در را به هم کوبید و سرش را پایین انداخت و رفت سمت راهرو . بوی محبوبه نمی آمد . راه پله ها تاریک بود . صدای سلام کسی هم نیامد . سرش را پایین تر انداخت و با کفش های در نیامده خودش را از پله ها بالا کشید . تاریکی ِ آزاردهنده . هجوم تنهایی . انعکاس زجر آور سکوت .
خوب شد لامپ و صدای بلند تلوزیون اختراع شد که آدم ها دق نکنند . هرچند ... در همین چند قرن اخیر هم خیلی ها زیر نور لامپ و پای تلوزیون مرده اند .
لابد دق کرده اند ...
لابد ...
خاطره شده درسه شنبه 93/9/4ساعت
6:3 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |
Design By : Pichak |