مادربزرگ پایش را آرام ، طوری که زانویش خم نشود و دردهایش بیرون نزند از روی تخت بلند کرد و روی زمین گذاشت . داشتم فاطمه ی پنج ماهه را نوازش میکردم . مادربزرگ نگاهی به من کرد و انگار که مابقی فکرهایش را بلند بلند بگوید گفت : جوان که بودم ، هم سن و سال شما که بودم ، یک جعبه داشتم پر از گل سر های رنگارنگ . هروقت هرجا بیرون میرفتیم، با هر پولی که دستم می آمد ، دم هر مغازه که میرسیدم،اگر گل سر داشت میخریدم . لبخند زدم . توی ذهنم مادر بزرگ را عروس زیبایی تصور میکردم که موهایش باغی پر از شکوفه بود . لبخند زدم . اما حرفی نزدم. ما دربزرگ هم حرفی نزد . مادربزرگ هم در ادامه ی حرفش نگفت اما شما . . . !
من ادامه ی حرف مادربزرگ را بلد بودم . اما من ... ! اما من خودم حالا یک پا مادر بزرگم ! نه موی مشکی دارم و نه شکوفه ! میخواستم بگویم مادر بزرگ ! من وقتی راستی راستی پیر شوم ، قصه ی جوانی ام غمگین تر ازآنست که بشود برای بچه ها تعریف کرد . قصه ی مرا باید به هزار و یک شب های ننه شهرزاد اضافه کنند .
فاطمه بیدار شد . مادرش را صدا زدم ...
#اگر مطالبم را دوست ندارید نخوانید
اینجا برای من یک آرامگاه است
فاتحه ای بفرستید
رد شوید
همین
Design By : Pichak |