تو تقریبا هم سن و سال منی ...
امروز وقتی دیدم کسی به تنه ی نسبتا ضخیمت تکیه داده است ، تازه فهمیدم که چقدر بزرگ شده ای.
تازه فهمیدم که چقدر بزرگ شده ام .
... باران باریده و دارد قطره قطره از سر ِ انگشتانت ، فرشته میبارد ...
فرشته های زلال ِ کوچک ِ خیس ...
چقدر خوب است که قد بلند کرده ای و اینقدر شاخه دوانده ای
دیگر حسابی برای خودت کسی شده ای
اصلا باران که میبارد ، همه ی گنجشک های محل، فقط زیر شاخ و برگ تو پناه میگیرند ...
شاید حتی روزی برسد که سر از بین تمام دیوار ها بلند کنی و بشوی تک درخت ِ زیبای این دیار ...
چه میدانم
هرچه هست خوب با زمستان های این سال ها کنار آمده ای
من ولی ، سرما که میزند ، خشک میشوم و تا چند سال ، هیچ بهاری ، شکوفه ای به لبم نمینشاند و چکاوی به سر و کول شاخه ام نمیپراند ...
نه نوازش نسیم ، برگ های زردم را با خود میبرد و نه بوسه ی قطره های باران ، طراوتی به ساقه ام مینشاند .
تو تقریبا هم سن و سال منی تازه داشتی ریشه میدواندی و تازه داشتم ریشه میدواندم .
قد کشیدی و قد کشیدم
جوانه زدی و جوانه زدم
روییدی و روییدم ...
حالا اما ...
خوش به حالت درخت . گنجشک ها ساقه ی سبزت را از لبه ی پنجره ی خاک گرفته ی من بیشر دوست دارند .
و آدم های بیشتری به تو تکیه میکنند ...
و چقدر خوب است که در این تنهایی ِ دل گرفته ی یک روز بارانی ، هستی که بشود با تو حرف زد ...
آخر هم سن و سال ها ، حرف هم را بهتر میفهمند .
...
Design By : Pichak |