این روزها ...این روزها ...
بیا ، بیا بنشین ، بگذار برایت از این روزهایم بگویم
این روزها من مانده ام و یک ذهن لجباز ِ نفهم که به هیچ صراطی مستقیم نیست
نمیفهمد تو نیستی و نخواهی بود
این "عدم " را نمیفهمد!
بیا ، بیا این فنجان چای را بنوش و گوش کن ببین چه میگویم . این هم قند ! ببین . من خسته ام . دیگر حوصله ی دلم را ندارم . کلافه م کرده . چشمانم را اشک گرفته . فکرم را تو !
میفهمی ؟ د ِ نمیفهمی . اگر میفهمیدی که دست از سر ِ همیشه پای دار ِ من برمیداشتی ...
چایت را چرا نمینوشی ؟ قهر ندارد که ! داریم حرف میزنیم . بنوش گفتم .قند بردار و بنوش
چه میگفتم ؟
اصلا دنیایم را دیده ای ؟ پاک! به هم ریخته ... شبم روز است . روزم شب ! خورشید و ماهم را تشخیص نمیدهم . ستاره ها قهر کرده اند . محبوبه ها ... هان ! محبوبه ها ... آمدی تو اصلا عطرشان را فهمیدی ؟
نه ! معلوم است که نه . میدانی چند وقت است شب ها خانه را روی سرشان نمیگذارند ؟ اصلا خانه سوت و کور شده . یاس ها هم هی خیره خیره دیوار را نگاه میکنند . زل زده اند به پیچکی که دست به لبه ی دبوار گرفته و ...
سرد شد ! بخور ! چایت را بخور...
من نگفتم بیایی که اوقاتت را تلخ کنم . این هم قند ! میگفتم ...
نخواستم که با این حرف ها اوقاتت را تلخ کنم . خواستم بیایی اینجا بنشینی جلوی من ، چای بخوری و من فقط بتوانم به تو بفهمانم که عزیز! مهربان ! بفهم آدمی که با باز شدن پنجره هم منتظر توست ، یعنی تو برایش نسیمی ، برایش بارانی ، برایش نوری ، برایش بهاری ...
بفهم آدمی که هربار تورا میکشد ، کشیده اش "تو " نمیشود ، یعنی "تو " برایش نقشی هستی فراتر از هرچه زیبایی !
ببین ، ببین زیر آن میز را ! آنجا ! دیدی کاغذ ها را ...آهان . همان ها . همه اش تویی ! هیچ کدام هم تو نیستی.
حالا هی خیره بشین من و چای و قند هارا تماشا کن
رفیقم دیروز میگفت شده ام مادر بزرگ ! معنای مادر بزرگ شدن را که میدانی ؟ نشانه اش موی سپید است و چین و چروک ! کمر خم و یک کوله بار تجربه و آخرش هم حسرت ِ عمر !
نه اینکه .... نه نه . آزارم نداده ای . فقط با این بود و نبودت پیرم کرده ای . پیـــر !
حالا تو بگو این مرام است که من تنها ، تنها سرم را هی بگذارم به این دیوار و هی به تو فکر کنم ؟
این جوانمردی است که مرا با این دل ِ مضطر بگذاری و بروی پی کارت و باز من بمانم و من بمانم .
بابا شیرین هم فرهاد را دست به تیشه کرد و وعده داد اگر بیستون را .. ، وعده بده لا اقل ! بگو اگر کدام کوه را برایت بیستون کنم می آیی و میشوی ... ـــَم !؟
بگو . تو بگو تا من هرچه کوه است را برایت قصر هزار ستون کنم.
حالا هی تو بیا اینجا و بنشین و چای نخور
هی من بیایم و حرف بزنم و منطق بچینم و فلسفه ببافم
آخرش که چه ؟
باز هم آن دکتر ِ بی فکر نسخه بپیچد که هر چه در ذهنت هست بریز روی کاغذ تا آرام بگیری . . .
حالا مثلا آرام گرفتم ؟
...
تو ناراحت نباش
تو چایت را بخور
این هم قند ...
Design By : Pichak |