سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یکی بود . یکی نبود . غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود
هیچ کس ِ هیچ کس ِ هیچ کس
فقط خدای مهربون بود .
خدا خیلی مهربون بود .
خدا با خودش گفت : من که اینقدر مهربونم و مهربونیام هیچ وقت تموم نمیشه چرا این مهربونی هامو به کسی ندم ؟ چرا هیچ کس نیست که بش مهربونی کنم . باید یکی باشه که من بهش مهربونی کنم و از مهربونیهام بش بدم تا اونم مهربون باشه .
اونوقت خدا گفت پس باید یکی رو درست کنم . حالا من کی رو درست کنم ؟ یه موجود خیلی خیلی خیلی باهوش رو درست میکنم و هرچی خوبی دارم رو به اون هم میدم . چون خوبیهامو به هرکس بدم هیچ وقت تموم نمیشه .
اونوقت خدا انسان رو درست کرد . 
بعد که انسان رو درست کرد به خودش گفت : آفرین به من که بهترین و خوب ترین چیز رو خلق کردم .
...
این داستان ادامه دارد :)

مبحث : علت خلقت انسان - برگرفته از مباحث استاد عظیمی . موسسه آسمان .


خاطره شده دردوشنبه 93/9/10ساعت 9:0 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

کلاس را حسابی به هم ریخته بودیم . نه کاری به حرف های خانم معلم داشتیم نه به درس . شده بودیم سرگرم بازیهای خودمان . زهرا موهای من را میکشید و من کتابش را خط خطی میکردم .مریم روی میز نشسته بود و سهیلا عروسک هایش را به لیلا نشان میداد .  این چندمین جلسه بود که کلاس را به این روز انداخته بودیم . هرچه خانم معلم گفت از درستان عقب می افتید و آرام باشید . حواستان را جمع کنید و گوش دهید،  نخواستیم بشنویم . خندیدیم و به کارمان ادامه دادیم . آخر خانم معلم سکوت کرد . به مبصر کلاس گفت هوای بچه هارا داشته باش و رفت . یکدفعه بچه ها ساکت شدند . تمام  کلاس مبهوت جای خالی خانم معلم شد . مبصر گفت : بیاید ! حالا خوب شد ؟ خانم معلم رفت . دیگه معلم نداریم ! کلاس یکدفعه به هم ریخت . همه بچه ها به تکاپو افتادند. بعضی ها گریه میکردند . بعضی هم باهم نقشه میکشیدند که بروند پیش خانم مدیر و عذرخواهی کنند والتماس کنند که خانم معلم برگردد . رفتند . اما خانم مدیر گفت باید اول خودتان کلاس درس را راه بیاندازید تا خانم معلم مطمئن شود که میخواهید درس را یادبگیرید . آنوقت من اجازه میدهم خانم معلم برگردد .
زرنگ ترین دانش آموز کلاس زهره بود . اورا کردیم معلم . آمد پای تخته و شروع کرد به دوره درس های قبل . دوروز به همین وضعیت گذشت . روز سوم خانم معلم به کلاس برگشت و گفت : خوب شد که زود به خودتان آمدید . من حسابی نگران درستان بودم . خب . بسم الله الرحمن الرحیم ...

چند قرن است که رفته است . هنوز به تکاپو نیفتاده ایم که مولایمان برگردد  . کلاس را راه انداخته ایم اما هنوز به حرف های بهترین شاگرد کلاس هم گوش نمیدهیم . همانیم و همان .
خدامی داند چقدر عقب افتاده ایم . خدا میداند چقدر مولایمان نگران است . . . خدامیداند . . .
اگر سال تحصیلیمان  تمام شود و نیاید چه ؟  . . .



خاطره شده دردوشنبه 93/9/10ساعت 1:48 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

مدام پاییز میشوم
بی آنکه بهاری را لمس کرده باشم . اگر قرار بود یک فصل نباشد همه چیز به هم میریخت .
خیلی به هم ریخته ام ...
خوش به حال آدم های  چهارفصل . زمستان مییبینند و محکم میشوند . بهار میبینند و لذت میبرند .
نمیدانم وسع این نفس تا کجاست . خدا خوب مرا بلد است . اما به من نمیگوید . نمیدانم خدا چقدر مرا . . .
غم مثل آتش است . حلول میکند . ذوب میکند . وسعت پیدا میکند . همه چیز را غم میکند . همه چیز را . همه چیز را ...
من ، قهرمان ِ قصه ی خودم ...
من ، شکست خورده ی قصه ی خودم ...
من ، نقش اول و آخر ِ قصه ی خودم ...
من ، شخصیت سیاه و سفید ِ قصه ی خودم ...
من ، راه و بن بست ِ قصه ی خودم ...
من ، غریب ِ قصه ی خودم ...
چه داستان ِ پر از تکراری
چه تنهایی ِ محضی
چه هوای سنگینی
پنجره هارا باز کنید ...


خاطره شده دریکشنبه 93/9/9ساعت 11:40 صبحبا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

در را به هم کوبید و سرش را پایین انداخت و رفت سمت راهرو . بوی محبوبه نمی آمد . راه پله ها تاریک بود . صدای سلام کسی هم نیامد . سرش را پایین تر انداخت و با کفش های در نیامده خودش را از پله ها بالا کشید . تاریکی ِ آزاردهنده . هجوم تنهایی . انعکاس زجر آور سکوت .
خوب شد لامپ و صدای بلند تلوزیون اختراع شد که آدم ها دق نکنند . هرچند ... در همین چند قرن اخیر هم خیلی ها زیر نور لامپ و پای تلوزیون مرده اند .
لابد دق کرده اند ...
لابد ...


خاطره شده درسه شنبه 93/9/4ساعت 6:3 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

باز هم همان داستان سردر گمی همیشگی . تقصیر من نیست . یک نفر شنبه را به سه شنبه و چهارشنبه را به یک شنبه و جمعه را به دوشنبه  گره زده است . من مانده و ده انگشت ِ  ضعیف ِ گره وا نکن. هیچ چیز راست و ریس نمیشود . تلفن زنگ میزند . ناشناس. میگوید دوشنبه هم کلاس دارم . میفهمم که حالا دوشنبه دو  کلاس دارم .یعنی تداخل کلاس دارم . دوشنبه میشود . جنازه برمیگردم . نمیخوابم . کارهای سه شنبه را انجام میدهم . ناقص انجام میدهم . میخوابم . سه شنبه تمام میشود . چنازه برمیگردم . کارهای چهارشنبه را ناقص انجام میدهم . پنجشنبه میشود . ناقص هارا تکمیل میکنم . خودم را در آینه نگاه میکنم . یک هفته گره خورده تر شده ام .
...
جمعه است!
باید بروم ناقصی های پنجشنبه را تکمیل کنم!
...
زن را چه به این حرف ها ...


خاطره شده درپنج شنبه 93/8/29ساعت 11:8 صبحبا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

اعتراف میکنم مرگ را نمیفهمم ...
نمیفهمم چطور علایم حیاتی قطع میشود . نمفیفهمم چطور آدم را براساس علم تجربی میفرستند زیر خاک . مثلا قدیم ترها شوک نمیدادند و دفن میکردند . حالا شوک میدهند و گاهی طرف نمیمیرد و برمیگردد . ممکن است چند سال دیگر چیزی شبیه شوک بیاید که "شوک تر " باشد . آدم های بیشتری نمیرند و برگردند . نه ؟ بعد دکتر ها بنشینند و باخودشان فکر کنند اگر این "شوک تر" زودتر هم اختراع شده بود چقدر آدم الان زنده بود !
اعتراف میکنم مرگ را نمیفهمم.
نمیفهمم وقتی یک نفر چشم هایش را بسته و قلبش دیگر نمیزند کجاست ؟! همه را تماشا میکند ؟ اگر قهوه تلخ دوست داشت هنوز هم دوست دارد ؟ با همان سلیقه میرود آن دنیا ؟ صدای خنده ی فرد مورد علاقه اش توی گوشش میماند ؟ فقط با اعمالش میرود ؟ اگر عملش خنداندن فرد مورد علاقه اش بود چه ؟ ...
مرگ را نمیفهمم . مرگی که میتواند الان با دست های خودم به سراغم بیاید . یا فردا با  پا های خودش ! اعتراف میکنم یکبار که پشت شیشه غسالخانه ، مرده هارا تماشا میکردم،  انتظار داشتم بلند شوند . وقتی که زنی  برای پیرزن مرده گریه میکرد میگفت : "آخرین لباسی که تنش بود را من برایش بافته بودم " من انتظار داشتم پیرزن بلند شود و بگوید : "هنوز هم دوستش دارم "
اما پیرزن خوابیده بود . مرده بود . من ولی مردنش را نمیفهمیدم .
زیاد با مرگ سرو وکله میزنم . به قبرستان میروم . قبر های اضافه شده را رصد میکنم . به درد فکر میکنم . فکر میکنم درد ها رودخانه هایی هستند که به دریای مرگ میریزند . همه ی دردها . مرگ دریایی است که آدم را به اقیانوس بی نهایت جاری میکند . لذت بخش است . . . همین شد که عادت کردم برای درد هایم قرص نخورم . نه برای رسیدن به مرگ . نه . برای چشیدن و مزمزه کردن درد . برای حس کردن این جریان ...
حرف های وحشتناک و ناامید کننده ای نمیزنم  . جریان زندگی و مرگ باهم آدم را بزرگ میکند . 1 ساله را میکند 10 ساله . 10 ساله را میکند بیست ساله . بیست ساله را میکند من .
من ...
من ...
من ...
باید نماز و روزه ام را صاف کنم ...
دل مردم را هم ...


خاطره شده دریکشنبه 93/8/25ساعت 12:3 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

لطفا هرگونه کپی برداری و نشر بدون لحاظ کردن آدرس وب و منبع ممنوع :)


خاطره شده دردوشنبه 93/8/19ساعت 10:49 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

این اربعینم میاد
میره
نه میمیرم
نه کربلا میرم ...

-----------------------

گفتم :"کربلا "
گفتن: " حالا جوونی ... وقت داری "
زیر لب گفتم :
" لعنت به چشمایی که تو جوونی حتی حظ ّ ِ تماشای ضریح اربابشو نبره
چه برسه به تماشای جمال امام زمانش ...

----------------------

از حالا تا اربعین ، کربلا رفتن ویزا نمیخواد
کاش لیاقت هم نمیخواست ...



خاطره شده دریکشنبه 93/8/11ساعت 7:15 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

 

 

 پ .ن : *عزاداری هاتون قبول
           *قبلا : بی زحمت سیو نشه /الان : تصویر غیر اصلی شد . اگ خواسید سیو کنید .
           *تصویر اصلی:گفتن نذار تا سیو نشه . نذاشتم :) . مچکرم


خاطره شده درپنج شنبه 93/8/8ساعت 9:50 صبحبا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

اگر زودتر یاد گرفته بود که احساسش را کنترل کند این همه سختی نمیکشید . اگر یاد گرفته بود به میزان معینی دوست بدارد . به میزان معینی محبت کند . به میزان معینی برایش بمیرد . به میزان معینی دلش بخواهد که او هم دوستش بدارد . به میزان معینی زندگی کند . اگر یاد گرفته بود این میزان معین را ، هیچ وقت کارچشم هاش به اینجا نمیکشید . این را من نمیگویم . این را همه ی منطقدانان عالم میگویند . خلاف نظر شاعرها . خلاف نظر عاشق ها . شاعرها معتقدند باید دست و بال احساس را باز گذاشت . آنقدر که احساس بتواند تا حد ّ ِ مرگ ! برای یک نفر به تکاپو بیفتد . قلب را بدواند . چشم را بگریاند . زانو را بلرزاند . کمر  را خم کند...
اگر زودتر نظریه ی عشق را رد میکرد و به نظریه ی منطق دانان میرسید الان این وضعش نبود .
آدم ها وقتی میخواهند باهم تعامل کنند باید عقایدشان را باهم چک کنند . ببینند اول به قلب ایمان آورده اند یا به عقل . ببینند برای خدا هم عاشقانه سجده میکنند یا عاقلانه . کسی که عاقلانه به سجده میرود ، از ترس دوزخ است و از رغبت به بهشت . اما کسی که عاشقانه به سجده میرود ... دلش تنگ ِ کسیست ...
از کجا به اینجا رسیدم ؟ چه میگفتم ؟ ...
حوصله ی ادامه دادن ندارم . . .
بیخیال .


خاطره شده درپنج شنبه 93/7/24ساعت 6:36 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

   1   2      >

Design By : Pichak

جاوا اسکریپت