سفارش تبلیغ
صبا ویژن

تاریخ هنوز روی یک صحنه . . . .پا به پا میکند . . .


می آید عبور کند . . . نمیتواند...

باز برمیگردد و نگاه میکند..

تاریخ هنوز روی یک صحنه خیره مانده است. . .

هرچه معادلاتش را کنار هم میگذارد جواب مساله را نمیفهمد. . .

هنوز ذهن تاریخ را مشغول کرده

آبی . . . که  ســــــرد.....

از دور به عطش لب های عباس(س) سلام داد

و از لابه لای انگشتانش گذشت ...ودر شرمساری فرات گم شد....

--------------------------------

مردان حرم که...

نه..

وقتی همه ی تو.........در کنار تو.......به خون غلطیده باشند . .

غریبی و بی پناهی حسین (ع) که غوغا کند ....

شکم ها که بر رمل های نم خوابانده شود.....

العطش کودکان که سینه به سینه کربلا را بسوزاند

وقتی هیـــــــــچ کـــــــــس برای لبیک نمانده باشد . .

تمام این ها به کنار...

سکینه که از تشنگی بی طاقت شود

یک عمو که بگوید...

علمدار هم که باشد . . . رها میکند....

پرچم دار هم که باشد بی طاقت میشود

اصلا

عباس (ع) هم که باشد...کم کم...طلب اذن میکند . .

................

تمام مردان که رفته باشند....

وقتی تنها محـــــــــــــرم زینب(س)حســـــــیــــن (ع) باشـــد و عــــــباس(ع). . .

وقتی که فقط پرچمدار و علمدار از تمام سپاه مانده باشد...

وقتی فقط یک عباس(ع) از بنی هاشم مانده باشد....

وقتی که فقط یک "عمو" برای بچه ها مانده باشد . . .

وقتی فقط همین یک باقیمانده . . . وقتی این تنها "امید"...وقتی علمدار و پرچمدار سپاه . . .طلب اذن کند...

حــــــــــســـــــــــیــــن (ع) هم که باشــــد .  . .

هزار و هزار و هزار داغ هم که دیده باشد . . .

با تمام صبرش...

فَبَکی الحُسَین بُکاءً شَدیدا

نگاهش با نگاه عباس(ع)یکی میشود:

یا أخی أنتَ صاحِبُ لِوایی...یَعولُ جَمعُنا إلی الشِّطاط، عِمارَتُنا تَنبَعُ إلَی الخَراب

برادرم......تو ستون خیمه ها ی منی . . . اگر بروی . . . خیمه ها. . .

کودک به کودک....زجه به زجه..ناله به ناله . . . میان کلام ابا عبدالله پیچید.....بوی تشنگی. . . نوای العطش . . .هرم بی طاقتی . . .

فَطلُب لَهؤلاءِ الأطفال قَلیلاً مِنَ الماء

فقط کمی ....آبــــــــــ . . .فقط کمی . .

---------------------------------------------------------------

نیزه میزد....شمشیر میزد..میتاخت..می افتادند..دانه دانه نه...فوج فوج

فرصت نمیداد..هلاک میشدند....دانه دانه نه...گروه گروه

میدرید سپاه ظلم را...رشته رشته میکرد کوچه های نبرد را .. . .

متلاشی میکرد...حلقه های محاصره را...

مگـــــــر کـــــــسی جرات داشتـــــــ رو به روی ماه بنی هاشم نبرد کـــند؟

"رو"..به.."رو"..

مگر کسی جرات داشت روی ماه را بیند و . . .

راهش به شریعه باز شد . . . زانو زد کنار فراتـــ. ...

و فرات....عکس  قمر بنی هاشم را . . . به صورت میکشید و میبویید و میبوسید . .

دست  گرمش را به زیر خنکای آب برد . . .ترک لبانش میسوخت...زبانش در طلب آب خون میتراوید...

نفسش فقط یک قطره آب را نفس نفس میزد...

آب را با دست بالا آورد . . .اما

ذَکَرَ عَطَشَ الحُسین وَ أهلِ بَیتِه

صدای گریه ی علی اصغر تمام شریعه را پر کرد..

دستانش به گریه افتادند...

آب روی آب ریخت..

قمر...روی آب...متلاطم شد . . .فرات...متلاطم شد . .

عباس..متلاطم شد...

 شتاب کرد...مشک را به دوش انداخت....به اسب نشست...تاخت..

باران تیر بر زره اش مینشست...سی هزار گرگ دوره اش کرده بودند....میهراسیدند و میجنگیدند...

عباس بود و مشک..عباس بود و ترک لبان علی...عباس بود و خواهش حسین..عباس بود و العطش سکینه

عباس بود و مشک . ..

تن به تن..نه...

تن به سپاه میجنگید و می خروشید..

که شمشیری...دست راستش را ........فرصت فعل گذاشتن هم نیست....

مشک را به دست چپش سپرد....میتاخت..میشتافت....به خدا قسم اگر دست راستم را قطع کنید من دست از حمایت دینم....

دیگر دستی نماند. . .

کسی از پشت نخل دست چپش را  . . .هم..

عباس بود و مشک.....مشک  بود و دندان...

دیگر نتوانست رجز بخواند که اگر دست چپم را هم.....مشک به دندانش بود . .

خوابید بر مشک تا بتازد...

بی دست....بی شمشیر...بی دست...

با مشک...

اما . . .

تیر  . . . همه جارا خون کرد . . . .تیر همه جا سرخ کرد...

تیر نخلستان و میدان  و شریعه را به خون کشید ...

اما ... عباس(ع) با چشم نمیدید که بی چشم نبیند. . .

عباس وقتی فهمید نمیبیند. . .

که  شنید ...جرعه های آب  . .. بر تن اسب  . . . شره میکند

عباس وقتی حس کرد دست ندارد . . .

که فهمید . . مشک . . دیگــــــــر مشک نیست .

آه...چقدر عباس در خود شکست  .  . .وقتی که  که آب . . جرعه جرعه در مشک . . . میشکست . .

. عمود . . .بر علمدار . . عمود شـــــــد . .

و شکـافتـــــــ . . تا ابروانش . . .و شکــــــــافت . . ماه . .

عباس . . . در محراب پیشانی اش . . .به خون نشست . . .

طاقت بدنش رفت.....توان پایش رفت..

دیگر دستی نمانده بود..که رمق از دستانش برود...

علمدار....با تیر بر چشم....با مشک خالی . . . با جای خالی دست هایش به زمین افتاد . .

حالا دیگـــــــــــــــر وقتش رسیده بود . . .

اگر تمام عمر ذکر لبش مولا و سیدی بود...حالا وقتش رسیده بود . .

اینجا باید...برادری...برادرانه....به داد برادر میرسید . . .

صاحَ إلی أخیهِ الحُسین أدرِکنی

و حسین (ع) شنید.....

و حسین(ع) دوید......

و حسین(ع) خم شـــد . . . ألانَ إنکَسَرَظهری . .

آه. . . عباس(ع) . . .حسین(ع) . . دارد بر بالین تو...وَ قلَّت حیلَتی میخواند . . .

عباس (ع). . . برخیز و ببین . . . شکسته های تو . . . شان نزول آیه ی امن یجیب شده است . . .

بلند شو پناه حرم . . . نگذار حسین(ع) اینگونه "مضطر "را به تفسیر بکشد .  . .

یل ام البنین....بلند شو . . . حسین دارد جلوی دشمنان وَ وَ نَقطَعَ رَجائی را زمزمه میکند . . .

مگذار هلهله ی دشمن . . . بر زبان حسین(ع) "وَ شَمُطَ بی عَدوّی" بنشاند . .

اصلا جواب سکینه را......نه جواب العطش ...نه عباس(ع)...

جواب "أبَتا هَلَ لکَ عِلمٌ بِعَمّی العَبّاس" را چه بدهد؟

........................................................

عباس(ع)

حسین (ع) گفته بود . . . بعد از تو شیرازه ی خیمه ها به هم میریزد . . .

اما لابد میدانست طاقت نمی آوردی . .

اگر بگوید . . .قرار است آتش دامن دختران را بگیرد

و گوشواره هایشان جیب به جیب  . . .

و روسری هاشان دست به دست . . و حرمتشان . . .نامحرم به نا محرم . . .

عباس(ع)

حالا....بعد از تو . .. .حســـــــیــن(ع)

به اندازه ی تمام شمشیر ها .....به اندازه ی تمام نیزه ها. . . به اندازه ی تمام سنگ ها . .

به اندازه ی تمام زخم ها . . .به اندازه ی تمام خنجر ها . .

به اندازه ی تمام نعل ها . .

غـــــــــــــــــریـــــــــــبـــــــــــ میشود . . .

کاش حسین(ع) . . . جای هل من ناصر . . . ندا میداد . . .یا اخا ادرک اخا . . .

آنوقتــــــــــــ . . .تو . . . حتــــــــــما . . .بلند میشدی . . .

آخر تو...کاشف الکرب حسین بودی . . .

------------------------------------------------------

و هـــــــــنـــــــــوز. . . .

فــــــــراتــــــــــ . . .

پـــــایـــــــیــــــــــن پــــــــــای تـــــــو . . .

زیــــارتــــنـــــامــــــه مـــــیــــخـــــوانــــــد . . .


خاطره شده دریکشنبه 90/9/13ساعت 10:4 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |


Design By : Pichak

جاوا اسکریپت