دلم میخواست آنجا ، همانجا که کوله ی سفرش را بسته ام و به دوش گرفته ام
همان غریب ترین تبعیدگاه ِ روی زمین
وطن ترین دیار میشد
برای دل ِ بی قراری که در هیچ آبادی ِ آشنایی قرار ِ ماندن ندارد ...
میرفتم و رد پایی هم جا نمیگذاشتم برای همه ی کسانی که میدانم به دنبال پاهای خسته ام تا ناکجا آباد خواهند آمد .
و بعد
در آن وطن ِبیوطن های غریب
میشدم حاکم عادل ِ شهر
و دستور میدادم تا همه ی مردم
صبح به صبح
تکه ای ابر بخورند با جرعه ای باران
و قدم هاشان حتی سنگی را سست نکند
و دست هاشان به آسمان برسد
و دستور میدادم
قناری ها هرروز
سرود ملی ِ وطنم را تلاوت کنند
و هرروز بعد از طلوع خورشید ، بر سر مردم شبنم میپاشیدم
تا خدا ، به شان ِ این همه زیبایی ، بر سر شهرم آیه رنگین کمان نازل کند ...
. . .
ولی نه آن غریب ترین شهر ، وطن است و نه من حاکم
پ.ن :
تو ، همین تویی که چند دقیقه ایست مرا متلاطم و بارانی کرده ای و کومه ای هم برای پناه به من نمیدهی
همین تو ...
شبیه ترین ِ آدم ها به خوب ترین تصور ِ من بودی ،و حالا خوب ترین خیال ِ من ، بی خیال ِ من ، سرت گرم است به داشته هایی که هیچ وقت نداشتمشان ...
مهم نیست . من این گلایه را ادامه نخواهم داد .
من اینجای نوشته ام دلم میخواهد زانو هایم را بغل بگیرم و برایت بگویم در دنیای سفید افکار من ، خوشبختی ،همان دختر کوچولوی دو ساله ای بود که چند دقیقه یک بار ب زبان شیرینش خانمی را خطاب میکرد : "مامان مریم "
در ذهنم آنقــــــــدر برایشان داستان هجی کردم که خودم هم باورم شد، این خانم لابد مریم مقدس است و آن کوچولوی دوساله میتواند عیسی ای باشد که بشارت الهی است و اصلا مگر میشود کسی مائده ی آسمانی ندیده باشد و فرزند دوساله اش اینقدر شیرین زبان باشد؟! نه! لابد هرروز هر غذایی که خورده مائده ی آسمانی بوده که خدا با مهرش بر ...
اصلا اگر بخواهم همین حرفهایم را یک طور دیگر بیان کنم میشود همین نگاه دزدانه مادر که دارد همین الان از دور ،خیسی چشمانم را میپاید ...
...
من خوش خیالم .
خوش خیال
و تو ،خوش ترین خیال ِ من ، حتی خیال هم نمیکنی که من ...
بی خیال !
Design By : Pichak |