سفارش تبلیغ
صبا ویژن

آن زمان ها که عاقل بودیم، وبلاگی داشتیم به نام دارالمجانین!

که  دیوانه وار در آن پست های عاقلانه میزدیم.

اما خب ..متاسفانه، دیگران مانندی! ما را به جرم عاقل بودن از دارالمجانینمان بیرون انداختند ....!

هه ...حالا که جدی جدی درجامعه ی روان پریشان قرار گرفته ایم هی ما را عاقل صدا میزنند و به جنونمان ایرادمیگیرند:

الان که باید بخندی..چرا گریه میکنی؟

الان باید گریه کنی..چرا میخندی؟

چرا هی نفس عمیق میکشی؟

چرا همیشه ساکتی ؟

چرا زمینو میبوسی؟

چرا چشم بسته راه میری؟

چرا نخ جعبه ی شیرینی دور گردنت انداختی؟

چرا خودتو طناب پیچ کردی؟

چرا؟
........
حالا هی باید به این مجنون های عاقل نما جواب های عقل پسند بدهی.

میخندم و گریه میکنم چون فرقش را نمیدانم

نفس عمیق میکشم تا هوای بیکسی ریه هایم را پر کند.

ساکتم .چون یادم داده اید وسط حرف کسی نپرم.چشمان من دارند حرف میزنند.

زمین را میبوسم تا دانه دانه جای خالی ها را به شکر بنشینم .

چشم بسته راه میروم چون کسی و چیزی نمانده که احتمال برخورد باشد.

نخ جعبه شیرینی را دور گردنم انداختم که احساسم را به آن آویزان کنم تا در امان باشد و ملعبه ی دست کسی نشود.

 خودم را طناب پیچ کرده ام و محکم بسته ام تا اگر کسی هلم داد از موضوع پرت نشوم...
...
هوم؟به عقلتان شیرین آمد؟شیرین عقل شدید؟الان قانعید؟

وااااااااای!‍من نمیتـــــــوانم بنویــــــســــــــم.

به من سنجاق بدهید.میخواهم چشمانم را با سنجاق به این وبلاگ ضمیمه کنم.

چشم هایم پر از حرفند...

 

 

پ.ن:دلا دیوانه شو...دیوانگی هم...عالمی دارد..


خاطره شده درچهارشنبه 89/10/8ساعت 9:52 صبحبا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |


Design By : Pichak

جاوا اسکریپت