من را آفرید
در قم
قم را در ایران
ایران را در آسیا
آسیا را در زمین
زمین را در منظومه شمسی
منظومه را در کهکشان راه شیری
کهکشانم را در یک خوشه ی کهکشانی
خوشه ها ی کهکشانی را در آسمان اول
آسمان اول را در بین آسمان دوم
آسمان دوم را در بین آسمان سوم
آسمان سوم را در بین آسمان چهارم
آسمان چهارم را در بین آسمان پنجم
آسان پنجم را در بین آسمان ششم
آسمان ششم را در بین آسمان هفتم
عالم ملک را آفرید در بین عالم ملکوت
هرکدام از عوالم ملکوت را با دوازده هزار عالم دیگر آفرید
آفرید
همه را برای من !
خواست هدایتم کند، تا به ملک دل نبندم و ملکوتی شوم
امام آفرید
امامی که همه ی عوالم و همه ی موجودات آن هارا دانه به دانه میشناسد و دوستشان دارد .
مثلا من را ...
...
چهارتن از امام هایم
جایی از عالم ملک
دریکی از خوشه های کهکشانی
در کهکشان راه شیری
منظومه شمسی
روی زمین
قسمتی از آسیا
منطقه ای از عربستان
قبرستانی درمدینه
گوشه ای از بقیع
آرمیده اند
...
حتی
شمعی هم روشن نیست ...
پ . ن :انسان ! امامت کو ؟
_انسان : " امامم ؟ ! در یکی از همین عالم ها ...
او رفته است تا من اورا ازبین نبرم ... !
تا بتواند غایب باشد و هرطور شده هدایتم کند ."
خدایا ! شــــــــــــرمنده م................................................
آهسته میگویم
به خودم
به تو
:
"هیچ بهاری برگ های روی زمین را سبز نمیکند..."
همین خشک شدن ها
همین خرد شدن ها
عاشقانه ترین روزهای پایانی ِ ماست . . .
پ ن : ــــــــــــــــ . . . تـــقصـــیـر پایـیـز استــ . . .
بیا
بیا دل به دریا بزنیم و یوسف شویم.
چشم هارا ببندیم و باهم به سمت درهای بسته بدویم.
شاید سر بزنگاه خدا رسید .
درها را باز کرد .
بیا جور ِ زندان ِ ناحق را بکشیم .
شاید خدا مارا هم عزیز کرد .
بیا . . .
سوم ابتدایی که بودم روی به روی دبستانمان یک سوپر مارکتی بود که بعد از مدرسه میشد پاتوق بچه ها . من هم یکبار رفتم .وقتی رفتم بین آن همه خوردنی های رنگارنگ و جورواجور ، دو چیز نظرم را جلب کرد . یک آدامس خارجی که میگفتند وقتی میجوی رنگش مدام تغییر میکند و یک مداد گلی! از آن خوشرنگ هاش که با خیس شدن رنگ میداد . قیمت هردو هم گران بود . در عالم بچگی هم تصور میکردم با وضع اقتصادی متوسطمان هرگز خانواده برایم این دورا نمیخرند . یعنی اصلا پیشنهاد دادنش هم مسخره بود . این شد که یک برنامه ریزی بلند مدت کردم و ده تومان هایی که برای بیسکویت خریدن همراهم بود را ذره ذره جمع کردم. نه بطور مداوم . چون گاهی دلم بیسکویت میخواست ! اما کم کم جمع کردم . چهارم ابتدایی توانستم آدامس را بجوم و از تغییر رنگش تعجب کنم . و نوک مداد گلی را سر زبان بزنم و بعد روی کاغذ بکشم و کیف کنم .
ولی خب ، چهارم ابتدایی خودکار آمد و دیگر مداد گلی خیلی بکارم نمی آمد . آدامس هم طعم یک سال پیشش را نداشت . بزرگتر شده بودم و برایم عادی شده بود .
حالا هم همان کودک ِ 9 ساله ام ! دلم یک رشته ی خوب در ارشد میخواهد و دستم به آن نمیرسد . رسیدنش هم یک برنامه ریزی بلند مدت میخواهد که شور ِ رسیدن را میگیرد و همه چیز را از مزه می اندازد .
شاید هم ذات ِ دنیاست . یا خواست ِ خدا . . .
که یک جوری به خواسته هات برسی ، که دیگر خیلی هم دوستشان نداشته باشی . نه آن ها را ، نه دنیا را . . .
Design By : Pichak |