سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مدام پاییز میشوم
بی آنکه بهاری را لمس کرده باشم . اگر قرار بود یک فصل نباشد همه چیز به هم میریخت .
خیلی به هم ریخته ام ...
خوش به حال آدم های  چهارفصل . زمستان مییبینند و محکم میشوند . بهار میبینند و لذت میبرند .
نمیدانم وسع این نفس تا کجاست . خدا خوب مرا بلد است . اما به من نمیگوید . نمیدانم خدا چقدر مرا . . .
غم مثل آتش است . حلول میکند . ذوب میکند . وسعت پیدا میکند . همه چیز را غم میکند . همه چیز را . همه چیز را ...
من ، قهرمان ِ قصه ی خودم ...
من ، شکست خورده ی قصه ی خودم ...
من ، نقش اول و آخر ِ قصه ی خودم ...
من ، شخصیت سیاه و سفید ِ قصه ی خودم ...
من ، راه و بن بست ِ قصه ی خودم ...
من ، غریب ِ قصه ی خودم ...
چه داستان ِ پر از تکراری
چه تنهایی ِ محضی
چه هوای سنگینی
پنجره هارا باز کنید ...


خاطره شده دریکشنبه 93/9/9ساعت 11:40 صبحبا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |


Design By : Pichak

جاوا اسکریپت