سفارش تبلیغ
صبا ویژن

رفتم قبرستان . از آخرین باری که رفته بودم قبرستان خیلی نمیگذشت . چیزی فرق نکرده بود . نمیدانم. شاید هم اگر دقت میکردم فرق کرده بود . چند قبر ِ تازه اضافه شده بود که رویشان ترمه انداخته بودند . جای ترمه های قبلی سنگ قبر گذاشته بودند . هربار که اینکار را میکنند، قبرش را چند لحظه ای گم میکنم . بار قبل که آمدم هم فرش پهن کرده بودن روی قبرش و نشسته بودند سر قبر ِ همسایه اش! من هم یک جای دور ایستادم و به حوالی قبرش نگاه کردم و هی فاتحه خواندم .
شاید چیزهای دیگری هم فرق کرده بود . شاید مرده ها  از بار قبل، مرده تر شده بودند . پوسیده تر . فراموش شده تر . خاک تر ! داغشان سرد تر . شاید . . .
مرگ ، در قبرستان ، فراموش شده ترین چیز است . بیخود در قبرستان بیاد مرگ می افتیم . مرگ که به سراغ مرده ها نمی آید. مرگ  بین زنده ها سرک میکشد . با آدم بزرگ ها دست میدهد و لپ بچه ها را میکشد . به شانه ی مرد های خسته میزند و اشک زن های تنها را پاک میکند . سر سفره مینشیند و گاهی به صرف عصرانه با زنده ها چای مینوشد . گهواره ی نوزاد را تکان میدهد و برای پیرمردهای زمینگیر شده دلبری میکند.
مرگ گاهی مینشیند روی یک سلول و هر سلول تازه متولد شده را مرگی میکند . بعد کم کم سلول های آدم رنگ مرگ میگیرد . مرگ گاهی میشود ...

------------------------------------------

وقت ندارم بقیه ش رو بنویسم .
بقیه رو شما بنویسید :
مرگ گاهی میشود( ____ ) و ...



خاطره شده دردوشنبه 93/6/31ساعت 11:54 صبحبا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |


Design By : Pichak

جاوا اسکریپت