گاه هایی میرسد که باید بنشینی همین جا ، همین گوشه ی اتاق و با سری پر دغدغه ماشین حساب دست بگیری و عمر رفته ی چندین رقمی ات را حساب کنی و بعد با همین چند انگشت دست باقی عمرت را ...
و باید بدانی که هیچ وقت جواب این جمع و تفریق ، با جمع و تفریق هم سن و سال های خودت یکی نیست . تو هرچقدر جمع میزنی و حساب میکنی ، انگار ، باز هم چند دهه،از هفتادی ها ، بزرگتری ...
فکر میکنی اشتباه کرده ای و باز اول ، ... باز هم پاسخ همان است .
سخت است که گذرا در آینه نگاهی به خودت بیاندازی و مثل مادر بزرگ هایی که دیگر برایشان خط و خال جوانی معنا ندارد ، بگذری ... فقط بگذری .
من اما ، هربار این ماشین حساب ، چند سال بزرگتر از خودم نشانم میدهد ، مدام فکر میکنم ، چه شد که نوزده سالگی ام را بیست و نه سالگی یا نه ، سی و نه سالگی نوشتند ...؟
بعد هم به همین میرسم که هییییییی ...
امان از این خط خوردگی های روزگار ...
امان از این دستپاچگی های روزگار ...
عمر ِ آدم ها ، یک جاده ی پر پیچ و خم است . هر سال یک عده ادم هم زمان وارد این جاده میشوند . این جاده پرچم هایی دارد که هر چند سال یکبار ، جای آدم را به ادم نشان میدهد .اگر کسی از این کاروان جا بماند و دیر تر از کاروان و بعد از موعد مشخص به جایگاهش برسد ، لابد میشود عقب مانده ...
منظوری ندارم از این حرف ها . حتی نتیجه ای هم نمیخواهم بگیرم.حوصله ی دودو تا چهارتا را هم ندارم ...
فقط میدانم که من حرکت نمیکنم . من نشسته ام گوشه ی این جاده و خیره به رد پای کاروان های رفته ، با خودم فکر میکنم ، چقدر این چند سال راه .. ، مرا خسته کرده است . انگار من از تمام این کاروان ِ همسال ، پیر ترم ... انگار نفسم از همه کوتاه تر است و زانوانم سست تر ...و انگار این جاده برای من فقط فراز بوده و فراز و فراز ...
همسفری میگفت:
- جاده هرچه فرازش بیشتر باشد ، هرچه سرش بالاتر باشد ، هرچه سربالایی تر باشد ، مقصدش به آسمان نزدیکتر است ...
من اما حواسم به تاول پاهایم بود:
- اگر نایی مانده باشد ...
و باز فکر میکنم که چقدر دوست دارم چند سالی بخوابم و بعد بیدار شوم و یک فنجان باران را یک نفس سر بکشم و راه بیفتم
بالا بروم همین سربالایی بی نشیب را ، هر چه بالا تر ، سخت تر ، آسمانی تر ...
...
چقدر حرف میزنم ...
حواسم پرت شد
چند سال از عمرم مانده بود ...؟
Design By : Pichak |