سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یک نفر تاریخ دفترچه بیمه اش تمام شد،مرد.

...

من امروز نصف یک کیک خانواده را به تنهایی خوردم.خانواده ی من دونفره بود.

...

اتاق پر از هوای دلگیره شبه...نفس بکش.
...
انگار کسی ناخن بر گلبرگ روحم کشیده است.(تا به حال ناخن بر گلبرگ کشیده ای)

...

سر کلاس ساعت 11:20
تا این ساعت بیاید 12 شود من هزار باره جان داده ام.یک نفر ذهن مرا سر گرم کند.
یک نفر فکر مرا در دست هایش محکم بگیرد .فشار دهد و بعد در قفسی رها کند.این ذهن،این فکر،این روح مرا متلاشی کرد.

...

ماهی شده ام. بیرون از تنگ تلذی میکنم. راستی..دست کسی خالی نیست که مرا به آب بیاندازد؟
...

بالای سر جنازه ی زندگی ام ایستاده ام. و برایش فاتحه میخوانم. پروردگارم. امتحان است یا عقوبت ؟از من چه میخواهی؟الحمدلله یا استغفرلله؟

...

امشب از شب های دیگر شب تر است.

...

مرگ به من نزدیک است.با دست هایش صورتم را نوازش میکند.موهایم را کنار میزند و میگذارد سیر تماشایش کنم.مرگ مرا در آغوش میگیرد آنقدر که شب ها از خیالش خوابم نمیبرد.مرگ بین نفس های من است. بین دم و بازدم.دم.مرگ. بازدم.مرگ .دم. مرگ. بازدم.مرگ...امتحان کن!کافی است یکی از این دو دیگر نیاید . همه چیز به مرگ میرسد ...

...
وخدا یعنی ..اشک بریزی! اما چند دقیقه بعد..نا باورانه لبخندی عمیق بر لبانت خانه کند.  دیگر به چه زبانی به تو بگوید دوستت دارد؟

...

گاهی تنها راه فرار تو از افکار دیوانه کننده فقط همین است.. که برای بچه ی این و آن نقاشی بکشی و لبخندهای دروغی ترسیم کنی.. بر صورت های کاریکاتوری ای که.. میل به گریه دارند.


خاطره شده دردوشنبه 89/7/5ساعت 3:58 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |


Design By : Pichak

جاوا اسکریپت