باران میبارید . خیابان خلوت بود . من بودم و دوستم . او آب پرتقال سرد میخورد . من شیر کاکائوی داغ . او گرمش بود . من سردم . حرف میزدیم . راه میرفتیم . یک جایی دیگر دلمان خواست بنشینیم . روی یک پله روی به روی مغازه ی بسته نشستیم . او گرمش بود . من سردم . طبیعیست . آدم ها متفاوتند . حتی اگر باران ،باران بهار باشد . او از نخواستن ها یش میگفت . من از خواستن ها . او از شلوغی خسته بود . من از تنهایی . طبیعیست . آدم ها متفاوتند . حتی دوست های چند ساله .
خدایشان اما یکیست ...
خدا و قضاوت هایش ..
خدا و مهربانی هایش...
خدا و خداییش ...
خدا و خداییش را دوست دارم .
فقط دلم خواست این هارا بنویسم .
همین
خاطره شده دریکشنبه 95/1/8ساعت
7:46 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |
Design By : Pichak |