سلام
من حرافم و دارم برای بار دوم پست می زنم
امروز اومدم یه داستان واقعی تعریف کنم
داستان من و کودک شعرم:
(قبل از کنکور)
_من در حال فلسفه خواندن_"فارابی در حدود سال 260 هجری در دهکده ی وسیج,از نواحی فاراب ترکستان متولد..."
که ناگهان کودک شعرم با پاهای برهنه پرید وسط کتاب!!!
_من خطاب به کودک شعرم_:عزیز دلم!الان نه باشه واسه بعد از کنکور!خب؟
کودک شعرم گریه می کرد و بهونه می گرفت...
_من با قیافه ی..._:بسه!!!!دارم درس می خونم. دست از سرم بردارو تا بعد از کنکور هم نیا!
....
(بعد از کنکور)
رفت که تا بعد ازکنکور هم نیاید....
<این داستان ادامه دارد>
****
نمی دونم چرا می خوام آخرین تراوش ذهنیمو بنویسم ولی اگه خوندید لطف کنید برداشتتون رو بنویسید:
دیروز
در تب نداشتنش
می سوختم
و امروز
که دارمش
آنقدر سرما خورده ام که...
حتی تب هم به سراغم نمی آید.
پی نگار:
1-این دومین تجربه ی پست زدن منه!
2-داستان و تراوش ذهنی ربطی به هم ندارند!!(شاید هم دارند!)
3-....(تا سه نشه بازی نشه!)
Design By : Pichak |