سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دارم به این فکر میکنم که باید تصمیم بگیرم وقتی تو نیستی هم زندگی کنم .

" وقتی تو نیستی " یک عبارت ، معادل ِ عبارت ِ "همیشه" است .


دارم فکر میکنم یک شب راه بیفتم در خیابان و کارت شناسایی ام را به ناشناس ترین نیمکت نشین  پارک هدیه بدهم  و به سمت خانه ام راهی اش کنم . بعد من بشوم ناشناس ترین عابر بی مقصد و بروم و بروم و بروم و ... فقط بروم.

"من" که باشی حس میکنی دیوار های این شهر روز به روز به هم نزدیک تر میشوند  . روز به روز بلند تر میشوند . انگار هرروزی که میگذر آسمان یک قدم بالاتر میرود و زمین یک قدم پایین تر  .

"من " که باشی حس میکنی یاکریم ها فقط تا سر تیر چراغ برق  عرضه ی پریدن دارند .

"من" که باشی حس میکنی همیشه دی اکسید کربن اتاق بیشتر از اکسیژن است.

حس میکنی خدا چشم را برای دیدن نیافریده . برای اشک ریختن آفریده است .

"من "که باشی . . .

راستش من همیشه فکر میکردم زندگی به اینجاها که میرسد ، یک گوشه ای ، همین حوالی ، تمام میشود و کسی مرا از شانه به شدت تکان میدهد و بلند بلند میگوید افهم افهم ! یعنی بیدار شو ! بیدااااار شو ! و بلند بلند میگوید :هَلْ اَنْتَ عَلَى الْعَهْدِ الَّذى فارَقْتَنا عَلَیْهِ مِنْ شَهادَةِ اَنْ لا اِلهَ اِلا اللَّهُ...

یعنی همه اش از اول ...

بلند شو . کابوس تمام شد . بلند شو از اول شروع کن . . .

فکر میکردم ...

کوچک که بودم وقتی همبازی ام به خانه مان می آمد از اول به لحظه ی رفتنش فکر میکردم . مهمانی اگر میرفتیم من فقط به لحظه ی برگشتن فکر میکردم. خوراکی اگر میخریدند من فقط به وقت تمام شدنش فکر میکردم . من حتی کودکی هایم را هم همینطور گذراندم .

حالا هم نه اینکه خوشی نباشد و هزار رنگ دنیای مردم برای من خاکستری باشد . نه !

فقط این خوشی های گذرای تصنعی ، آرامم نکرده است . همیشه به بعدش فکر میکنم و از قبلش اشک میریزم ...

و این شده است یک بی حوصلگی ِ ممتد ِ کش دار... که نمیدانم به کدامین قبر در کدامین گورستان دور افتاده ی شهر ختم میشود ... هرکجا هست ، دوستش دارم .


خاطره شده درسه شنبه 93/1/19ساعت 10:33 صبحبا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |


Design By : Pichak

جاوا اسکریپت