سفارش تبلیغ
صبا ویژن

باز هم باید برمیگشتی.باز هم برگشتی.در را باز کردی..کوله بار خستگی ها و ناامیدی هایت را زمین گذاشتی.

دور تا دور خانه را نگاهی انداختی و با چشمان بی رمق و سردت همه جا را مرداب کردی!همه جارا سرد کردی!

زباله های بوگرفته...مواد غذایی کپک زده ...گل سبز گلخانه ای که شاخه های بلند بی رمقش از تشنگی نقش زمین شده ..نخل کوچک فانتزی خشک شده..همه به یادت می انداخت که چگونه با عجله..از خانه بیرون زدی و حالایادت آمده که چقدر سفرت به درازا کشیده شده..

حتی عقربه ی ساعت هم داشت  روی 7و بیست دقیقه جان میکند..روی 7..!!!7 شب.

7شب یعنی 19..

19..19..19 سالگی ام را به تماشا نشسته ام.مرگ از درو دیوار نوزده سالگی ام میبارد. صدای خنده های بی جوابم همچنان در گوش خانه میپیچد. حالا با آمدنم خانه در حسرت لبخندم.. چشم در چشم نگاهم میکند و دست و پا میزند.

من هم نگاهش میکنم. فریاد میزنم:دوستت ندارم.خانه جان میدهد.

میروم سراغ گلم...برگ های بیحالش را نوازش میکنم.اشکم شبنم برگ هایش میشود. آرام درگوشش میگویم:تو هم انگار طاقتت به مادرت رفته.. انگار هنوز زنده ای دخترم .آب را با سخاوت تمام در گلدان جاری میکنم. صدای نفس عمیق گل را میشنوم.

تمام یخچال را میشویم.سه پاکت زباله ی تمام را به بیرون میفرستم.خانه را مرتب میکنم.باتری ساعت را عوض میکنم. شاخه های خشک نخل را جدا میکنم.بر روی مبل لم میدهم.نگاهم را دور تا دور خانه میچرخانم.

هیچ چیز تغییر نکرده است.

خانه در حالی که مرده چشمانش باز مانده و به چشمانم خیره شده است.نگاهم یخ میزند..با چشمانی باز.با نگاهی سرد و خیره !جان میدهم.

بگویید..اگر کسی در این میان فرصت کرد..لا اقل مرا کفن کند.خواهش میکنم...مرا کفن کنید.

............................

پ.ن:چه زود مردم.چقدر جایم خالیست.چقدر دلم برای خودم تنگ شده است. بگذارید فقط یک بار دیگر.. خودم را.. ببینم.

 


خاطره شده درشنبه 89/8/8ساعت 6:37 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |


Design By : Pichak

جاوا اسکریپت