سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بنام صاحب دل ها

 به کسی نگو...اما دلتنگم....خیلی دلتنگ. . .

دلگیرم . . .خیلی دلگیر . .

خسته ام. . .بی نهایت . .

میدانم دلت لک زده تا  یک متن از من بخوانی خالی از این واژه های خاک خورده و عنکبوت زده. . .

اما چه کنم که از زمستان دلم جز سوز ....چیزی بر نمی آید...

نه..زمستان نه...

شده ام عین بی برگی پاییز. . .

شاید هرزگاهی کلاغی بال و پری بزند و سکوتم را کمی جابه جا کند. . .

اما انگار کلاغ ها هم دلشان میگیرد....وقتی نگاهم میکنند...زود میروند...زود تر از از اینکه نفسی تازه کنند. . .

به کسی نگو..اما دلتنگم...

دلتنگ لبخند های آب نباتی. . .

دلتنگ اشک های زلالی  که آدم را سبک میکند. . .

دلتنگ دوست داشتن...

دلتنگ دلتنگ شدن...

بین خودمان بماند اما...چند وقتی است خنده هایم بوی جبر میدهد. . .

شاید هم بوی رحم....رحم به کسانی که بی نهایت خنده هایم عادت داشتند....

چند وقتی است اشک هایم اسیدی شده اند...آخر..دل که اسیدی باشد اشک را اسیدی میکند..

آنوقت سبک نمیشوی...سنگین تر از قبل میشوی....گریه هایت بغض آور میشود....

انگار سرطان بغض میگیری.....

بی رویه تکثیر میشوند...

تکثیر...

به کسی نگو اما ...فکر میکنم مریض شده ام....

یک مریضی عجیب و غریب دارم....شب که میشود تب میکنم.....وجودم میلرزد...دلم ...

دلم خون بالا می آورد..چشمانم با اصطکاک از در و دیوار رد میشوند..میل به خیره شدن دارند...

شب ها جنونی میگیرم که ماه از تماشا کردنم دیوانه میشود....

شب ها که خیلی حالم بد میشود.....خدا گاهی به عیادتم می آید...

برایم ستاره می آورد....میگذارد روی تاقچه ی گونه هایم...

بعد لبخند میزند.خم میشود و کنار گوشم میگوید :

"یــــکــــ روز هــمــه چــــیـــــز تـــمــــامــ می شــــــود."

آنوقت . . . من آرام نماز صبحم را میخوانم وبعد  کم کم خوابم میبرد...

به کسی نگو...اما خیلی تنهام....

راستش...مردنم هم برای دیگرانم عادی شده است. . .

اصلا انگار....کمی منتظرش هستند...

انگار انها هم خسته اند..

از تکراری های من...

از تکرار من...

از من...

از ...

این حرف ها خیلی در گوشی است هاااا. . . قرار بود درد دل نکنم...

اما...

اما...

اما..

لبریزم.....

بگذار کمی هم ....دل تنهایی من تازه شود.....

پ.ن:خدایا....پرستارم باش. . . 

چیزی نمانده..به کما بروم....

میدانم تمام میشود.....اما..تنها..میترسم....خیلی...


خاطره شده دریکشنبه 90/3/29ساعت 11:8 صبحبا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

ببین

خودت را ناراحت نکن...

یعنی اصلا کلا تا حالا که ناراحت نکردی این ده روز آخر هم ناراحت نکن. . .

به جان هرچه کنکوری است نمی ارزد لبخند دائمی ات را!!!!بفروشی به کلی سوال بی پاسخ که فقط  برای خواندن سوال هاش ته مداد را مُثله میکنی. . . .

ریلکس باش!

هــــــــــــــی. . . ببین مرا. . .

اینطوری باش:

این غولِ بی شاخ و دمِ فولادیِ سرنوشت سازِ جوان بدبخت کنِ بی انصافِ وحشتناکِ دهشتناکِ . . . عددی نیست که. . .

تو از پسش بر می آیی. . .

ببین اصلا بیا یک جور منطقی تر باهم حرف بزنیم. . .

اسمش را شنیده ای....لطیف و  مثل قاصدک پیام آور است. . . بخشنده مثل خورشید...نور میدهد. . .

حالا اگر این قاصدک نورانی در دهات های اطراف قم باشد که چه بهتر...از افسردگی هم در می آیی!

مثلا سلفچگان!

چرا اینطوری نگاه میکنی؟!نفهمیدی؟!

اهم اهم...

ببین...میگویم حالا اگر دولتی قبول نشدی. . . .(صدای آهسته:پیام نور سلفچگان )هم خوب است....

چرا قیافه ات را این شکلی میکنی؟لب و لوچه ات را جمع کن...بغض میکنی چرا؟!

باور کن خوب است. . .صبح خروس خوان. . . تشبیه و استعاره نیست ها. . .دقیقا با صدای خود جناب خروس!از خواب ناز بلند میشوی و الاغت را زیر بغل میزنی و ...

ببخشید...

الاغت تو را زیر بغل میزند و با هم یورتمه کنان میروید دانشگاه  پیام نور سلفچگان. . .

تصورش که محشر است...خودش دیگر اصلا قابل توصیف نیست. . .

ببند نیشت را....دارم جدی میگویم....

درس خواندن الکی که نیست....

گاو نر میخواهد و مرد کهن...

گاو نرش که در روستا فت و فراوان هست....

مردش را هم بگذار نسیه...فعلا خودت هستی برای هفت پشتمان بس است!....

نتیجه اینکه همه چیز دنیا به این کنکور بسته نیست جانم...

حالا پاشو برو ظرف هارا بشور. . .

قربانت یه دستی هم به سر و روی اتاق ها بکش...

شیشه هارا هم اگر پاک کردی دعا میکنم کنکورت را قبول تر تر  شوی!

هنوز مانده....وایسا کجا...؟!


خاطره شده درچهارشنبه 90/3/25ساعت 9:49 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

عینهووو گور خر های وحشی راز بقا. . .

راه راه شده . .

روزگارم را میگویم....

خداوند این بار حال کرده بنده اش را بگذارد وسط گل قالی و یک عالمه راه بچیند دورش ....

حالا اگر میتوانی یکی را انتخاب کن برو...

خوشبختی محض اینجاست که نمیدانی کدام چاه است و کدام چاله. . . .

غیر از این دو که فکر نمیکنم باشد. . .

یعنی خوب تراز  این دو  را به دنیا و ذاتش نمیتوان چسباند. . .

یا باید در چاهش سربه توبه ی یوسفی بگذاری ...یا باید چاله چاله  صبر یعقوبی داشته باشی و راهت را ادامه دهی. . .

تازه اگر شانس بیاوری و پایت را در آن راه های مخوف نگذاری..

همان ها که تا از چاهش در می ایی صااااااف!می افتی در چاله اش!

حالا من چهارا زانو نشسته ام وسط این قالی پر نقش و نگار و هی دور خودم میچرخم و راه ها را تا جاییکه پیدا باشد سرک میکشم...

(پارازیت نوشت:من چطوری در حالیکه چهارزانو نشسته ام دور خودم میچرخم؟!)

هی گردن دراز میکنم ببینم این راه امن تر است یا آن راه درست تر. . .

گردنم هم دراز تر از این نمیشود که چشمم به چاه هایش برسد .

یعنی اگر گردن همان گور خر ها بود کلی بیشتر میتوانست اول راه بایستد و آخرش را سرک بکشد. .

باور کنید نیم متر خودش کلی گردن است. . .

میدانی. . .

اینجور وقت ها که دور تا دورت را خطر پر کرده و تو نمیدانی چه کار باید بکنی . . .

کافیست عمودی فکر کنی. . .

یعنی این افقی های پیش رویت . . همین که نمیدانی کدام بد است و کدام بدتر را کناربگذاری .. . .

سرت رابالا ببری و عمودی نگاه کنی .. . .

 با آرامش خاطر تمام. . . اضطرابت را کنار بگذاری . . . 

آرام آرام نگاهت را به آسمان عمیق کنی . . .

کم کم  لب وربچینی... 

و ناگهان بزنی زیر گریه و فریاد بزنی :

خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدااااااااااااااااا

اگر صدایت گور خری باشد هم بهتر است. .

چون خدا به خاطر حفظ آرامش خلق الله هم که شده یک جوری از این گل قالی میکشدت بیرون. . .

خدایا ...

دارم لب ور میچینم هاااا....

پ.ن:قالی-گورخر-راه-روزگار-وحتی داستان های پیامبران...عمرا اگر کسی بتواند این ها را اینطور به هم مربوط کند...

پ.ن:دقیقا یک پست دیگر دارد توی ذهنم وول میخورد!نمیشود چند تا چند تا پست زد؟

پ.ن:بیچاره گور خر!


خاطره شده دردوشنبه 90/3/23ساعت 8:49 صبحبا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

بنام اوکه تورا آفرید....

الفبای زندگی ام آغاز شد...با یک و دو کردن های ...الف .و .ب...

ب ا ب ا

با کلاس تر ها میگویند پدر!

ما همان بابا را میگوییم....آنقدر سریع هم تلفظ میکنیم که میشود :"بااااا"

تازه کوچکتر که بودیم میگفتیم :"بَ بَ"که شما از ما میپرسیدید :من کیم؟؟؟؟و ما با کلی ذوق با آن زبان شل و ولمان  میگفتیم:بـــَ  بـَــــ ییییییی!!!!

و شما میگفتید پس ببعی کیه؟و ما هنگ میکردیم...و....

خسته نباشیدبابا. . . حالتان خوب است؟چقدر چند وقت است باباتر شده اید...یعنی موهایتان. . .

 حال چشمانتان خوب است؟چشمان دائم الوضویتان  را میگویم....

حال دلتان بهتر شده؟آرام تر شده؟یا هنوز..برای درد های من  درد میکند؟

دستانتان . . . همان که من به جای "درد نکند" ..."خیلی ممنون"را برایشان به  کار میبرم! 

حالشان خوب است؟درد نمیکنند؟پینه هایشان برجاست؟و گرمایشان. . . و استقامتشان... و نوازششان ...و اقتدارشان....

چـــــقدر باباتر شده اید بابا....

سپیدی مویتان بوی جوانی مرا میدهد.....

چروک پیشانیتان تلمیح لبخند های من است. . . .

نگاه خسته تان تماشاگر نشاط چشم های من...

و چقدر نقش و نگار خورده دستانتان ....تا شفاف بماند دست های من.

وباز  چقدر مدیون است قنوت هایم . . . به پینه ی پیشانی شما....

و باز چقدر تر مدیون است چادر من....به حجب نگاه شما....

و باز و باز و باز چقدر مدیون است قلب من. . . به دانه دانه لقمه هایی که در دهانم گذاشتید.....تا جلا بگیرد از حلال..

و چقدرر مدیونم. . .  من ..به شما...

بابا. . . کوچکتر که بودم نمیدانستم چقدر بابایید...خوش خوش زندگی میکردم.

حواستان به من بود و حواسم نبود...بی هوا هوایم را داشتید...

دستم را محکم.....و مهربان! گرفته بودید.....

و من تلو تلو خوران راه میرفتم و ذووق میکردم از تاتی هایم و امر میکردم و اطاعت میدیدم و از بابا محبتش را  مینوشیدم و ...

 اصلا....باباتا بود  کیلویی چند بود؟!دختر گران بود و بابا ....بیچاره بابا...

وقتی نباشد تازه میفهمی که بی ادب!بابا کیلویی نیست....بابا مثقال و گرمی هم نیست...

بابا اصلا حساب شدنی نیست...

اما این نزدیک تر ها که یک هو.....در خلایی از بی کسی و بی پناهی افتادم و نفس زدم و تپیدم....

چقـــــــــــــــــــــــدر بابا شدید....بودید ها.....من تازه فهمیدم چقدربابا هستید...

دست زیر دستم بردید..بلندم کردید....

سایه سرم بودید....سایه تر شدید..

گرمای جانم بودید....جان فشانی کردید...

مواظب اشک هایم بودید...برایم اشک ریختید...

بابا بودید.....باباتر شدید...

دوستتان دارم...

ستون زندگیم هستید و هزاران باربر مقامتان سجده میکنم و شکر میگزارم...

خدارا

که رهایم نکرد...

کم آورده ام....نوشتن بلد نیستم.....پایتان را میبوسم.....

بابای کودکی هایم....باباتر الانم!

روزتان مبارک....

پ.ن:پدر نیستی. . . اسطوره ی زندگیم هستی.. . .

پ.ن2:هرچی تلاش کردم نتونستم خوب بنویسم.علتشو نمیدونم.

پ.ن 3:بَ بَ یییی..حالا که من گفتم خوبید یه کم پول مرحمت بفرمایید بریم براتون کادو بخریم!

 


خاطره شده درشنبه 90/3/21ساعت 1:31 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

پیش نوشت:

سلام...دیدم باید بنویسم..نوشتم.همین!

آدم....

همین آدم دو پا را میگویم....

گاهی اوقات جانش به لبش می آید....آنقدر که دلش میخواهد جانش را به زبان بیاورد و با هر کلمه ای که میگوید جان بکند.

...برود تا  ابدیت...

اما چون حرف هم نمیتواند بزند جانش در گلویش گیر میکند.....لعنتی نه سُر میخورد برود پایین ...نه به زبان می آید....

آدم...

همین آدم دو پا را میگویم....

گاهی میخواهد دق بالا بیاورد....

من که نمیدانم دق چیست....فقط میدانم یک چیزی است که باید یک روزی بالا بیاید و وقتی بالا بیاید آدم میمیرد...

همین ادم دوپا را میگویم...میمیرد....جان میدهد...

آدم....

همین آدم دو پا را میگویم....

گاهی اوقات تمام غم های عالم به دلش مینشیند....نه..به دلش کوبیده میشود....

ببین اینکه میگویم" تمام غم های عالم" مبالغه و اغراق نیست هااا....دقیقا:_ تمام غم های عالم _

میدانی اگر تمام غم های عالم به دل آدم کوبیده شود چه میشود؟خب شیشه است دیگر....میشکند....

مبدانی وقتی بشکند چه میشود؟به جای صدای تـــــَــــــــق!!....یک صدای _آآآآآآآآآآآآه_بلند میشود؟!نه..بلند نمیشود....همان جا خفه میشود....

و اشک در چشمان آدم _همین آدم دو پا _ مینشیند...نمیچکد هااااا....باید همانجا خشک شود....

آدم....

همین آدم دو پا را میگویم....

گاهی میشمارد ثانیه های مفتضح و بی آبرو را.....تیک ..تاک..تیک..تاک......

زهر ثانیه ها را جمع میزند با نفس های بی رمقش....حاصلش رابه هیچ  میسپارد...

تیک ...دم...تاک....بازدم...تیک..دم..تاک..بازدم..تیک...دم..تاک...

پازل زندگی اش را میچیند و هی تند تند "حال"اش را "گذشته" میکند.....

آدم...

همین آدم دو پا را میگویم.....

غرق میشود....ناگهان ..در سیلاب بی کسی هایش....

آنقدر بی کسی در چشم و حلق و گوشش فرو میرود که. . . .نفسش به خــــِــس..خـــــِــس می افتد.....

باید کسی دست بگذارد روی سینه اش و هی سینه اش را فشار دهد تا تنهایی هایش را بالا بیاورد و بتواند چشم باز کند...

و بعد همان کس را  بالای سر خود ببیند که  به او می گوید :نترس....من یک "کس"هستم...

آدم...

همین آدم دو پا را میگویم....

گاهی سر به هوا میشود....آنقدر که جز آسمان چیزی نمیبیند....

وقتی چیزی نمیبیند با همه چیز و همه کس برخورد میکند....با زمینی ها اصطکاک پیدا میکند...

همین آدم دو پا.....میشود محتاج دو بال....

آدم...

همین آدم دو پا...

اگر بال نداشته باشد...

سر به زیر میشود...

آنقدر که جز خاک چیزی نمیبیند....

وقتی آدم جز خاک چیزی نبیند ..همین آدم خاکی....

میل به خاک پیدا میکند...

تشنه ی خاک میشود....اشکش ترک میخورد...بس که تشنه ی خاک است....

آدم...

همین آدم دو پا...

همین که نمای  صورتش یک خنده ی روی سنگ حکاکی شده است....

همین که طبیعت و غریضه اش میل به حیات  است.....

گاهی آرزوی مرگ میکند....

اما...

فقط....

. . . گـــــــــــــــــــــــــــــــاهـــــــــــــــــــــــــی. . .

پ.ن:من همیشه غمگین نمینویسم....

من هروقت غمگینم مینویسم.....


خاطره شده دردوشنبه 90/3/16ساعت 5:40 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

انا لله و انا الیه راجعون

بدون شرح:

پ.ن:چیه؟خطه دیگه....خنده داره؟؟؟؟


خاطره شده دردوشنبه 90/2/26ساعت 1:47 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

بـــِســـم رَبـــی

گرفته بود.دلم را میگویم.آنقدر گرفته بود که روزنه ای برای نفس کشیدن نداشتم....

احساسم تب کرده بود....لبخندم درد میکرد....نفس که میکشیدم از سر دَم تا نوک بازدمم  تیر میکشید....

فکرم کبود شده بود..قلبم مو برداشته بود...تمام روحم درد میکرد...تمام روحم میسوخت...روحم داشت میمرد..داشت از دست می رفت...

داشت متلاشی میشد...داشتم تمام میشدم که بی رمق نفس زدم:..رَ...بــــ...ی

کامل ادا نکرده بودم که حسش کردم......هنوز میتوانستم انگشت کوچک دلم را کمی تکان بدهم...هنوز وجدان و وفطرتم کمی حس داشت....

نشست روبه  رویم....نوازشم کرد...نفسم بالا آمد...آه کشیدم....

نگاهم کرد...چشمم خیس شد...

دلداریم داد....گونه ام تر شد....

به من گفت:تو بنده باشی یا نباشی...من خدای توام.....

سوختم..نمیدانم از سخنش یا از هرم اشکم یا از...

سوختم....

فرو رفتم در چروک خورده های سجاده ام....خاک شدم در تربت مهرم...

...آب شدم  در دست نخوردگی های جامعه ی کبیره ام....

هیچ شدم رو به رویش...

سرم پر شده بود از ندای :

و اَنقَذنا مِن شَفا جُرُفِ الهَلَکات...

برایم میخواند و به زیانم جاری میکرد...

برایم میخواند واز چشمم جاری میکرد...

برایم میخواند و در روحم جاری میکرد...

.........

حالا دیگر روحم نمیسوخت.... آتش گرفته بود....

...مرهم  زخم را میسوزانَد.....

پ.ن:استغفرالله را به دانه ی تسبیح بگردانم یا الحمدلله را؟


خاطره شده دریکشنبه 90/2/25ساعت 10:32 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

بنام او که همواره تنهایی ام را میشکند

پیاده رو.....پیاده رو.....پیاده رو.....

ویک انگشت که  روی زبری  دیوار سیمانی  خراشیده میشود....

قدم هایت آهسته است....

وشاید  تمام  مردم  قدم هایشان را تند کرده اند که از تو سبقت بگیرند....

یک شهر  آدم بی تفاوت از کنار تو و پیاده رو  میگذرد .. گاهی فکر میکنی حتما دیگر هیچ آدمی نمانده...

پیاده رو ...پیاده رو.....پیاده رو

و رد اشک هایی که  قبلا به خورد آسفالت سیاهش داده بودی.. هنوز هم دیده میشود....

حتی رد انگشتی که بار ها و بارها و بارهاتر...روی همین دیوار کشیده شده بود...

یادت می آید کی با پیاده رو ها آشنا شدی....

خیلی از آن روز ها نمیگذرد...

از یک مبدا اضطراب, نفس نفس زنان خودت را بیرون انداختی و دویدی تا به یک مقصد آرامش برسی....

چشمانت را بسته بودی و فقط میدویدی...

..ماشین ها جلوی بی تابی ات ترمز میزدند....چراغ های تیر برق  در چشمت شفاف و تار میشدند...

دل ماه برایت شور میزد...

اشک امان نمیداد نگاهت را صاف کنی....

نمیدانستی کجا میروی و به کدام طرف میدوی....

نفست بریده بود....بالا نمی آمد....نمیدانم از کجا نفس می آوردی....ریه ات میسوخت....پهلویت تیر میکشید...

اما یک لحظه نمی ایستادی....فقط گاهی پشت سرت را نگاه می انداختی و باز با اضطراب سرعتت را تند تر میکردی....

آخر به جایی رسیدی که پشت سرت فقط سیاهی بود....

فقط شب بود....

فقط تنهایی یک خیابان بود و سکوت یک پیاده رو....

آنجا تازه قدم هایت آرام شدند...

تازه پاهای خسته ات بر سیاهی آسفالت پیاده رو نفس تازه کردند....

آنجا فهمیدی چقدر لذت دارد.....کشیدن انگشت بر زبری یک دیوار سیمانی..که تمام شب را با تو همراه است....

آنجا تازه توانستی بفهمی سوزش صورتت از گرمای اشک است...

آنجا تازه توانستی دستت را بر درد پهلویت فشار دهی...

آنجا تازه توانستی کمی صدای گریه ات را به گوش خودت برسانی...

آنجا تازه نفست بالا آمد...آه کشیدی...

آنجا تازه بی پناهی ات را هضم کردی

و همه ی این ها را تماشا میکرد.....سیاهی چشمان یک پیاده رو

حالا هر بار که ازاینجا میگذری....

پیاده رو... پیاده رو .....خاطراتت را قدم میزنی......

قدم بزن...آرام  قدم بزن...

پیاده رو ها....و خدای پیاده رو ها...هوایت رادارند....

قدم بزن...

پ.ن:پیاده رو ها هم مثل دیوار ها همدم اند.....


خاطره شده درپنج شنبه 90/2/22ساعت 10:8 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

بنام او که همواره تنهایی مرا میشکند..

شب خواب, دِل دِل میزند....بابا میگوید دِل دِل...قدیم تر ها میگفتند سو سو میزند...

به شب خواب لبخند میزنم..نفس نفس زدنش را دوست دارم...

زانوهایم را بغل میگیرم و لم میدهم به یک صندلی چرخدار مشکی!

از همان مشکی هایی که خوشحال خوشحال به پوشش زشت پلاستیکی اش میگوییم چرم...

لم میدهم اما راه نمیرود..محکم تر لم میدهم...یک هو عقب میرود و میچرخد...

حالا دستم دیگر به کاغذ های کم و بیش سیاه شده ی روی میز نمیرسد...

بی تفاوت مینشینم و قرعه ی نگاهم را به چرخ های صندلی میسپارم..قژ قژ کنان میچرخد و رو به روی یک کوله پشتی می ایستد..

زل میزنم به زیپ باز مانده ای که وسایل درب  و داغانش را بالا آورده....ی

ک پاکن سیاه..که قبلتر ها سفید بوده..یک لوله ی خودکارآبی  ESTEDLERبدون جوهر.....

یک ماژیک فسفری نارنجی رنگ بدون در....چند برگه ی G5زبان انگلیسی که با رنگ آبی خودکار خورده...یک...

پارازیت نوشت:راستی ماژیک ها بدون در.. جان میکنند و میمیرند...

سرم را آرام پایین می آورم و در زانوهایم فرو میروم...چشم هایم را میدوزم به پوشش پلاستیکی  و سیاه صندلی...

آرام در دلم میخوانم...تموم شهر خوابیدن...من از فکر تو...

محکم زانوهایم را در بغلم فشار میدهم...انگار میخواهم صدایم را بالا بیاورم...بیاورم در گلویم...خفه میشوم...با صدای خفه میخوانم..

بیدارم...من از فکر تو بیدارم....تموم شهر خوا..بی...

سرم را در زانوهایم فشار میدهم....انگار میخواهم صدایم از بین دست و پای مچاله شده ام بیرون نرود...

خوابیدن....من از فکر تو بیدارم....تموم شهر...

سرم را بلند میکنم....به پنجره ی بالای میز خیره میشوم....تموم شهر..

دستانم را رها میکنم..زانوهایم می افتد...

به یک جهش میروم بالای میز...صندلی چرخ دار مشکی قیژیییییییییی صدا میکند و عقب میرود...

پنجره را باز میکنم...شهر را تماشا میکنم...

 سیاه است...شهر یک آسمان سیاه است با یک عالمه ستاره که چشمک نمیزنند...

ستاره های زرد و سرخ که مثل چراغ های یک اتوبان پشت سر هم صف کشیده اند....بعضی از ستاره ها حرکت میکنند..آسمان را نگاه میکنم...ستاره ندارد..

چشمانم مشجر شده..ماه را هم صاف نمیبینم...

به شیشه ی سرد پنجره تکیه میزنم..سرم را بر لبه ی آهنی اش میگذارم...تموم شهر خوابیدن....من از فکر تو بیدارم...

.......................................................................................

شاید اگر  اینجا حیاط داشت من وسط حیاط روی سنگ های سفید سرد دراز میکشیدم...

 و شاید اگر آسمانش ستاره داشت با چشم هایم ستاره ها را بین خودمان تقسیم میکردم..یکی مال من..یکی مال..تو..و شاید اگر...

شاید اگر حیاطمان دیوار داشت و شاید اگر تو رویش برایم یادگاری مینوشتی من هرروز روی سنگ های سفیدحیاط کنار دیوار میخوابیدم و هی یادگاریت را از اول تا آخر میخواندم ..

آنقدر میخواندم تا بیداری ام خوابم را ببرد..

پارازیت نوشت:بیداری ام خوابم را جایی نمیبرد..خوابم را از رو میبرد!!!

بعد شاید اگر حیاطمان باغچه داشت و شاید اگر مثلا در حیاطمان محبوبه داشتیم ..

من هرشب بر سنگ های سفید سرد حیاط میخوابیدم و به یادگاری تو روی دیوار زل میزدم و از بوی محبوبه ی شب مست میشدم...

آن وقت اگر خانه ی ما یک حیاط با سنگ های سفید سرد داشت با دیواری که بشود رویش یادگاری نوشت با محبوبه ی شب ...و اگر مردم  شهر ما خواب بودند ..

آنوقت من حتمابرایت میخواندم تموم شهر خوابیدن..من از فکر تو...

.....................................................................................

صورتم از سرمای شیشه میسوزد...سرم را بر میدارم..برج میلاد عین برج زهر مار چپ چپ نگاهم میکند...

پارازیت نوشت:برج زهر مار از مشهورترین و دیدنی ترین برج های جهان است !!!!!!!

تمام شهر بیدارن...کسی خواب ندارد...و صدای بلند موزیک ماشین ها دوبوس دوبوس کنان میخواند:

تموم شهر خوابیدن..من از فکر تو بیدارم...

پ.ن:دیوانگی!!گواهی پزشکی نیاز دارد؟؟؟؟

پ.ن:حیــــــف!!!این پست صدمیم بودزدم تباهش کردم.....صد؟؟؟!پیر شدم رفت!!!!!

پ.ن3:این مطلب مخاطب ندارد!


خاطره شده درسه شنبه 90/2/20ساعت 11:39 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

بنام خداوندی که نزاده و زاییده نشده است....

هی..هی..هی...

گذشت..

دیدی چه زود گذشت؟!

انگار همین دیروز بود که تازه از راه رسیده بودم و  نور دنیا چشمانم را میزد...

انگار همین دیروز بود که در ننوی گرم و نرمم لمیده بودم و بی خیال از غم دنیا انگشت شستم را مک میزدم...

انگار همین دیروز بود که بالاترین غمم تمام شدن شیر داخل شیشه بود...

انگارهمین دیروز بود که به شوق راه رفتن, "تاتی تاتی" به گوشم میخواندند و زمین به خوردم میدادند...

و بعد زخم هایی سطحی با اشک هایی عمیق...درد زانو به درمان شکلات شیری..

انگار همین دیروز بود که به خاطر یک "ماما" گفتن کلی قربان صدقه ام میرفتند و اسپند دود میکردند .

به خاطر جوانه زدن یک دندان تمام محله را آش میدادند..آش دندان..

انگار همین دیروز بود که "س"هارا "ش"میگفتم و "ر"هارا "!!

کلی جذبه و خشم و غم در چهره ام جمع میکردم و با عصبانیت تمام به هم بازیم میگفتم:"دیده دوشِت ندالم...بی تلللللبیت!

اشک من همان و انفجار خنده ی اطرافیان همان!خنده هایی که هیچ وقت علتش را نمیفهمیدم.

انگار همین دیروز بود که تا سفره پهن میشد قاشق هارا محکم بر سر بشقاب های چینی گل سرخی میکوبیدم به قول مامان لب پَرشان میکردم..

بعد هم که از دستم میگرفتند دستم را تا آرنج در کاسه ی ماست فرو میبردم و میگفتم:ماششششش میدام!!!!

انگار همین دیروز بود که یک لحظه نبود مادر میشد بلای خانمان سوزی که سیل اشک راه می اندااخت وزلزله ی بم...

بستنی ؟شکلات؟اسباب بازی؟عروسک؟پفک؟انواع و اقسام قاقالی لی...؟نــــــُـــــــچ...من فقط مامانمو میخوام...

انگار همین دیروز بود که به شوق تقلید از بزرگتر ها یک قواره چادر مادر را 30-40 دور ,دور سرم میپیچیدم و به نماز می ایستادم...

اللــــــــــه اکبـــــــــــــــــــر....سجده!(نه حمد ..نه سوره..نه رکوع...نه...فقط سجده!) 

آن هم سجده ای که در آن نه هفت عضو,بلکه تمام اعضای بدنم روی زمین پخش میشد...یک سجده ی کودکانه با تمام وجود!

انگار همین دیروز بود که مادر یک عروسک بودم..آنقدر عمیق بازی میکردم که الان گاهی فکر میکنم زمانی یک بچه بزرگ کرده ام...بچه ای که هیچ وقت بابا نداشت!

انگار همین دیروز بود که دم در خانه زار میزدم و چوقولی(چوغولی؟چغولی؟چوقلی؟)برادرانم را پیش مادرم میبردم که:منو فوتبال راه نمیدن!!!

انگار همین دیروز بود که در مهد کودک کادوی روز معلم را به معلمم دادم و گفتم:خانوم اجازه!مامانم این پارچه هه رو دوسش نداشت گفت کادو کنم بدم به شما!!!!

انگار همین دیروز بود که به تکلیف رسیدم..روز جشن چادر مشکی ام گم شد و تمام مسیر را با چادر نماز سفیدم پیاده آمدم....

در دنیای کودکانه ام دیگر استثنایی هم برای بی چادر بودن وجود نداشت...

انگار همین دیروز بود که در مدرسه ی راهنمایی خود سرانه و مخفیانه تابلو هارا از تحلیل هایی ضد دولت خاتمی پر می کردم...

انگار همین دیروز بود که با دختر عمه ی هم سنم دو تا نان سنگک و پنیر و یک عدد هندوانه را زنگ تفریح به حیاط میبردیم و یک مدرسه را در تغذیه مان شریک میکردیم..

(او همین روز ها مادر میشود)

بقیه ی دیروز ها را فاکتور میگیرم...خاطراتش خوش نیست...

چقدر از دیروز تا امروز بزرگ شده ام..

خصوصا این یک سال  19 سالگی ام , روزگار زحمت کشید رُسَم را کشید..بیست ساله که چه عرض کنم...پنجاه ساله شدم...

دو دهه از عمرم گذشت...

بیست سالگی ات مبارک روزگار من....

پ.ن1:ممنونم از تمام دوستان عزیزم که تولدم رو بم تبریک گفتن!

پ.ن2:خدایا کمکم کن این دهه ی سومو متفاوت باشم...تو که خدایی..منم بنده باشم همه چی ردیفه...کمکم کن.

پ.ن3:بهار لبخند زد..من به دنیا آمدم...تبسم بهار..اسمم را دوست دارم.

 


خاطره شده دریکشنبه 90/2/18ساعت 12:16 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

   1   2      >

Design By : Pichak

جاوا اسکریپت