میدانی
من در دلم یک گنجشک کوچک دارم
یک گنجشک کوچک که مدام این طرف و آن طرف میپرد و خودش را به قفسه ی سینه ام میکوبد
یک گنجشک کوچک بازیگوش که اگر رهایش کنم دوست دارد ساعت ها زیر باران ورجه وورجه کند و بیخیال زیر دانه های برف این طرف و آن طرف بپرد .
یک گنجشک کوچک که از هیچ چیز در این دنیا نمیترسد و من سخت برایش میترسم .
از برف
از باران
میدانی
من در دلم یک گنجشک کوچک دارم که قلب کوچکش خیلی مهربان است و چشم هایش درشت و مشکی و ساده ، و فکر میکند میتواند کنار هر پنجره ای بنشیند و ریز ، ریز ، ریز ، آواز بخواند .
و فکر میکند همه ی آسمان ها ، آبی و آفتابی است
و فکر میکند همه ی شاخه ها یک مکان امن ، برای نفس کشیدن است .
و سخت گلایه میکند که چرا پرهای کوچکش را بسته ام و در یک سینه ی تنگ ، حبسش کرده ام . تا مبادا بپرد ، برود ...
بعضی وقتا این گنجشک کوچک ، بی قرار میشود و کلافه ، محکم خودش را به این طرف و آن طرف میزند و من مجبورم سرش فریاد بزنم که بس کن . قفس جای امنیست ...
وقت هایی که صدایم بالا میرود ، گنجشک کوچولوی دلم ، ساکت و آرام ، به گوشه ای میخزد و فقط نگاهم میکند ...
نگاه نگاه نگاه ...
آنوقت من یک گنجشک کوچولوی غمگین در سینه ام دارم که بغض کرده و از جایش تکان نمیخورد.
وقتی تکان نمیخورد انگار دیگر هیچ چیز در سینه ام نمیتپد.
اینطور وقت ها ، نفسم تنگ میشود و بالا نمی آید ...
آنقدر که من هم به گوشه ای میخزم و آرام آرام میبارم و برایش از تمام چلچله هایی میگویم که پریدنددر برف و طعمه ی سرما شدند .
لب پنجره نشستند و اسیر شدند .
اما
گنجشک ِ دلم کم کم پر و بالش را تکان تکان میدهد و باز برایم با شوق میگوید که چقدر دلش هوای آسمان دارد ...
آسمان
آسمان ...
آنقدر هوایی ام میکند که گاهی هوس میکنم رهایش کنم تا اوج بگیرد و برود ...
برود تا آسمان
تا ته ته ته آسمان ...
Design By : Pichak |