قصه ...
قصه از همان روزی شروع شد که خدا مهر شقایق را به دل بلبل انداخت .
همان وقتی که بلبل گرد شقایق میچرخید و شقایق ، نسیم به نسیم ، روی بر میگرداند و لکه ی داغ بین ِ گلبرگ هایش را از نظر بلبل پنهان میکرد .
بلبل اما آسان تر از این حرف ها _دل_ سپرده بود ...
قصه از همان روزی شروع شد که پیچک نیلوفر ِ خانه دست به تنه ی درخت گرفت و کم کم کم بالا آمد و جوانه زد . یا از همان روزی که باران ، گونه ی گلبرگ محمدی را بوسید ...
نمیدانم . نمیدانم آنروز که یکی بود و یکی نبود قصه ی ما نوشته شد ، دیگر چه اتفاق های عاشقانه ای افتاد . فقط میدانم تو وقتی قدم بر میداشتی ، انگار به جای یک شاخه رز ،یک فصل ، بهار پشت سرت پنهان کرده بودی . یک فصل بهار ... بهار ِ بارانی .
از آن بهار هایی که سبز است و غرق شکوفه و نغمه ی چکاوک است و از هر صبحش که گنجشک میرقصد تا هر شبش که عطر محبوبه میپراکند ، باران قطع نمیشود . از آن بهار هایی که نم ِ باران همیشگی اش خنده بر لب مینشاند . از همان بهار هایی که اگر یک روز نبارد لابد تو از من میپرسی : بارانت کو ؟ و میخندی !
چشم های مرا با آسمان ِ این فصل ، اشتباه گرفته ای ...
قصه از همان روزی شروع شد که من دست های سرد اسفند را در دست گرفته بودم و با دانه های برف قدم میزدم و حرف میزدم . من میدانستم که هرکس تنها تر باشد روحش زمستان تر است و لابد اسفند هم خیلی تنهاست ...
همان روز ها سر و کله ی بهاری ات از لابه لای شاخه های درختی ، که سر سخت ، تن به سرما نداده بود ، پیدا شد و اسفند را فرستادی رد ِ کارش .
بهار - زمستان - اسفند
با فصل ها زیاد سر و کله میزنم .
از وقتی اردیبهشت ، دایه ام شد و ریه هایم را از هوایی غرق عطر باران و بنفشه پر کرد . از همان روز ها ...
حالا هم قصه به پاییز رسیده
فصل نرگس
روز های سرد ِ رنگ های گرم
روزهای من
و تو
و یک دسته بهار که پشت سرت پنهان کرده ای ...
*متن انتزاعی است
Design By : Pichak |