سفارش تبلیغ
صبا ویژن

هرکدام از چشم هایش یکی دوتا مژه داشت . . .

 

بعضی جاهای سرش هنوز چند رشته موی کاموایی باقی مانده بود . . . 

یک منحنی قرمز رو به بالا هم داشت که دورش پر از لکه های خیس و رنگی  بود . . . 

به نظر می آمد کسی تازه سوپ گرمی را به او خورانده باشد . . . 

این طرف اتاق . . .عروسک با چشمهایی کاملا باز .  . . زیر یک چادر سفید گلدار آرام خوابیده بود . . .

 _ کو چولوی من بهتر شدی ؟

دست کوچک سفیدی روی پیشانی پارچه ای عروسک نشست . . .

_آخ . . آخ . . آخ . . .هنوز که تب داری . . .

صدای نازک دخترانه ای در اتاق شروع به گریه کرد

 

نرگس همینطور که صدای گریه را در می آورد سریع  تن سرد عروسک را در اغوشش گرفت  

آرام آرام شروع به تکان دادن عروسک کرد و گفت : 

الهی بمیرم چقد داغی . . گریه نکن مامانی . .. . .بیا بریم دکتر تا خوب خوب بشی . .

آن طرف اتاق ..سپیده چادر رنگی بلند اش را به زحمت جمع کرد و  عروسک نو و تر و تمیزی را با احتیاط بغل کرد و چند قدمی راه رفت

و بعد صاف صاف انگار که پشت یک در ایستاده باشد داد زد:تق تق تق

نرگس آرام به سمت سپیده رفت و یک چیز خیالی را به سمت پایین فشار داد: 

سلام خواهر . . .بفرمایید تو

سپیده و نرگس آرام روی زمین نشستند و و احوال عروسک های هم را پرسیدند 

نرگس برای سپیده  و خودش دو فنجان کوچک  و یک ظرف پلاستیکی  آورد که در آن  چند تکه کاغذ سفید مربع شکل بود .

هنوز نوشته های روی ظرف قابل خواندن بود:

حلوا ارده ی شیرین کلام

سپیده یک کاغذ سفید کوچک برداشت و بیرون از دهانش در دهان گذاشت و  فنجان خالی را یک هو سر کشید  

و چند لحظه بعد  انگار که ریتم این خاله بازی عمیق یک هو به هم بخورد

سپیده عروسکش را کنار گذاشت و داد زد:آقااااااااااا اصن یه فکری . .

نرگس ببین مثلا من میشم خانوم دکتر . . اونوقت تو عروسکتو میاری پیش من و . . .

. . .

مادر یک  سینی با دو لیوان آب پرتقال را بدست گرفته بود و پشت در اتاق نرگس ریز میخندید . .

---------------------------------------

نرگس  در خانه را باز کرد و سپیده را در آغوش گرفت و گفت: 

کجایی تو دختر..میدونی چقد دلم هواتو کرده بود  

سپیده گفت قربونت برم منم دلم تنگ شده بود . . . 

و هردو به داخل خانه رفتند ..

نرگس در حالیکه فنجان را کمی به سمت سپیده هل میداد گفت : بخور سپیده جون سرد میشه.. 

تو چرا ازدواج نمیکنی سپیده . . حسرت خاله شدن به  دل من موند نا رفیق ...

سپیده فنجان  چای گرم را آرام نوشید  و گفت :هنوز سه سال مونده تا دکتر عمومی بشم

وقتی خانوم دکتر شدم اونوقت شاااید بش فکر کنم

و بعد هردو آرام خندیدند . . 

صدای گریه ی نوزاد  چند ماهه ای  فضای خانه را پر کرد . . 

نرگس لبخندی زد و گفت: فاطمه است . . . یکم حال نداره  . . ببخشید . .

و بعد به سمت اتاق رفت . . .

سپیده ((باشه ای)) گفت و در فکر فرو رفت: 

-بیماری های  نوزادان -

-----------------------------

پ.ن:بی مزه نوشتم!!! 


خاطره شده دردوشنبه 90/9/28ساعت 6:19 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |


Design By : Pichak

جاوا اسکریپت