سفارش تبلیغ
صبا ویژن

هوای بی خیالی به سرم زده

هوای بی هوایی

به سرم زده این کوله بار درد را به دوش بگیرم و شانه هایم را به سنگینی اش عادت دهم و فقط راه بروم

راه راه راه


همیشه هم همین بوده . همیشه هم همینکار را کرده ام و بعد از اینکه اینکار را کرده ام باز با یک حس جدید و خلاقانه نشسته ام پشت این سیستم و تایپ کرده ام که : یک تصمیم جدید گرفته ام!

تصمیم به بی خیالی!

تصمیم به بی هوایی!

تصمیم گرفته ام کوله بار دردم را به دوش بگیرم و ...

هه

دیوانه تر از من شاید تو باشی که حوصله ی مرا نداری . . .

من این روزها یک فیلم سینمایی ِ کمدی ام که هرروز روی این پرده ی زندگی 12ساعت به نمایش در می آید و شب زیر ِ نور ِ خاموش ِ یک اتاق ، کات میشود !

فیلمی که تراژدی های شبانه اش تماشاگری ندارد .فیلمی که تو هم حوصله ی تماشایش را نداری .

من هم حوصله ی کسی را ندارم .

نه حوصله ی تماشا چی را نه حوصله ی علاقه مند را نه حوصله ی ناقد را ! ...

بیشتر دوست دارم یک کارشناس مذهبی بیاید بنشیند خوب تماشایم کند و تمام سکانس های مزخرفم را حذف کند .

...

کلافه م ...

برایم خسته کننده شده تمام ِ درخت هایی که مطیع ِ پاییز برگ میریزند و تمام ِ گل هایی که به میل ِ باد گلبرگ میتکانند و گنجشک های سرما زده ای که روی این سیم های برق خفه خوان گرفته اند !

خسته ام از همه ی خط های عبور عابر پیاده که هرروز از زیر پای من رد میشوند و تمام چراغ های سبزی که بی اختیار قرمز میشوند وسخت  عصبی ام کرده، تمام  راه های کج و معوجی  که مرا به این ور و آن ور میکشاند و انتهای هیچ کدام مقصد ِ خوشحال کننده ای نیست . هیچ کدامشان  چشمه نیست . آسمان نیست .پرواز نیست . بهشت نیست ...

خسته ام از تمام چای نبات های صبح که داغ ، داغ سر میکشم و تمام ِ انارهایی که طعمشان را نمیفهمم و تمام ِ عطر هایی که فقط برایم سردرد آورند .

میبینی ؟

انگار که هیچ چیز خوبی در این دنیای وامانده نیست . وامانده را از قدمی تر ها یاد گرفته ام . اصلا جزومعدود ناسزاهایی است که بلدم . وامانده خیلی معنای قشنگی دارد . وا مانده ! یعنی باز مانده . یعنی همه چیز رفته و او باز ، مانده . هرچه خوب است رفته و او ،باز، مانده !

دنیای وامانده یعنی هرچه خوشی است رفته و این دنیا ، مانده .آن هم برای من !

وامانده !

نخند . نخند به این بی سر و ته نوشته ها . من وقتی وامانده میشوم ، یعنی معمولا وقت هایی که باید چندین ساعت قدم میزدم و نتوانسته ام یا  معمولا وقت هایی که باید جیغ بزنم که ادبی اش میشود فریاد ! باید فریاد بزنم و نتوانسته ام و ... اینطور وقت ها باید بی سر و ته و بی کله و بی هوا و بی خیال و بی منطق دستم را بذارم روی کلید های کیبورد و بی مهابا گریه کنم.

یک گریه ی خشک ِ بی اشک کاملا درونگرایانه !

میتوانی تصورش کنی ؟ !

اصلا همه اش زیر سر توست . هرچه پاییز است . هرچه بهار است. هرچه خوشی است . هرچه ناخوشی است . هرچه لبخند است . هرچه تلخند است . هرچه تکرار است . هرچه تکرار نیست .

هرچه نوشته ی بی سر و ته است ...

یک وقت مرا نخوانی ها !صبح تا شب کارت این باشد که یک قاشق چای خوری برداری و خیلی مرتب و شیک ! تمام احساس مرا هم بزنی ...

...

خسته ام از تمام افقی ها

دلم یک راه ِ عمودی میخواهد ...


خاطره شده دردوشنبه 92/8/27ساعت 6:50 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |


Design By : Pichak

جاوا اسکریپت