سفارش تبلیغ
صبا ویژن

آقای مشاور چای از دهن افتاده اش را یکجا سرکشید . دستش را لای موهای نداشته اش برد و کشید به پوست براق سرش  .  نگاهش داشت فرم مشخصات را بالا و پایین میکرد  .
آقا و خانم صادقی
دارای خط تیره فرزند
مدت تاهل  : پنج سال
سن سی و دو و بیست و هفت 
تق تق!
 سر آقای مشاور از روی برگه بالا آمد . بفرمایید !! یک لبخند گشاد از همان هایی که روی دهان اکثر مشاورهاست روی لبش نشاند  و تکرار کرد: " بفرمایید . بنشینید . " آقای صادقی اخم کرده بود . به صندلی اش لم داد و پایش را روی پا انداخت .صورت ته ریش دارش قرمز بود . طوری آمده بود که انگار میخواهد سه زن را یکجا طلاق دهد . خانم صادقی هم که روسری اش را محکم تر از روزهای قبل بسته بود  صاف روی صندلی نشست . کیفش را روی پاهای به هم چسبیده اش گذاشته بود و با هردو دست آن را محکم گرفته بود . انگار که  کلی سند و مدرک آورده باشد تا روی شوهرش را کم کند . آقای مشاور لبخند گشادش را جم و جور کرد وگفت : خب..حالتون خوبه ؟ .صدای مردانه ای گفت : "ای آقا ! چه عرض کنیم " . خانم صادقی یک نگاه تند به همسرش کرد و بعد  نگاه و چشم و سرش را به آن طرف پرتاب کرد . آقای مشاور خوب میدانست اغلب خانم ها وقتی حالشان خوب نیست اینکار را میکنند .
- خب ؟ مشکل چیه
آقای صادقی نفس عمیقی کشید و گفت : ن"میدانیم . فقط میدانیم نمیسازیم " . خانم صادقی سرش را به علامت تایید تکان داد : "آره . غر میزنه و ایراد میگیره . نمیسازه . "
سر آقای صادقی از جا پرید و چشم هاش بیرون زد.صدایش را بالا تر برد و گفت : "من نمیسازم یاتو ؟ میرم بیرون میگی تنهام . نمیرم بیرون میگی :مگه مرغ کرچی انقد تو خونه ای ! میخورم میگی چاقی . نمیخورم میگی غذامو دوس نداری .شب میگی دلم گرفته . میبرمت بیرون میگی بیشتر گرفت . بعد نگاهش را از روی چشم های خانم صادقی کند و گذاشت و سط چشم های آقای مشاور وصدایش را پایین تر آورد و  گفت :  آقای مشاور !بلانسبت شما کچلم کرد این زن! "خانم صادقی کیفش را محکم تر گرفت و رو به آقای مشاور گفت :"  آقاااا... تقصیر خودشه .لباسشو اتو میکنم میگه خط اتوش تکراریه ! قرمه میپزم میگه قیمه دوس دارم ! قیمه میپزم میگه سیرم . نمیپزم میگه قرمه میخوام . میشینم خونه میگه با دوستات برو بیرون . میرم بیرون میگه مگه من چغندرم تو خونه ! شاد میپوشم میگه چته ؟خجسته ای! تیره میپوشم میگه از چله ی مادربزرگت  هشت سال گذشته . کارای خونه رو میکنم میگه سرم گیج رفت انقد راه رفتی ... میشینم میگه خمس  بت تعلق نگیره . یه تکونی بخور ."
آقای مشاور همه ی خنده هایش را در خنده دان ش نگه داشت و با ژست متفکرانه ای گفت : " اوم.... فهمیدم . خلاصه اینکه از هم خسته شدید ! حالتون از هم به هم میخوره !"
انگار که آقای مشاور حرف غیر منتظره ای زده باشد ،کیف در دست های خانم صادقی شل شد . آقای صادقی هم که چشم های گرد شده اش حجم وسیعی از صورتش را گرفته بود کم کم خودش را جم و جور کرد و لبخند ملیحی روی لبش نشاند . صاف و صوف تر نشست و گفت : ن"ه ... نه البته . من قرمه هم دوست دارم . منظورم اینه که خانم البته کلا دستپخشتون خوبه!"
خانم صادقی با شنیدن این حرف کیفش را روی صندلی بغل گذاشت و انگشت هایش را توی هم فرو برد و گفت : "بله ... خب قیمه هام معمولا بهتر در میاد !"  و نگاه محبت آمیزش را به کفش های واکس خورده ی  همسرش دوخت .
آقای مشاور اما همان ژست جدی را داشت . دستهاش را پشت کمر انداخت و شروع کرد به قدم زدن در اتاق . نگاه هراسان زن و مرد دنبال سر براق آقای مشاور میچرخید . آقای مشاور نفس عمیقی کشید و گفت . نه .... نه. به نظر میاد شما نمیتونید باهم زندگی کنید .
_یعنی چی ؟ صدای هماهنگ و  هراسان  زن و مرد در اتاق پیچید !
_مممم...
یعنی در زندگی شما باید یه حذف یا یک اضافه صورت بگیره .
_بله ؟
عرض کردم حذف یا اضافه . برای تموم شدن این مشاجره ها یا باید یک نفر رو از زندگیتون حذف کنید . تا دیگه نتونید بش ایراد بگیرید . یا باید باهم یک نفرو اضافه کنید تا دیگه حوصله تون سر نره و سرگرمتون کنه !
حالا انتخاب با شماست. حذف یا اضافه ؟
خانم و آقای صادقی  سرخ شدند و من منی کردند و هی زیر لب با خودشان میگفتند آخه هزینش ، درسم ، خونه نداریم ...
یک عالمه  از لیست نداشته ها نوک زبان آقا و خانم صادقی بود که آقای مشاور اخم هایش را درهم کرد و با صدای رسایی گفت : من که گفتم اختیار با خودتونه . میتونید حذف کنید و یک نداشته بنام همسر هم به نداشته هاتون اضافه کنید . آقای صادقی که حسابی جا خورده بود از ترس  یکدفعه قهقهه ی بلندی زد و از جا بلند شد و  گفت ... نه نه ... نه .. داریم .همه چیز داریم .  خانم صادقی لبخند ملایمی زد و تشکر کرد و زودتر از اتاق خارج شد .
آقای صادقی  جلوی میز آقای مشاور ایستاد و سرش را به گوش آقای مشاور نزدیک کرد و با شوقی همراه با نگرانی گفت :" حالا چند تا اضافه کنیم کافیه ... ؟!"
آقای مشاور خنده های خنده دانش را ریخت توی صورتش و گفت : هرچی کرمته !



 

 


خاطره شده درشنبه 93/12/9ساعت 12:35 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |


Design By : Pichak

جاوا اسکریپت