سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بنام خداوندی که نزاده و زاییده نشده است....

هی..هی..هی...

گذشت..

دیدی چه زود گذشت؟!

انگار همین دیروز بود که تازه از راه رسیده بودم و  نور دنیا چشمانم را میزد...

انگار همین دیروز بود که در ننوی گرم و نرمم لمیده بودم و بی خیال از غم دنیا انگشت شستم را مک میزدم...

انگار همین دیروز بود که بالاترین غمم تمام شدن شیر داخل شیشه بود...

انگارهمین دیروز بود که به شوق راه رفتن, "تاتی تاتی" به گوشم میخواندند و زمین به خوردم میدادند...

و بعد زخم هایی سطحی با اشک هایی عمیق...درد زانو به درمان شکلات شیری..

انگار همین دیروز بود که به خاطر یک "ماما" گفتن کلی قربان صدقه ام میرفتند و اسپند دود میکردند .

به خاطر جوانه زدن یک دندان تمام محله را آش میدادند..آش دندان..

انگار همین دیروز بود که "س"هارا "ش"میگفتم و "ر"هارا "!!

کلی جذبه و خشم و غم در چهره ام جمع میکردم و با عصبانیت تمام به هم بازیم میگفتم:"دیده دوشِت ندالم...بی تلللللبیت!

اشک من همان و انفجار خنده ی اطرافیان همان!خنده هایی که هیچ وقت علتش را نمیفهمیدم.

انگار همین دیروز بود که تا سفره پهن میشد قاشق هارا محکم بر سر بشقاب های چینی گل سرخی میکوبیدم به قول مامان لب پَرشان میکردم..

بعد هم که از دستم میگرفتند دستم را تا آرنج در کاسه ی ماست فرو میبردم و میگفتم:ماششششش میدام!!!!

انگار همین دیروز بود که یک لحظه نبود مادر میشد بلای خانمان سوزی که سیل اشک راه می اندااخت وزلزله ی بم...

بستنی ؟شکلات؟اسباب بازی؟عروسک؟پفک؟انواع و اقسام قاقالی لی...؟نــــــُـــــــچ...من فقط مامانمو میخوام...

انگار همین دیروز بود که به شوق تقلید از بزرگتر ها یک قواره چادر مادر را 30-40 دور ,دور سرم میپیچیدم و به نماز می ایستادم...

اللــــــــــه اکبـــــــــــــــــــر....سجده!(نه حمد ..نه سوره..نه رکوع...نه...فقط سجده!) 

آن هم سجده ای که در آن نه هفت عضو,بلکه تمام اعضای بدنم روی زمین پخش میشد...یک سجده ی کودکانه با تمام وجود!

انگار همین دیروز بود که مادر یک عروسک بودم..آنقدر عمیق بازی میکردم که الان گاهی فکر میکنم زمانی یک بچه بزرگ کرده ام...بچه ای که هیچ وقت بابا نداشت!

انگار همین دیروز بود که دم در خانه زار میزدم و چوقولی(چوغولی؟چغولی؟چوقلی؟)برادرانم را پیش مادرم میبردم که:منو فوتبال راه نمیدن!!!

انگار همین دیروز بود که در مهد کودک کادوی روز معلم را به معلمم دادم و گفتم:خانوم اجازه!مامانم این پارچه هه رو دوسش نداشت گفت کادو کنم بدم به شما!!!!

انگار همین دیروز بود که به تکلیف رسیدم..روز جشن چادر مشکی ام گم شد و تمام مسیر را با چادر نماز سفیدم پیاده آمدم....

در دنیای کودکانه ام دیگر استثنایی هم برای بی چادر بودن وجود نداشت...

انگار همین دیروز بود که در مدرسه ی راهنمایی خود سرانه و مخفیانه تابلو هارا از تحلیل هایی ضد دولت خاتمی پر می کردم...

انگار همین دیروز بود که با دختر عمه ی هم سنم دو تا نان سنگک و پنیر و یک عدد هندوانه را زنگ تفریح به حیاط میبردیم و یک مدرسه را در تغذیه مان شریک میکردیم..

(او همین روز ها مادر میشود)

بقیه ی دیروز ها را فاکتور میگیرم...خاطراتش خوش نیست...

چقدر از دیروز تا امروز بزرگ شده ام..

خصوصا این یک سال  19 سالگی ام , روزگار زحمت کشید رُسَم را کشید..بیست ساله که چه عرض کنم...پنجاه ساله شدم...

دو دهه از عمرم گذشت...

بیست سالگی ات مبارک روزگار من....

پ.ن1:ممنونم از تمام دوستان عزیزم که تولدم رو بم تبریک گفتن!

پ.ن2:خدایا کمکم کن این دهه ی سومو متفاوت باشم...تو که خدایی..منم بنده باشم همه چی ردیفه...کمکم کن.

پ.ن3:بهار لبخند زد..من به دنیا آمدم...تبسم بهار..اسمم را دوست دارم.

 


خاطره شده دریکشنبه 90/2/18ساعت 12:16 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |


Design By : Pichak

جاوا اسکریپت