سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مجید آقادادی رو طلبه های سال 75 76 اصفهان میشناسند . یه طلبه ی 19- 20 ساله ی بامزه ی بامرام بامعرفت . معرفت نه به معنای مردی و نامردیش! نه! معرفت به معنای خود ِ خود ِ معرفت . ازاون معرفتایی که اگه سیب به دست آقا مجید میدادن تو روضه ی حضرت زهرا (س) غرق میشد . یه معرفتی که بی معرفتا رو به خنده می انداخت . مثل همون وقتی که یکی از بچه ها اومد تو حجره و داد زد. آداداها !یه فکری واسه  شام بوکونین !

آقا مجیدم تا شنید دستش رفت رو صورتش و پهنای صورتش خیس اشک شد و زیر لب گفت : شام ! شام! امان از شام...

بچه ی باحال بامعرفتی بود . اونقدی که بعد ِ جوون مرگ شدنش آیت الله ناصری گفته بودن : " آقا مجید باقی درس طلبگیشو تو برزخ ، در محضر پیامبر اکرم (ص) تحصیل میکنه"


بگذریم . میگن یه موتور گازی داشت که هرروز صبح و عصر سوارش میشد و قارقارقارقار باش میومد مدرسه و برمیگشت . یه روز عصر که پشت همین موتور نشسته بود و میروند ، رسید به چراغ قرمز .ترمز زد و ایستاد . یه نگاه به دور و برش کرد و موتور رو زد رو جک و رفت بالای موتور و فریاد زد : الله اکبر و الله اکــــبر ...

نه وقت اذان ظهر بود نه اذان مغرب .

اشهد ان لا اله الا الله ....

هرکی آقا مجیدو نمیشناخت غش غش میخندید و متلک مینداخت و هرکیم میشناخت مات و مبهوت نگاهش میکرد که این مجید چش شُدِس ؟! قاطی کردس چرا ؟ !

خلاصه چراغ سبز شد و ماشینا راه افتادن و رفتن و آشناها اومدن سراغ مجید که آقااا مجید ؟ چیطو شد یهو ؟ حالدون خُب بود که !

مجید یه نگاهی به رفقاش انداخت و گفت : "مگه متوجه نشدید ؟ پشت چراغ قرمز یه ماشین عروس بود که عروس توش بی حجاب نشسته بود و آدمای  دورش نگاهش میکردن . من دیدم تو روز روشن جلو چشم امام زمان داره گناه میشه . به خودم گفتم چکار کنم که اینا حواسشون  از اون خانوم پرت شه . دیدم این بهترین کاره !"

روحش شاد .

نقل از استاد مظلومی . پژوهشگر و مدرس ِ موسسه فرهنگی عقیدتی آسمان

-------------------------------

پ . ن  : میریم تو جمع میشینیم و میشیم مستمع غیبت . جو رو به هم نمیزنیم و مجلسو ترک نمیکنیم چون : سخته!

میریم تو خیابون و بین جمعیت غالب بدحجاب . نهی از منکر نمیکنیم و صدامون در نمیاد چون : سخته!

رفیقمون راس راس با نامحرم گپ میزنه و وقت میگذرونه . بهش تذ کر نمیدیم چون : سخته !

سخته . سخته ؟ !

سخت تر از کاری که آقا مجید کرد ؟ آبرو و حیثیت و عزتی اگر هست مال خداست تا پای دین خدا خرج بشه . فکر نکنیم سکوت در برابر نافرمانی از خدا برامون آبرو و عزت میاره و محبت تو دل بنده های خدا ایجاد میکنه . نه . خدا محبوبشو محبوب بنده هاش میکنه .

تفکر لطفا


خاطره شده درچهارشنبه 93/3/28ساعت 12:25 صبحبا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

اخم هایم را در هم کرده ام و کز کرده ام گوشه ی این اتاق و خیره شده ام به سقفی آجری که آسمان نیست و ستاره هم ندارد . چیزی به شروع امتحان ها نمانده . من سخت درس میخوانم . اما فایده ای ندارد . در حاشیه ی هیچ کتابی این نکته نیامده که چطور میشود که تمام شوم (اینجا میخواستم چیز دیگری بنویسم که ننوشتم ). و هیچ سطری از کتاب هم پاسخ نداده است که توچرا دیگر حوصله ی مرا نداری.

باید جای خالی این سوال هارا پر کنم . باید همه ی کتاب ها و جزوه هایم را حاشیه بزنم ...

اخم هایم را در هم کرده ام و چرا دروغ ؟ حال گریه هم ندارم. کار بی فایده ایست . نه ارزشی دارد نه ثمری . چشم را میبرد . رمق را میبرد . قرار را میبرد . تو راهم که مهربان نمیکند .

اخم هایم را در هم کرده ام  و کز کرده ام گوشه این چهاردیواری مطلق و به خدایی فکر میکنم که میگویند مرا خیلی دوست دارد . و با گریه ی من دوست ترم دارد  . و مهربان است . و با گریه ی من مهربان تر هم میشود . و مرا میشنود . و گله هایم را بیشتر هم میشنود و . . .

به اینجای فکرم که میرسم گریه م میگیرد . بدون اینکه به اخم تو فک کنم ، رو به خدا گریه میکنم و میگویم کاش این چهار دیواری دیوارهای کمتری داشت . . .

شاید هم لبخند میزند به افکار کودکانه ی من

...

گاهی چقدر دیر صبح میشود ...

 


خاطره شده درجمعه 93/3/9ساعت 1:23 صبحبا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |


Design By : Pichak

جاوا اسکریپت