کاش قبول میکردن منو به جای پسرم اعدام کنن . . .*
---------------------------------------------------------------------
سریال همچنان ادامه دارد اما ذهنم مانده ست روی این دیالوگ و گوش ها و چشم هام هم انگار از کار افتاده اند . پیاز را خرد میکنم و فقط همین دیالوگ در ذهنم تکرار میشود . دارم چیزهای مهمی میگویم که فقط خودم میشنوم .
دارم فکر میکنم که خدا آدم را آفرید و در فطرتش مقابله با مرگ و میل به حیات را قرار داد . میخورد که نمیرد . مینوشد که نمیرد . نفس میکشد که نمیرد . زندگی میکند که نمیرد . و هر قدم اشتباه یک قدم ناخواسته به سمت مرگ است و آخر هم همه طعمه ی مرگ . از نگاه حیوانی میشود همان انتزاع بقا !
بعد خدا یک چیز هایی را هم در همین آدم می آفریند ، که خودش خلاف جهت ِ حیات قدم بر می دارد . کاری میکند که همان آدم ، خود را به دست درد میسپارد . به دست ِ مبهم ترین و ناشناخته ترین و اثبات شده ترین اتفاق زندگی بشر. به دست مرگ ! از بحث شهادت و ایثار و این نمونه ها که بگذریم یک نمونه اش همین است .
همین دیالوگ :
"کاش قبول میکردن منو به جای پسرم اعدام کنن . . ."
لاف نمیزند ها . راست میگوید . راست ِ راست . یعنی اگر همچین چیزی مجاز بود ، گوینده ی دیالوگ یک راست میرفت بالای چهارپایه و طناب را با دست هاش به گردن خودش می انداخت و قبل از نسخ قانون ، چهارپایه را می انداخت و . . .
بعد همه چیز زیر سوال میرفت . همه ی حیوانیت انسان ها . همه ی میل به حیات . همه ی فرار از مرگ .
دارم با خودم فکر میکنم یک چیز هایی هست که حقیقتا آدم را به رفتن علاقه مند میکند . به مردن . یک چیز هایی که اگر نباشد آدم بودن را نمیخواهد .
اگر دیگر این مقدمه ها را ادامه ندهم . اگر بی محابا بگویم عشق ! ربطش به مطلب را میفهمید ؟! میفهمید ...
*: دیالوگ ِ پدر ِ یک قاتل ! سریال یاد آوری !
Design By : Pichak |