سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کلاس را حسابی به هم ریخته بودیم . نه کاری به حرف های خانم معلم داشتیم نه به درس . شده بودیم سرگرم بازیهای خودمان . زهرا موهای من را میکشید و من کتابش را خط خطی میکردم .مریم روی میز نشسته بود و سهیلا عروسک هایش را به لیلا نشان میداد .  این چندمین جلسه بود که کلاس را به این روز انداخته بودیم . هرچه خانم معلم گفت از درستان عقب می افتید و آرام باشید . حواستان را جمع کنید و گوش دهید،  نخواستیم بشنویم . خندیدیم و به کارمان ادامه دادیم . آخر خانم معلم سکوت کرد . به مبصر کلاس گفت هوای بچه هارا داشته باش و رفت . یکدفعه بچه ها ساکت شدند . تمام  کلاس مبهوت جای خالی خانم معلم شد . مبصر گفت : بیاید ! حالا خوب شد ؟ خانم معلم رفت . دیگه معلم نداریم ! کلاس یکدفعه به هم ریخت . همه بچه ها به تکاپو افتادند. بعضی ها گریه میکردند . بعضی هم باهم نقشه میکشیدند که بروند پیش خانم مدیر و عذرخواهی کنند والتماس کنند که خانم معلم برگردد . رفتند . اما خانم مدیر گفت باید اول خودتان کلاس درس را راه بیاندازید تا خانم معلم مطمئن شود که میخواهید درس را یادبگیرید . آنوقت من اجازه میدهم خانم معلم برگردد .
زرنگ ترین دانش آموز کلاس زهره بود . اورا کردیم معلم . آمد پای تخته و شروع کرد به دوره درس های قبل . دوروز به همین وضعیت گذشت . روز سوم خانم معلم به کلاس برگشت و گفت : خوب شد که زود به خودتان آمدید . من حسابی نگران درستان بودم . خب . بسم الله الرحمن الرحیم ...

چند قرن است که رفته است . هنوز به تکاپو نیفتاده ایم که مولایمان برگردد  . کلاس را راه انداخته ایم اما هنوز به حرف های بهترین شاگرد کلاس هم گوش نمیدهیم . همانیم و همان .
خدامی داند چقدر عقب افتاده ایم . خدا میداند چقدر مولایمان نگران است . . . خدامیداند . . .
اگر سال تحصیلیمان  تمام شود و نیاید چه ؟  . . .



خاطره شده دردوشنبه 93/9/10ساعت 1:48 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |


Design By : Pichak

جاوا اسکریپت