سفارش تبلیغ
صبا ویژن

آخرین بار همین چند شب پیش بود . دست خودم را گرفتم و زود از هال و راهروی کوچک رد شدم و خودم را  رساندم به در حیاط . میترسیدم آدم های خاکستری توی هال یک هو رنگی شوند و از من بپرسند کجا ؟ یا چه شده . یا حتی نامم را صدا بزنند و من بگویم بله و بغضم بریزد روی زمین ...
باید زودتر میرفتم

ورفتم ...

رفتم تا تاریکترین قسمت حیاط بزرگ ِ خانه . از سکوت و تاریکی و تنهایی که مطمئن شدم ، تکیه به دیوار زدم و آرام آرام نشستم . بعد هم مبهوت و با بغض بیات شده ی توی گلویم هی انگشت هایم را نگاه کردم . و باز انگشت هایم را . بعد تر باز انگشت هایم را . و باز ...

من فقط ... فقط داشتم به تو فکر میکردم و انگشت هایم را نگاه میکردم .

آدم اما گاهی طاقتش تمام میشود . آدم اما گاهی ... ، همین آدمی که به تو فکر میکرد و بغضش در چشم هایش این پا و آن پا میکرد ...همین آدم ، گاهی کم می آورد . دیگر به چیزی نگاه نمیکند و حتی به کسی هم فکر نمیکند . فقط بی مهابا صورتش را روی زانو میگذارد و تنگ بین بازوها میگیرد و گریه میکند . هق، هق ، گریه میکند .

آن شب هیچ چیز حال مرا خوب نکرد . نه اشک . نه تنهایی . نه سکوت . نه حتی عطر انگورهای روی داربست ...
 

توضیح واضحات : * وصف انتزاعی و صرفا جهت تمرین نویسندگی است !

 


خاطره شده درشنبه 93/5/18ساعت 12:28 صبحبا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |


Design By : Pichak

جاوا اسکریپت