سفارش تبلیغ
صبا ویژن

تو نشسته ای  روی صندلی اتوبوس خط واحد 

کنار شیشه

جوراب شلواری به پا داری . و پاهای کوچکت فقط  تا لبه ی صندلی میرسند ...


با انگشتت روی شیشه چیز های نامفهومی ترسیم میکنی و بلند بلند بازبان شیرینی که هنوز واژه هایش درگیر معنا و مفهوم نشده  شعر میخوانی...

من از صندلی پشت سرت خوب به شعر هایت گوش میدهم . فقط صدای قوقولی قولی را که احتمالا صدای خروس است  از بین کلمات شکسته ات تشخیص میدهم

اینبار دست کوچکت را که روی شیشه میگذاری ، آرام دستم را جلو می آورم و به انگشت هایت دست میزنم ...

مثل گلبرگ گل ها

لطیف تر...

تو متوجه من میشوی

آرام از کنار صندلی سرک میکشی و به "خاله" ای که روی صندلی پشتی نشسته نگاه میکنی

چقدر بامزه است که تو چشم هایت سبز ِ تیره است و موهای پر پشتت خرگوشی بسته شده و مدام هم میخندی

مثل نقاشی ها

با چشم هایت به من میگویی سلام

سرت را میبری پشت صندلی و باز سرت را خم میکنی و نگاهم میکنی یعنی : دالی 

یعنی با من بازی کن

سرم را میبرم پشت صندلی و باز می آورم کنار شیشه و نگاهت میکنم یعنی بازی میکنم

ذوق میکنی

و سریع به "مامان"ی که کنارت نشسته میگویی : مامان ! خالهههه ...

"مامان"ی که کنارت نشسته میگوید اسمت را به من بگویی

از زبان نصفه نیمه ات فهمیدم اسمت نازنین است

 مادر ت تاکید کرد : نازنین زهرا

و شبیه مادرت تاکید کردی : نازنین زهرا

بلند میشوی روی صندلی ات می ایستی و با قد کوچکت سعی میکنی از بالای صندلی "خاله " ی جدیدت را تماشا کنی

سیر تماشایت میکنم . بی حرف .. با لبخند ...

اینطور نگاهم نکن ...

امروز اگر حالم خوب بود  حسابی برایت خاله میشدم . شعر میخواندم . شعر میخواندی . برایت خیال میبافتم .

از فرشته ها میگفتم و از پاپیون های صورتی و موهای بند عروس های آسمانی و ...

از هرچه که ما دختر کوچولوها در خیالمان میپرورانیم و بعد ریز میخندیم و لابد با خنده مان لُپمان  هم سوراخ میشود

امروز اگر حالم خوب بود مثل همیشه مهربان ترین خاله ی اتوبوسی ِ مسیر ها میشدم و تو برای همیشه خاله اتوبوسی را به خاطر نگه میداشتی

امروز اگر حالم خوب بود حتما در جیبم شکلات هم داشتم

اما نداشتم

امروز اصلا جیب نداشتم

...

راستی دامن چین دار ِ سفید با خال خالی های آبی ات را هم دیدم . میدانی کِی ؟

وقتی داشتم پیاده میشدم و مادرت تو را روی دست گرفت تا قدت برسد مرا ببینی و با من بای بای کنی .

خیلی ناز شده بودی

اگر زودتر دیده بودم حتما میگفتم که چقدر با این لباس  شبیه فرشته های کوچولویی هستی که شب ها به خواب بچه ها می آیند و ...

...

.........

همیشه "خاله" که میشدم همه چیز یادم میرفت

این روز ها همه چیز از یادم رفته

حتی خاله شدن ...


خاطره شده دریکشنبه 92/2/8ساعت 12:16 صبحبا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |


Design By : Pichak

جاوا اسکریپت