سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روز هفتم محرم...

امروز باران میبارد...

دستانم را زیر باران می گیرم و با تمام وجود خنکای آن را حس میکنم.

دو دستم را کنار هم میگذارم تا از باران پر شود...این آب برای رقیه(س)...مشتم را خالی میکنم...

دوباره دستم را زیر باران میگیرم..این برای سکینه(س)..

-این یکی برای قاسم(ع)...

-این یکی برای علی اکبر(ع)...

-این برای مولایم حسین(ع)...

-این برای ابالفضل(ع)...

مشتم را بار دیگر پر میکنم...این برای...

آب را رها میکنم.یک قطره از باران را به سر انگشت میگیرم.این برای علی اصغر(ع) بس بود....

نبــــــــار باراااااان...دیر است برای باریدن..نبــــــار....

.........................................

تورا به آسمان نشان داد....

او می بارید..اما آسمان نه..

راستی چه شد که صدای گریه ی بی رمقت ناگهان خاموش شد؟

چه لاله ای شدی به دست پدر..سرخ سرخ....

 آسمان بر تو نبارید، اماپدر، آسمان را با خون گلویت آبیاری کرد...

نازدانه ی رباب...خاموش شده ای؟لبخند میزنی؟

اگر مادرت دلتنگ صدایت شود چه؟اگر دلتنگ معصومیت چشمانت شود چه؟

اگر تشنه ی شیرینی شش ماهه اش شود چه؟

لبخند میزنی؟

اگر سراغ سپیدی گلویت را گرفت...اگر خواست که انگشتش را میان دستت بفشاری..

اگر خواست که فقط یک بار دیگر گریه کنی تا در آغوشش آرام بگیری چه...؟

لبخند میزنی؟

چشم میبندی غنچه ی حسین(ع)؟!...ببند ..بخواب ..آرام بخواب...

به دور از عطش کربلا..به دور از سه شعبه ی حرمله...به دوراز سراب دیدن های رباب

به دور از خیمه خیمه گشتن های عمه

به دوراز اضطرار بابا

...آسوده بخواب...

تو که لای لای رقیه آشنای گوشت بود..چقدر این بار بدون تکان گهواره..خوابت عمیق است!

نگفتی پدر که گرمای خونت را بر... دستش... حس کند...دلش...

نگفتی مادر که سراغت را از بابا بگیرد.. بابا دلش...

هنوز هم میخواهی لبخند بزنی؟

پ.ن:شش ماهه ی کوچک...آنقدر بزرگی که از نوشتن برایت حقیقتا ناتوانم.

پ.ن:شنیدم باب الحوائجی...میشود به من هم لبخند بزنی؟!

پ.ن:این آخرین پستمه تا روز عاشورا/منو از دعای خیرتون فراموش نکنید.


خاطره شده دردوشنبه 89/9/22ساعت 10:8 صبحبا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |


Design By : Pichak

جاوا اسکریپت