سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بنام او که همواره تنهایی مرا میشکند..

شب خواب, دِل دِل میزند....بابا میگوید دِل دِل...قدیم تر ها میگفتند سو سو میزند...

به شب خواب لبخند میزنم..نفس نفس زدنش را دوست دارم...

زانوهایم را بغل میگیرم و لم میدهم به یک صندلی چرخدار مشکی!

از همان مشکی هایی که خوشحال خوشحال به پوشش زشت پلاستیکی اش میگوییم چرم...

لم میدهم اما راه نمیرود..محکم تر لم میدهم...یک هو عقب میرود و میچرخد...

حالا دستم دیگر به کاغذ های کم و بیش سیاه شده ی روی میز نمیرسد...

بی تفاوت مینشینم و قرعه ی نگاهم را به چرخ های صندلی میسپارم..قژ قژ کنان میچرخد و رو به روی یک کوله پشتی می ایستد..

زل میزنم به زیپ باز مانده ای که وسایل درب  و داغانش را بالا آورده....ی

ک پاکن سیاه..که قبلتر ها سفید بوده..یک لوله ی خودکارآبی  ESTEDLERبدون جوهر.....

یک ماژیک فسفری نارنجی رنگ بدون در....چند برگه ی G5زبان انگلیسی که با رنگ آبی خودکار خورده...یک...

پارازیت نوشت:راستی ماژیک ها بدون در.. جان میکنند و میمیرند...

سرم را آرام پایین می آورم و در زانوهایم فرو میروم...چشم هایم را میدوزم به پوشش پلاستیکی  و سیاه صندلی...

آرام در دلم میخوانم...تموم شهر خوابیدن...من از فکر تو...

محکم زانوهایم را در بغلم فشار میدهم...انگار میخواهم صدایم را بالا بیاورم...بیاورم در گلویم...خفه میشوم...با صدای خفه میخوانم..

بیدارم...من از فکر تو بیدارم....تموم شهر خوا..بی...

سرم را در زانوهایم فشار میدهم....انگار میخواهم صدایم از بین دست و پای مچاله شده ام بیرون نرود...

خوابیدن....من از فکر تو بیدارم....تموم شهر...

سرم را بلند میکنم....به پنجره ی بالای میز خیره میشوم....تموم شهر..

دستانم را رها میکنم..زانوهایم می افتد...

به یک جهش میروم بالای میز...صندلی چرخ دار مشکی قیژیییییییییی صدا میکند و عقب میرود...

پنجره را باز میکنم...شهر را تماشا میکنم...

 سیاه است...شهر یک آسمان سیاه است با یک عالمه ستاره که چشمک نمیزنند...

ستاره های زرد و سرخ که مثل چراغ های یک اتوبان پشت سر هم صف کشیده اند....بعضی از ستاره ها حرکت میکنند..آسمان را نگاه میکنم...ستاره ندارد..

چشمانم مشجر شده..ماه را هم صاف نمیبینم...

به شیشه ی سرد پنجره تکیه میزنم..سرم را بر لبه ی آهنی اش میگذارم...تموم شهر خوابیدن....من از فکر تو بیدارم...

.......................................................................................

شاید اگر  اینجا حیاط داشت من وسط حیاط روی سنگ های سفید سرد دراز میکشیدم...

 و شاید اگر آسمانش ستاره داشت با چشم هایم ستاره ها را بین خودمان تقسیم میکردم..یکی مال من..یکی مال..تو..و شاید اگر...

شاید اگر حیاطمان دیوار داشت و شاید اگر تو رویش برایم یادگاری مینوشتی من هرروز روی سنگ های سفیدحیاط کنار دیوار میخوابیدم و هی یادگاریت را از اول تا آخر میخواندم ..

آنقدر میخواندم تا بیداری ام خوابم را ببرد..

پارازیت نوشت:بیداری ام خوابم را جایی نمیبرد..خوابم را از رو میبرد!!!

بعد شاید اگر حیاطمان باغچه داشت و شاید اگر مثلا در حیاطمان محبوبه داشتیم ..

من هرشب بر سنگ های سفید سرد حیاط میخوابیدم و به یادگاری تو روی دیوار زل میزدم و از بوی محبوبه ی شب مست میشدم...

آن وقت اگر خانه ی ما یک حیاط با سنگ های سفید سرد داشت با دیواری که بشود رویش یادگاری نوشت با محبوبه ی شب ...و اگر مردم  شهر ما خواب بودند ..

آنوقت من حتمابرایت میخواندم تموم شهر خوابیدن..من از فکر تو...

.....................................................................................

صورتم از سرمای شیشه میسوزد...سرم را بر میدارم..برج میلاد عین برج زهر مار چپ چپ نگاهم میکند...

پارازیت نوشت:برج زهر مار از مشهورترین و دیدنی ترین برج های جهان است !!!!!!!

تمام شهر بیدارن...کسی خواب ندارد...و صدای بلند موزیک ماشین ها دوبوس دوبوس کنان میخواند:

تموم شهر خوابیدن..من از فکر تو بیدارم...

پ.ن:دیوانگی!!گواهی پزشکی نیاز دارد؟؟؟؟

پ.ن:حیــــــف!!!این پست صدمیم بودزدم تباهش کردم.....صد؟؟؟!پیر شدم رفت!!!!!

پ.ن3:این مطلب مخاطب ندارد!


خاطره شده درسه شنبه 90/2/20ساعت 11:39 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |


Design By : Pichak

جاوا اسکریپت