زبانم بند آمده است
و اشک هایم
و دست هایم
...
و هرروز با همین دست های از کار افتاده با زبان بی زبانی هزار نامه ی نامفهوم مینویسم و ورق ورق به دست باد میسپارم ...
این روز ها ،نفسم مانده زیر فروریخته های دلم
آوار شده ام
وکسی مرا ازخود بیرون نمیکشد
هرکس میرسد پا روی این آوار میگذارد و میرود
و من
ازین فشار
هر لحظه
آوار تر میشوم ...
حس و حال خوشی نیست ...
وقتی زیریک مشت آوار
حتی صدای پای یک یاری رسان
نفس هایت را به شماره می اندازد
_ مبادا این خرابه را ویرانه تر کند _
...
یا مغیث من لا مغیث له ...
خاطره شده درسه شنبه 92/8/7ساعت
8:16 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |
Design By : Pichak |