شب که میشود بی خوابی میزند به سرش . مدام دور اتاق تاتی تاتی میکند و آخر هم خود را می اندازد در بغل من و آرام آرام زیر گوشم نق میزند . چشم هایش را روی شانه ام فشار میدهد و هی بی قراری اش را نشانم میدهد . حسابی بی قرارم میکند .گاهی باخودم فکر میکنم شاید اگر بخوابم او هم کم کم بخوابد . اما بی خوابی اش خواب را از چشم هام میگیرد و تا صبح آرامم نمیگذارد .
نمیدانم چه میشود که شب ها اینطور متلاطم میشود . هرچه هست باید برای این اوضاع فکری کنم . . .
الان هم نشسته کنار من و آرام آرام گوشه ی لباسم را میکشد ...
غم را میگویم
دختر ِ کوچکم ...
خاطره شده درپنج شنبه 92/12/15ساعت
11:37 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |
Design By : Pichak |