــــیــــد شـــــــــــده ای عـلی(ع)

به اندازه ی تمام شهدای کربلا...

حالا

بابا باید عمه را از تکه تکه های تو جدا کند.....

و عبا بیاورد.....

....

اسب ها میتازند....

جوانان بنی هاشــــــــم در راهند. . . .

و تو از دست نبی(ع) آب مینوشی...

کربلا میشنود....که آرام میگویی:سلام بر حسین(ع)

--------------------------------------------------------------

پ.ن:خدا میداند که من چــــــــــــــقدر دوستتــ دارم گل لیلا.....شفاعتم کن..

پ.ن:تاسوعا و عاشورا عازم سفرم و توفیق به روز رسانی رو ندارم...

نمیدونم در چه قالبی بگم که عادت و تکرار محسوب نشه..

اما واقعا محتاج دعا هستم.فراموشم نکنید...


خاطره شده درشنبه 90/9/12ساعت 6:46 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

تشنه که میشود . . . .چند قطره آب....

و کمی سایه که زیر خنکایش بیاساید...

هنوز ناتوان است ....دستی زیر سرش میگذارند.....تا به شانه نیفتد...

لبش اگر خشک و تشنه باشد...تلظی میکند...

زبان میگرداند...

تشنه که میشود...

خودرا به سمت سینه ی مادر میکشد..مادر نوزادش را به سینه میفشارد تا آرام کند...

سینه ای که شیر ندارد....

تشنه که باشدیا چند قطره آب. .

یا

چند شعبه تیر....

تاریخ آموخت...

شش ماهه ها...با تیر هم سیراب میشوند....

--------------------------------------------------------------------------------

امــــــــا تنها... عــــــــــلـــــــی (ع) وقـــــــتـــــــــ وداع. . . بــــر روی بـــابــــا . . . خـنـده زد. . . .


راستی.....دست رباب کجاست؟انگار علی...سرش به شانه افتاده است...


آسـمان برشش ماهه ی حـســـــین (ع) نباریدی . . .

دیدی چگــــــــــونه حســـــــــین(ع)‏خون شش ماهه اش (ع) را بر تو بارانــــــــــد. . .


و سه شعبه ها  . . .چه خوبــــــ . . .تلظی هارا . . .لــــــــــــبــــــــــــ خوانی میکنند . .



راستی سه شعبه.....با کدام شعبه ات....دل رباب را از علی (ع) بریدی؟


کاش بابا قنداقه ات را بگشاید....اما نه...قنداقه گشودن ندارد....وقتی تقلایی در کار نیست....


حالا.....به روی سینه ی بابا آرمیده ای. . .

اصلا خیال کن همه را خواب دیده ای...

بر دست های گرم عمو آب دیده ای...

حالا که روی سینه ی بابا آرمیده ای...

...لای..لای..لای...


پ.ن:بند قنداقه ات...حبل  المتینه.....

پ.ن:حنجره ی شش ماهه....تیر سه شعبه....ان فدیناه بذبح عظیم....

پ.ن:التماس دعا


خاطره شده درجمعه 90/9/11ساعت 7:52 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

آغوش ها...در تلاطم باران....

 نه حسین (ع) تاب اذن دادن داشت.......نه قاسم(ع) تاب ماندن...... 

حسین(ع) هیچ گاه با لفظ  به قاسم (ع) اذن نداد.... 

فقط آغوش گشاد و گریستـــــ . . .  

 کلاه خودی به قدر او نبود.....عمامه ای بر سر  کوچکش نهادند ....

 زره ای هم....


دستان کوچکش را به افسار اسب گرفت...  

و سوار شد....بر مرکبی..که پایش به آن نمیرسید... 

پایی که...چکمه هایش...کفش های ساده ای بود.... 

کفشی که بندش باز بود...

 و شمشیری..که وزنش توان رزم  از او میگرفت...

 و هرم  اشک..هنوز....گونه اش را میسوزاند... 

همه از خیمه بیرون زده بودند....عمه....لا حول ولا قوه  الا بالله  میخواند....

 به عمه اقتدا کرد....بسم الله گفت..

 حسین(ع)کنار اسب ....افسار به دست...آماده ایستاده بود..

به عمو  اقتدا کرد....افسار نواخت و تاخت... 

عباس...ندای الله اکبر سر میداد..

 به علمدار اقتدا  کرد و فریاد بلند کرد: 

«اِن تنکرونی فانا فرع الحسن            سبط النّبِیّ المصطفی و المؤتمن

  هذا حسینٌ کالاسیر المرتهن   بین اناسٍ لاسقطوا صوب المزن؛

 ای قوم....اگر مرا نمیشناسید.....من یادگار حسن نوه ی محمد مصطفی (ص) هستم...

ای قوم.....این حسین(ع) که چون اسیران در محاصره ی شماستــــــ عموی من است...

و سپاه دشمن به تلاطم در آمد .........

و شمشیر ها....و غضب ها... و کینه ها....و بدر ها....و حنین ها....

و کربلا..به تلاطم در آمد...

آه قاسم.....ماه پاره ی بنی هاشم....یادگار حسن(ع)..

ننگ باد شمشیری که از سرت عمامه درید ...

اعجاز کوچک عاشورا....شق القمر کربلا...

به خاک که افتادی.....ندای وا عماااه ات.....پیش چشم عمو آورد:

کوچه های بنی هاشم را.....جگر پاره پاره ی حسن (ع)را.....تن غرق تیر برادر را...

افتاده بودی و دویست گرگ در طلب قرص ماه چهره ات ...دوره ات کرده بودند....

خوب شد عمو رسید......

و سرت را به دامان گرفت....

آغوش ها در تلاطم باران....غوش ها در تلاطم خون....

و تو از درد پا بر زمین میکشیدی......و زمین کربلا میسوخت.....

و تمام عرش خدا میسوخت...

و سینه ی حسین (ع) میسوخت.....

یعز و الله على عمک ان تدعوه فلا ینفعک صوته‏

................................................

حالا آرام کنار علی اکبر آرمیده ای.....

و خیمه ها...آغوش آغوش....در تلاطم باران....

و هنوز...بند یکی از نعلینت باز است......

راستی...

برای علی اصغر دعا کن....

------------------------------------------------------

پ.ن:وقتی نتوانستند حریف قاسم (ع) شوند.....دستور سنگ باران دادند...

خوشا رزم بنی هاشمی ات که اهل خیمه را بیرون کشید....

شفاعتم کن... 


خاطره شده درپنج شنبه 90/9/10ساعت 8:54 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

آه . . .


مــــاه  یازده ساله ی مـجــــتـــبـــــــــی (ع) 

هنوز به چــهــارده نرســیده بود....

که

مــاه پـــــــــاره شــد. . . .

...........

 گرد خاک که در میدان بلند شود...وقتی که سواره ها و پیاده ها   همه به یک سو حمله ور شوند...

وقتی  در میدان فقط یک سپاه مانده  باشد که حلقه زده شمشیر هایشان بالا و پایین برود . . .

وقتی سپاهی در برابر آن سپاه نباشد....

وقتی تنی...در برابر یک سپاه باشد...

وقتی از حاشیه ی خیمه  . .

 نگاهی . . .

این صحنه را ببیند...

  و بشنود..

که هل من ناصری...

بین هجوم هلهله ها گم میشود...

وقتی آن نگاه....تصویر آینه ی چشمان یتیم مجتبی(ع) باشد....

وقتی که آن ((تن)).....عموی آن یتیم باشد....

. . . .

زیـــــنــــــبــــــــــ رها کـن دستـــــــــ عبدالله را. . .

این کوچکترین  علمدار حسین(ع) . . . تنها لبیـــــک باقی مانده  اسـتـــــــــ . .

ببین  چگونه به عباس(ع) اقتدا کرده

دارد باز  دســتـــــــــ بیعـتــــــــــ  میدهد...

دارد دست میدهد..

یک دست کوچکـــ

رهـا کن زیـنـــبـــــــ. . .ببین چگونه همین دستـ کوچکـش سپــــــر میــشــــــــــــود حسینت را . . .

رها کن زینب....

ببین چگونه حنجر سفیدش نشانه میشود تیر ها را...

رها کن زینب...

حــــســــــــــــیـــن (ع) تــنــهــاســـتـــــــ . . .

ممکـن اسـتـ دیـر شــود....

رها کن زینب..رها کن...

اما..

وقتی...خون پاره های ماه..به دامان حسین (ع) افتاد...

حسین(ع) را رها مکن...

سخت است...آرام کردن..یازده ساله....وقتی..که جان میدهد...

وقتی..

وابتاااا میگوید....

وقتی...

این یازده ساله...کوچکترین...یادگار...مجتبی (ع) باشد...

سخت است....

حســـیـــن (ع) را رها مکن....

-------------------------------------------- 

ماه کوچک بنی هاشم..تو با این شوق ...با این شتاب...فرصت رجز خواندن پیدا کردی؟

نیازی به رجز نبود...

چشمانت..مظلومیت حسن (ع) را داشت....

دستانت...اقتدار حسن(ع) را..

عدو تو را خوب شناخت...

--------------------------------------------

پ.ن:برای یک بیمار....بی نهایتـــ...دعا کنید....لطفا...


خاطره شده درچهارشنبه 90/9/9ساعت 7:5 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

اولین بار است که قلم به صراحت بر میدارم دور از ادبیات و آرایه و کنایه و تلمیح و ایهام...

و خیلی وقت است پا از اظهار نظر سیاسی بیرون کشیده ام . و تماشا میکنم و در ذهن خود نتیجه گیری ..

اما اینبار....شاید اولین بار (تر)ین وقت است که خیلی سریع در مورد یک اقدام موضع میگیرم و دست به قلم میبرم...

در فضای جامعه ای که دانشجویش رکود سیاسی دانشگاه  را با زبان بسته و گلوی پر بغض تحمل میکند...

در فضای سیاسی دانشگاهی که  دانشجویش نگاه مضطرب به سر در حراست  می اندازد و خودش را پشت درس و انجمن علمی و نهایت اسم مستعار مخفی میکند...

در فضای سیاسی ای که کرسی های آزاد اندیشی اش با جمعیت پنجاه نفره در یک محیط بسته و بدون اطلاع رسانی و با موضوعات روز مره برگزار میشود

 و بعد هم آقایان!! گزارش میدهند که کرسی آزاد اندیشی را برگزار کردیم...رهبرا از تو به یک اشاره و ...!!

در فضای سیاسی ای که دانشجو می نشیند و تهدید نظامی صریح امریکا ..اسراییل و انگلیس را میشنود . . .

و بعد تماشا میکند که  دست نشانده های استکبار ,نقاب بر چهره در کشورش راست راست راه میروند و قر و اطفار میریزند و راه به راه نطق میفرمایند...

در فضای سیاسی ای که گوش دانشجو را از پنبه های مغلطه پر میکنند و رکود به خوردش میدهند و دین و سیاست را همراه هم از فکرش خارج میکنند...

در فضای سیاسی ای که دانشجو موظف میشود گوش جان بسپارد به :"همه چی آرومه" و کنار دستش شهریاری را خون بریزند و غلط های زیادیشان را زیاد تر کنند...

در فضای سیاسی ای که رهبرش میگوید:خدا لعنت کند آن دستهایى را که تلاش کرده‏اند و مى‏کنند که قشر جوان و دانشگاه ما را غیر سیاسى کنند.

 و آقایان مسئولین صریحا میگویـــنـــد دانشگــاه نباید دچار چالش های سیاسی شود...

تعجب نکنید اگر افتخار میکنم که

دانشجویان از دیوار سفارتی بالا میروند و پرچـــــــــــــم ننگـــــینـــش رابه زیــــــــــر میکــشـــنـد . . .

و تـعــجـبــ نـکـنـید اگـر نـدای حـمـایـــتــــــــــــ تـمـام دانـشـجـویان   بر سر انگلستان  فریاد شود...

من افتخار میکنم وقتی میبینم دانشجو هنوز جرات باتوم دیدن و فریاد حق سر دادن دارد...

من افتخار میکنم وقتی میبینم دانشجو وظیفه ی خودش را شناخته و نیازی به صراحت امر یا صراحت نهی ندارد..

من ..دانشجوی نسل سومِ(( انقلاب ندیده)) و از جنگ ((خاطره شنیده))...افتخار میکنم که دانشجو هنوز میداندکه

حفظ اقتدار این کشور......مقتضی آن است..که با روباه پیرجسور ...برخوردی شود....که دیگر جرات نکند پایش را از گلیمش فراتر بگذارد...

البته ما برای آقایان محکوم کننده همچنان احترام قائلیم...

آن ها به وظیفه ی شان!!محکوم کردن !!!برسند و دانشجوهم  به وظیفه اش . . .

اما کاش

بردانشجویان ما تاسف نخورند.....این ها همان دانشجویان سی سال پیشند که مایه ی افتخار تمام تاریخ شدند...

ورود به ســفارتـ کـار غیـر قانونی اســتــــــــــــ..اما تســــــــــخــــیر لانه ی جاسوسی نه....

والسلام.



خاطره شده درسه شنبه 90/9/8ساعت 10:38 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

میدیدمت....

اما...

از دور . . . آنقدر که ....نگاهم به نگاهت نمیرسید...

دستم هم...

زنجیر ها سنگین بود بابا....هرچه تقلا کردم...

سراغت را از هرکه میگرفتم..جایی را نشانم میداد...

ذوالجناح...قتلگاه را..

قتلگاه....نعل ها را...

به دنبالت میدویدم..

سراغت را از مغیلان گرفتم....جای پای نیزه ها را نشانم داد....

و من به دنبال نیزه ها ...

اما حالا...

تو..

بابای یتیم های مدینه...

کنار منی...

خوش آمدی پژمرده ترین  بابای دنیا....

به ویرانه خوش آمدی

سر به دامانم بگذار...من دیگر..برای خودم...ام ابیهایی شده ام ...

ببین چقدر بزرگ شده ام بابا ...

آنقدر بزرگ ...

 که..

به وسعت دشت کربلا تاول به پا دارم...

به اندازه ی سپاه دشمنانمان زخم خورده ام....

به قدر پستی نامردمان گوشهایم پاره شده است...

به اندازه تمام آب فرات لب تشنه ام...

به اندازه ی بی پناهی مادرت زهرا(س) رویم نیلی است....

من خیلی بزرگ شده ام بابا.....دیگر کسی مرا سه ساله نمیشناسد...

موی سپید...قد کمان...

آه بابا...من..یکــ کـــربلا تا شــام...

دلتنگت بودم..

خوش برگشتی از سفر....خوش برگشتی از میهمانی...

برایم محراب شکسته ی ابروانت را سوغات آورده ای؟

بگذار پاک کنم...اشک هایم را...

شاید اشک ...زخم پیشانیت را بسوزاند....

بگذار نبوسم لب هایت را....میدانم لبانت زخم خورده است...

بگذار اینبار من تورا به آغوش بفشارم....

 خوب میدانم که آغوش  تو درد میکند...

اشک..زخم..نمک...

راستی بابا ...

میگویند نمک زخم را...

---------------------------------------------------

نه طاقت نوشتن دارم .....نه لیاقتشو....

برای حضرت رقیه (س)فقط باید غزل سرود..

دعام کنید..بی نهایت.....


خاطره شده دردوشنبه 90/9/7ساعت 10:40 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

دلش سنگ بود..دستش سرد . . .



اما سر به شانه اش نهادم..

از غریبی

کوفه دیوار داشت . . .


 حسین  (ع)

کـــربلا . . .دیوار . . .ندارد . . .

-------------------------------------------------------------

من میشنوم....از همین دارالعماره..همین لحظه های آخر...

صدای خنده ی علی اصغر است . . .

محمل . . . محمل . . . . محمل . . .

 کم کم میپیچد در کربلا . . .

صدای خنده ی علی اصغر است . . .

فرات موج زد ...قد افراشت..به احترامشان...

خاک به خاک افتاد.. چشم نهاد..بر قدمشان...

و دشت سکوت شد...غرق در خنده ی . . .

صدای خنده ی علی اصغر است . . .

و کربلا.

کم کم..

..خیمه..خیمه میشود....

و همه چیز..کم کم..دست نیافتنی تر...

لبیک ها....هلهله..هلهله...دست نیافتنی تر

بازی  کودکان...عطش عطش..دست نیافتنی تر

قامت علی...تکه..تکه..دست نیافتنی تر...

یادگار حسن...شمشیر شمشیر...دستنیافتنی تر...

گیسوان قاسم...عسل..عسل..دست نیافتنی تر...

نگاه عباس...تیر..تیر..دست نیافتنی تر...

یادگار زهرا.....خنجر خنجر......دست نیافتنی تر

خیمه ها..آتش آتش...دست نیافتنی تر

گوشواره ها...گوش..به گوش...دست نیافتنی تر...

انگشترها..انگشت..انگشت..دست نیافتنی تر...

بدن ها..نعل..نعل..دست نیافتنی تر..

سر ها..نیزه..نیزه..دست نیافتنی تر...

خنده ی علی . . . اما...هنوز... دست یافتنی است...

سه شعبه سه شعبه . . .عطش عطش...حنجره حنجره ...

گوش تا گوش

لبخند لبخند

هنوز...

انگار...

صدای خنده ی علی اصغر است...

....

حسین جان.....میا....جانم به فدایت..برگرد.....کربلا دیواااااا . . .

یا حســـــــــــــــــــــیــــن (ع) . . .

---------------------------------------------------------------------

پ.ن:شب اول محرم موفق به به روز رسانی نشدم...دعا کنید این توفیق هرشب یک پست محرمی ازم گرفته نشه...

پ.ن:کیفیت مطالب پایین تره چون هرشب ان شاءالله به روز میشه...معذرت...

پ.ن:بی نهایت محتاج دعام...


خاطره شده دریکشنبه 90/9/6ساعت 9:23 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

نه لغوی . . نه اصطلاحی     . . .

بعد از کربلا     . . .

دیگر کسی "غریب " را معنا نکرد    . . .

و "نا امیدی" را

و "اربا اربا" را

و "عطش"را

و . . .

ســـــلام بر محـــــــــرم  . . .

خــوش آمـــدی ســـقای چشم های من . . .خوش  برگشتی همسفر  30 روزه ی داغ ...منتظرت نشسته بودم . . .

عطش گرفته بود این چشم ها .  . . بس که شوری اشک به خوردش داده بودم . . .

اشک های بی اصل و نسب...اشک های بی هویت . .

خوش آمدی ساقی . . .

کمی زمزم  محرمی به این چشم ها بنشان . . .

بلکه این دل بی خود و بی جهت ماتم زده معنای ماتم را بفهمد . . .معنای غم را بفهمد . .معنای سوز و درد را بفهمد . .

سلام بر محرم . . .

به صبح های دلگیرش . . .

تکرار شرم خورشید از طلوع . . .شرم ابر از رو سپیدی ای که رویش را سیاه کرد . .

مادر ی آرام کودکش را تاب میدهد :لای . . لای . . لای . .

و میدان کم کم دارد بوی جنگ میگیرد . . .

مادری آرام کودکش را تکان میدهد :دخترم بلند شو میخوایم بریم روضه ی علی اصغر امام حسیناا ا  . . .

سلام بر محرم . ..

به ماتم زدگی ظهر هایش . . .

هرروز تکرار هرم بی نهایت خورشید از وسط آسمان . . .

تکرار زمینی که زیر آسمان میسوزد . . .تکرار آسمانی هایی که روی زمین میسوزند . . .

مادر کودک را به سینه اش میفشارد و سعی در آرام کردنش دارد . . .

بی تابی کودک خیمه خیمه کربلا را متلاطم میکند . . جوان جوان بنی هاشم را بی قرار . . .

هنوز انگار نام سقایی بر زبان هاست . .

"سلام بر  لب تشنه ی ابالفضل(ع)"

مادر به دخترش لبخندی زد و لیوان را از او گرفت و گفت :

آفرین گلم....دختر پرسید :مامان چرا اینو باید بگم؟

اشک به چشم مادر نشست . . .

کودکش انگار . . . داشت . . .  میخوابید. . . .

سلام بر محرم  . . .

به بعد از ظهر های نفس گیرش . . .

هرروز خورشیدی کم کم رو به غروب . .

خورشیدی سرخ . . .زمینی سرخ . . . آسمانی سرخ . . .

مادر ی آرام گهواره ای را تاب میدهد :لای . . لای . .لای . .

و میدان دیگر رنگ جنگ ندارد . . .

مادر آرام کودکش را تکان میدهد :دخترکم بلند شو . . دم غروبه مامان..دلگیر میشی . . بذار شب بخواب . .

دختر آرام چشمانش را باز کرد:مامان . .. آب . . .

سلام بر محرم . . .

بر شب های پر ز غربتش . .بر تکرار شام غریبانش . . . .بر سکوت و حزن فراگیرش . .

مادری با دست های بسته دستان نوزادی را در دستش تصور میکند  و آرام میفشارد . . .

گهواره ای به غارت رفته است . . .

دختری قلکش را میشکند:مامان الان که میریم سینه زنی اینا برای گهواره ی علی اصغر (ع). . .باشه؟؟

مادری دست دخترش را در دستش میفشارد و لبخند میزند . . .

--------------------------------------------

پ.ن:محرم.....فقط خدا میداند که تو چقدر برای من خوش آمدی . .

.برایم نماز استغاثه بخوان محرم . . .

خودت برایم بخوان..

تا جان نداده ام...




خاطره شده درچهارشنبه 90/9/2ساعت 4:10 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |


Design By : Pichak

جاوا اسکریپت