سفارش تبلیغ
صبا ویژن

امروز معنای حقیقی حسرت را فهمیدم.

امروزدلم به شور افتاد. امروزبرای خودم نگران شدم.امروز برای شماهم نگران شدم . امروزبرای دنیا نگران شدم.امروزنگران شدم وقتی به من گفتند "مایه ی آرامش جهان" رفت. ومن فکرمیکردم. به روزهایی که خدا به خاطروجود پربرکتش ازگناهان ما می گذشت.ازعذاب ما میگذشت ... و من فکرمیکردم به دعاهایی که درحق ما میکرد . و من فکرمیکردم، به روزهایی که به بودنش فکر میکردم. وحال باید به نبودنش ...
 فکر میکردم به  روزهایی که هرروزمیگفتم فردا حتما به مسجد فاطمیه میروم ...فردا.. فردا.. فردا... واحسرتااا.
امام زمانم.. تسلیت میگویم.شاید او.. تنها او غصه ات را درک میکرد وقتی گناهانمان را میدیدی.. شاید همراه تومیگریست.. شایداز تو میخواست برایمان دعا کنی.. شاید..
راستی امام من... وقتی رفت..نمیدانم چرا.. واقعا نمیدانم چرا .. احساس کردم ازتو دور  شده ام..احساس کردم واسطه ای را....
 احساس کردم کسی بوده که به خاطر او دنیا از گناهانمان زیر و رو نمیشد...اما حال..
شاید بهتر از او در زمین خدا نبود...اما نماند..
من ماندم و تمام من های دیگر و یک دنیا گناه.. قلب های خاکستری و سیاه.. آسمان گرفته ...
چقدر زود رفت... تازه به این امید بودم اومارا برای یاریت آماده کند.
آقا.. هوایمان را داشته باش.. نکند بدون او نتوانیم.. نکند نباشد او وتو از ما روی برگردانی...نکند...

آ.......ه.چقدر این داغ سنگین است .. چقدر جایش در محراب فاطمیه خالی است. هرچند هنوز از در و دیوارمسجد بوی بهجت می آید...بلند شو مرد خدا.. بلند شو  بار دیگر با اشک چشمانت الله الصمد بخوان... برخیز و بسم الله و بالله و خیر اسماء لله را بار دیگر زمزمه کن...
راستی چرا بهار امسال بوی زمستان میدهد؟!

 


خاطره شده درسه شنبه 88/2/29ساعت 9:12 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

نمی دونم حرف هایی که امروز می خوام بزنم ارزش شنیده شدن رو دارند یا نه؟

فقط می دونم این حرف ها مدت هاس که داره روحم و شکنجه میده!

من مثلا شاعرم و... واقعا کنکوری. درست زمانی که شعرام داشت بال و پر میگرفت فهمیدم باید بچسبم به کتابای گاج و کانون و....  

و این ظلمی بود که در حق کودک شعرم کردم.

امروز اومدم اعتراف کنم. و از من و تو ایشان و غیره ای که این متن و می خونند اصلا انتظار ندارم که حرف حرف کلمات من و لمس کنید

همین که سامع اش باشید کافیه...

اوایلش موقع خوندن درسها_مخصوصا ریاضی_شعر میومد و نمیومد و یه کنکوریه متشخص رو حسابی .......

می نشینی چند تمرین ریاضی حل کنی

خط کش و نقاله و پرگار شاعر می شوند

(زنده یاد نجمه زارع)

الان دیگه نمیاد چون لابد به این نتیجه رسیده که یه کنکوری باید ساعات مطالعه هفتگیش به 70 برسه!!!!

 دلم واسه شعر گفتن تنگ شده...به نظر خنده آوره مگه نه؟

نمی دونم شاید به خاطر ظلم ناخواسته ای که به خودم و... کردم مستحق این عذابم ولی اونقدر دلم پاره پاره اس که جرئت ندارم سفره شو جایی باز کنم...

همین چند روز پیش بود که به وراج گفتم:اگه بخوام در آینده واسه وبلاگ شعرم اسم انتخاب کنم می ذارم"آتش زیر خاکستر"

و امروز میگم بهتره بذارمش"آتشی که به خاکستر خود هم رحم نمی کند"

.........و کاش قدری دلم آرام می گرفت.

 

پ.ن

1.یه عده میگن شعر بگو حیفه!

 یه عده میگن واسه کنکور خوب درس بخون حیفه! و.......

چرا هیچ کس نمیگه خودت داری حیف میشی. حیف نشو! حیفه!!

2. اگه این مطلب ارزش خونده شدن نداشت... حالا شما بخونید.. حیفه!!


خاطره شده درچهارشنبه 88/2/23ساعت 7:52 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

بنا م خداوند من و ...

تو سکوت مطلق بودم که یهو صدای شکستن و خرد شدن یه چیزی  اومد.با نگرانی سرمو برگردوندم دیدم که تنهاییم شکسته.
اومدم اینجا بگم ... نویسنده ی جدید.. حراف جان !!!خیلی خوش اومدی. این سامع سوم و اینم شما...
مخاطبای نداشته ی وبلاگمون منتظرن.
بسم الله...


خاطره شده درسه شنبه 88/2/22ساعت 1:41 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

می گفتند رفتی...میگفتند کلاس هایت دیگر برقرار نیست..میگفتند باید برایت قرآن بخوانیم. میگفتند ...

من که باور نمیکردم.تا حرف میزدند ساکتشان میکردم. میگفتم فاتحه نخوانید. برای زنده که فاتحه نمیخوانند.

امروز دستم را گرفتند و آمدیم کنار تو.گفتند نگاه کن.. خوب نگاه کن. ببین .. تکان نمی خورد.. او رفته..

 و من تورا نگاه میکردم.مبهوت تورا نگاه میکردم و اشک میریختم.

 دیروز بود که در کلاس قدم ومیزدی و درس میدادی  و ما غرق در حرفهای تو میشدیم امروز  ساکت و آرام در کفنی سفید خوابید ه ای.

دیروز برایم از چمران میگفتی و همت  و صیاد اما امروز من میشنوم که برایت تلقین میخوانند و تورا تکان میدهند.راستی این تو هستی؟

دیروز برایم با صدایی رسا "واعدوالهم مااستطعتم من قوه"...می خواندی.. امروز میگویند باید برایت یاسین و الرحمن بخوانم.

آن روزها که سر کلاس تو غرق در شادی و خوشی بچگی هایم بودم هرگز فکر نمیکردم  مثل امروزی باید مدرسه رابرایت سیاه پوش کنم و برای شادیت خرما خیرات کنم.

کاش لحظه لحظه های با تو بودن یادم نمانده بود.. کاش صدایت در گوشم نبود. کاش لبخند همیشگی ات هر لحظه ی جلوی چشمانم نمی آمد.

تا دیروز در کنارمان بودی. بی توجه از کنارت عبور میکردیم اما امروز همه برای اینکه برای بار آخر تورا ببینند از هم سبقت میگیرند ..امروز چشمانم را به تو دوخته بودم. به تو که در قبر خوابیده بودی و صدای  دعای تلقین در گوشم پیچیده بود. در آن لحظه داشتم فکر میکردم چقدر تورا آزرده ام و چقدر برای اینکه بیایم و دستت راببوسم و بگویم دبیرم ناسپاسی مرا ببخش.. آه چقدر دیر شده است . گفتم شاید اگر برایت نماز وحشت بخوانم و قرآن ..بتوانم جبران کنم. بتوانم شادت کنم. اکا گریه امانم نمیدهد. تمام وجودم با باور مرگ تو مقابله میکنند. زبانم به خواندن فاتحه نمی چرخد.چشمانم قبول نمیکنند که تورا در قبر میبینند. گوش هایم نمیپذیرند که نام توست که در تلقین تکرار میشود.دبیرم چقدر دلم برایت تنگ شده است.کتابم را ورق میزنم و هر صفحه نه سطر به سطر آن خاطره ی توست جمله هایش را که می خوانم صدایت در گوشم میپیچد..

و من به لحظه های نداشتنت می اندیشم ...

به جای خالی تو...

اما مادرم... باور رفتنت غیر ممکن است.


خاطره شده درپنج شنبه 88/2/17ساعت 6:26 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |


Design By : Pichak

جاوا اسکریپت