دخترانه تر از آنچه که فکرش را بکنی دلم را خوش کرده بودم به یک دستبند با مروارید های یاسی رنگ . هروقت فکر تلخی گذشته و ابهام آینده مینشست در سرم و محکم به گیج گاهم مشت میزد ، دستبندم را از زیر آستین در میآوردم و هی دانه های مرواریدش را میگرداندم و خیره خیره نگاهش میکردم و بعد سعی میکردم تصور کنم که دقیقا اگر لباس چه رنگی باشد ، این دستبند زیباتر جلوه میکند !
هه.احمقانه ترین فکری بود که میتوانست جای جدی ترین فکرهارا در سر آدمی مثل من پر کند . اما میتوانست! وهمین برای من کافی بود .
گاهی زندگی به جایی میرسد که بخواهد به من بفهماند تو اگر باشی تلخ است و اگر نباشی تلخ است . چیزی روبه راه نیست و روبه راه نمیشود . پس باید تورا با احترام گوشه ای از دل گذاشت و تازیانه را بر عقل کوبید و به سمت آینده تاخت . آینده ای که نزدیک ترین حالتش ، تصویر جاده ی مه آلودی در نیمه شب است که هر آن احتمال ریزش سنگ دارد و هرلحظه سقوط در پرتگاه . میماند خدایی که ناخوداگاه در هرقدم نامش را هزار بار صدا میزنی . از اضطرار .
اضطرار ...
یک زمانی - منظورم زمانی است که کوچکتر از اینی که هستم بودم - با خودم فکر میکردم اضطرار یعنی چه ؟ تصویرش چیست ؟ بعد تر ها فهمیدم اضطرار یعنی ناامیدی از همه ی عالم و امید به خدا ! تصویر ساده اش کودک گم شده در خیابان است . با اشک گرم و گریه ی خالص، هی پریشان سرش را میچرخاند و این طرف و آن طرف میرود . هرچه بیشتر دور خودش میگردد سرگردان تر میشود . ناامیدتر میشود . صدای گریه اش بلند تر میشود . جواب کسی را هم نمیدهد . فقط مادرش را صدا میزند .
دارم به وزن "فقط مادرش را صدا میزند " فکر میکنم . شاید بشود که غزل بشود .
بگذریم .
شده ام همان کودک لجباز گم شده . نا امید و مضطر و پریشان و اشک آلود . حوصله ی کسی را هم ندارم . هی چرخ میزنم و هی گم میشوم . هی گم تر میشوم . حتی اگر این آدم های دور و بر واسطه ی وصال باشند ، اما من همان کودک پریشان بی حوصله م . هیچ کس نه . فقط او ...
ببخش که اینقدر پراکنده مینویسم . حس و حال پراکندگی دارم . مثل ذرات غبار در باد . یک آشفتگی محض . نخند اما تا نیمه ی متن قلمم را هم سر و ته گرفته بودم . میفهمی که ؟ :)
نگاهم به دستبند بود.
آخر این روزها ... دخترانه تر از آنچه که فکرش را بکنی دلم را خوش کرده ام به یک دستبند با مروارید های یاسی رنگ...
Design By : Pichak |