جاذبه ی زمین صبح ها ساعت هفت و خورده ای ، یعنی دقیقا ده دقیقه مانده به وقتی که دارد خیلی دیر میشود ، به اوج میرسد و سر من را به بالش میچسباند .
بعد از خواب ِ کمی بیش از این ده دقیقه
توان جسمی م ، صبح ها ساعت هفت و خورده ای ، یعنی دقیقا چند دقیقه بعد از وقتی که خیلی دیر شده به اوج خود میرسد و مرا با سرعتی باورنکردنی میدواند .
بعد از این ها ، من سر ساعت یا کمی دیرتر از سر ساعت ، به کلاس میرسم . خودم را می اندازم روی یک صندلی خیلی دور از استاد ، خودکار ریز نویسم را در می آورم ، سفید ترین صفحه ی دفتر کلاسوری را باز میکنم و با معده ی خالی و دهان خشک ، یک مشت شعر عاشقانه را شکسته نستعلیق مینویسم.
به همین علت گاهی ، شاید هم اغلب ، هم کلاسی ها مرا فاقد ارزش ِ ذاتی ِ دانشجویی میدانند . یعنی همان _جزوه_
بعضی هایشان هم که کمتر با من ارتباط برقرار میکنند شاید مرا خل و چل میدانند .
این ها همه اش روز مره هایی است که اصلا ذهن مرا مشغول نمیکند . من بیشتر فکرم به این مشغول میشود که چرا ابسرد کن ِ کنار کلاس 26 هیچ وقت لیوان ندارد و خیلی دغدغه ی این را دارم که وقتی راه میروم گنجشک ها ی گوشه ی پیاده رو را نترسانم . این ها مسایل مهمی است .
هوممم
دلم میخواست یک زبان عاریه ای ناشناس داشتم _کمی شبیه یک خط اعتباری جدید _ و با آن همه ی حرف های نگفته ام را میزدم و هیچکس نمیفهمید منم و بعد هم از جا میکندمش و می انداختمش دور !
اگر این زبان را داشتم حتما صبح ها به فلان هم کلاسی میگفتم که مقنعه ی کجش را صاف کند ، و در یک ساعت و نیم کلاس چهل و سه بار در جواب سخنان پر بار استاد میگفتم برو بابا ، و به آن یکی استاد هم میگفتم زنگ موبایلش را برایم بلوتوث کند و به معاونت فرهنگی تفاوت های بین مهد کودک و دانشکده را یاد آور میشدم تا اینقدر کاغذ رنگی به در و دیوار نچسباند و به مدیر گروه هم میگفتم که احتمالا کاسبی و تجارت را بهتر از مدیریت انجام می دهد .
به سازمان سنجش هم میگفتم هرچند جایگاه حقوقی دارد اما سر پل صراط یقه اش را رها نخواهم کرد .
همین
من دلم همینقدر از تمام دنیا پر است
من دیگر برای هیچ ناگفته ای زبان عاریه ای نمیخواهم و اگر همین حرف هارا بزنم برای آرامشم کافیست . حتی اگر فقط همان اولی را ...
میفهمی که
یا اتاق گرم است
یا هوا
یا سر من
به تو
در بین بی ربط نوشته ها
. . . تب دارم . . .
Design By : Pichak |