سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بـــِســـم رَبـــی

گرفته بود.دلم را میگویم.آنقدر گرفته بود که روزنه ای برای نفس کشیدن نداشتم....

احساسم تب کرده بود....لبخندم درد میکرد....نفس که میکشیدم از سر دَم تا نوک بازدمم  تیر میکشید....

فکرم کبود شده بود..قلبم مو برداشته بود...تمام روحم درد میکرد...تمام روحم میسوخت...روحم داشت میمرد..داشت از دست می رفت...

داشت متلاشی میشد...داشتم تمام میشدم که بی رمق نفس زدم:..رَ...بــــ...ی

کامل ادا نکرده بودم که حسش کردم......هنوز میتوانستم انگشت کوچک دلم را کمی تکان بدهم...هنوز وجدان و وفطرتم کمی حس داشت....

نشست روبه  رویم....نوازشم کرد...نفسم بالا آمد...آه کشیدم....

نگاهم کرد...چشمم خیس شد...

دلداریم داد....گونه ام تر شد....

به من گفت:تو بنده باشی یا نباشی...من خدای توام.....

سوختم..نمیدانم از سخنش یا از هرم اشکم یا از...

سوختم....

فرو رفتم در چروک خورده های سجاده ام....خاک شدم در تربت مهرم...

...آب شدم  در دست نخوردگی های جامعه ی کبیره ام....

هیچ شدم رو به رویش...

سرم پر شده بود از ندای :

و اَنقَذنا مِن شَفا جُرُفِ الهَلَکات...

برایم میخواند و به زیانم جاری میکرد...

برایم میخواند واز چشمم جاری میکرد...

برایم میخواند و در روحم جاری میکرد...

.........

حالا دیگر روحم نمیسوخت.... آتش گرفته بود....

...مرهم  زخم را میسوزانَد.....

پ.ن:استغفرالله را به دانه ی تسبیح بگردانم یا الحمدلله را؟


خاطره شده دریکشنبه 90/2/25ساعت 10:32 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |


Design By : Pichak

جاوا اسکریپت