دارم به این فکر میکنم که باید تصمیم بگیرم وقتی تو نیستی هم زندگی کنم .
" وقتی تو نیستی " یک عبارت ، معادل ِ عبارت ِ "همیشه" است .
دارم فکر میکنم یک شب راه بیفتم در خیابان و کارت شناسایی ام را به ناشناس ترین نیمکت نشین پارک هدیه بدهم و به سمت خانه ام راهی اش کنم . بعد من بشوم ناشناس ترین عابر بی مقصد و بروم و بروم و بروم و ... فقط بروم.
"من" که باشی حس میکنی دیوار های این شهر روز به روز به هم نزدیک تر میشوند . روز به روز بلند تر میشوند . انگار هرروزی که میگذر آسمان یک قدم بالاتر میرود و زمین یک قدم پایین تر .
"من " که باشی حس میکنی یاکریم ها فقط تا سر تیر چراغ برق عرضه ی پریدن دارند .
"من" که باشی حس میکنی همیشه دی اکسید کربن اتاق بیشتر از اکسیژن است.
حس میکنی خدا چشم را برای دیدن نیافریده . برای اشک ریختن آفریده است .
"من "که باشی . . .
راستش من همیشه فکر میکردم زندگی به اینجاها که میرسد ، یک گوشه ای ، همین حوالی ، تمام میشود و کسی مرا از شانه به شدت تکان میدهد و بلند بلند میگوید افهم افهم ! یعنی بیدار شو ! بیدااااار شو ! و بلند بلند میگوید :هَلْ اَنْتَ عَلَى الْعَهْدِ الَّذى فارَقْتَنا عَلَیْهِ مِنْ شَهادَةِ اَنْ لا اِلهَ اِلا اللَّهُ...
یعنی همه اش از اول ...
بلند شو . کابوس تمام شد . بلند شو از اول شروع کن . . .
فکر میکردم ...
کوچک که بودم وقتی همبازی ام به خانه مان می آمد از اول به لحظه ی رفتنش فکر میکردم . مهمانی اگر میرفتیم من فقط به لحظه ی برگشتن فکر میکردم. خوراکی اگر میخریدند من فقط به وقت تمام شدنش فکر میکردم . من حتی کودکی هایم را هم همینطور گذراندم .
حالا هم نه اینکه خوشی نباشد و هزار رنگ دنیای مردم برای من خاکستری باشد . نه !
فقط این خوشی های گذرای تصنعی ، آرامم نکرده است . همیشه به بعدش فکر میکنم و از قبلش اشک میریزم ...
و این شده است یک بی حوصلگی ِ ممتد ِ کش دار... که نمیدانم به کدامین قبر در کدامین گورستان دور افتاده ی شهر ختم میشود ... هرکجا هست ، دوستش دارم .
Design By : Pichak |